Tuesday, May 02, 2006

سلام به سه بچه گربة كوچولو ببري ابري مشكي


سلام ،‌سلامي به ملسي شبهاي بهار ! امشب بلفي گربة سياه من سه تا بچه به دنيا آورد !؟! ببري ، ابري ، مشكي
اين آخريه يه مقدار زيادي سر به هواس خيلي هم بلاست
به هر حال اون شبه اولي كه بلفي رو آوردم هرگز يادم نميره دوتا بچه گربة سياه به سياهي شبق ميون دستهايي سفيد كه تو يه شبه سرد زمستوني ميون برفاي سفيد لكه هاي سياهي نامردي نامردماني را كه در سياهي و سكوت شب فقدان مرديشان را پنهان كرده بودند نشان داده بودند و اين عزيز با دستهايي سفيد و روحي سبز اونها رو به خونه آورده بود به هر حال قسمت بلفي اين بود كه از سه تا زنده بمونه با زندگي مبارزه كنه همصحبت شبهاي تنهاييه من باشه و امشب 3 تا بچة گربة سياه و ببري مثل خودش تحويل بده وقتي خودش به سن عشق رسيد من عاشق شدم اما ثمرة عشق او با من فرسنگها فاصله است فرسنگها ! امشب باز به گربه هايم حسادت كردم