Thursday, June 24, 2010

سفر بخير سروش عزيز


بعد از اينكه پست قبل رو نوشتم خبري برم آوار شد كه نمي دانم شادي خبر را گريه كنم يا غم و يأس و تنهايي وحشتناكي كه اين خبر برايم به ارمغان آورد به هر حال شعري از فروغ فرخزاد در ذهنم اومد كه برايت مي نويسم سروش عزيز پيشاپيش سفر بخير و به سلامت و اگر بعد از رفتن ما را نديدي حلالمان كن



يک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت

از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسۀ مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید. باید. باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافی است
یک پنجره به لحظۀ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست؟

پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس

همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟
آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند
سلام بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته است
حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است

حس می کنم که میز فاصلۀ کاذبی است در میان
گیسوان من و دست های این غریبۀ غمگین
حرف به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم


و من اينك با ماه رابطه دارم و مي گريم تلخ به تلخي تلخ تمام وداع‌هاي دنيا ... و آنچنان كه فروغ مي گويد تمام شب تمام شب در آيينه گريه مي كردم ... دلم برات تنگ ميشه و باز اگر ما را نديدي حلالمان كن

آدمها


در خانه را باز كه مي كنم

خانوم جان خاطراتم را با خودش به پيشواز مي آورد

و باد كولر چنان مي بردم که مپرس

وهزار هزار بار ِ بارِ ديگر

تنهايي ِ هميشگي و گرمازدگي ِ تابستاني ام را آسمان ، می بارد
و تا مي تواند اين ماشين و آن دل قراضه‌ام را لكه لكه مي كند

من در سكوت لحظات خودم را غرق می کنم

در احتمال ِ این همه یِ نزدیک بودنِ پر اضطرابت

اي آشناي دور

اي آيينه دار عشق

اي احتمال بودنت ... شايد 2 درصد

ا
فسوس، افسوس،‌ افسوس

زندگی دکمه بازگشت ندارد
من در انتخاب آدمها هر روز اشتباه مي كنم

و هر روز در گذر ثانيه ها خرد مي شوم

هر لحظه ... و اما در ميان اين صورتكان هزار چهره چون روزگار هزار داماد

چيزهايي هم يافت مي شود

مثلاً

دوست بازيگري كه بعد از مدتي از حالم جويا مي شود و من هرگز فكر نمي كنم او به يادم باشد

دوستي كه عاشقانه هاي جوانيم را فرياد مي كند

يا دوست ديگري در فيس بوك برايم مي نويسد

كه قرار بوده است تماسي تلفني با او داشته باشم

و من آنقدر در روابط مسلولم غرق بوده ام كه اينهمه نور و دوستي را نديده ام

و خاله زاده اي كه سالها پيش به جنوب فرانسه رفته است و مدتهاست من خبري از او نداشته ام تا در فيس بوك ديدمش و ... چه بگويم


كه مشکل من همواره اینست که در شناخت آدمها اشتباه مي كنم

واي آدمها آدمها آدمها

Thursday, June 17, 2010

شبي است امشب


اينروزها براي من پشت سر هم اتفاقات دهن... ميافتد... چند تايش را مي گويم كه ميزان خر تو خري اوضاع دستتان بيايد

اول اينكه باز هم سيستم كامپيوتر بنده درست در زمان چاپ شماره بعدي مجله به چيز رفته است! به زبان ساده ترمي توانم بگويم افتضاح درب و داغان است و شامل هيچ كوفت و زهرماري هم نمي شود از آنجايي كه نمي ارزد انقدر پول بدهم براي يك پي سي زمان ناصرالدين شاه مجبور شده ام كه لپتاپ بخرم و هنوز هم نمي تونم با اون به اينترنت وصل شم و يه دكوره و اين يعني تف به اين شانس كه دم تحويل پروژه ها من هميشه يك جايم مي لنگيده
دوم اينكه يكي از آشنايان نه چندان دوست آمده اينجا خانه ما برايه يه مدتي مثلا براي امتحانات و من براي اينكه گناه داشته و تازه آمده فقط 2 بار جواب سلامش را دادم نتيجه اين شد كه آقا روز دوم به من ميگه كه دختر خوب مجرد تو دست و بالت نداري واسه ي ما؟؟؟!!!! آخر من كجاي قيافه ام به آدمهايي مي خورد كه دختر توي دست و بالشان دارند نمي دانم!؟!؟!!؟ خلاصه ما جواب داديم كه نه خير نداريم و هركه را كه مي شناسيم و او در اين چند روز ديده فقط براي كار اينجا آمده اند يا ما با ايشان درارتباط با كار در ارتباط بوده‌ايم . اين را كه گفتم مرتيكه چنان قيافه‌اش را كج و كوله كرد كه نگو بعد هم ما را به همه جا حواله كرد... آخ كه مجددا تف به اين زندگي و تفكرات با هم

سوم اينكه يك دستيار نصيبم شده در حد ... هر بار كه كار سخت يا سكانسهاي عجيب و غريب داريم خواب آلود است و يا دچار ياس فلسفي شده با آن چشمهاي قرمز پف كرده صبح ميايد توي اطاق و چه عرض كنم

چهارم اينكه دو تا كار با هم دارم مسير بهشت زهرا تا امير آباد را بيش از هزار بار طي كرده ام و خواب و اينها هم كه ... الان با حالتي نزار دارم اينها را تايپ مي كنم
همین ها دیگر... فقط ببینید چه اوضاعیست...
پنجم اينكه ... پريشبا مثله احمقها يه نوشته نوشتم به فوله دوستان يه طنزه تلخ و درست از جايي كه فكر نمي كردم چنان خوردم كه گيج اومدم يعني اصلا بت شدم داستان ساخته‌هاي ذهني ما از آدمها چقدر احمقانه است خدا مي داند ... و اينجاست كه بازهم تف به اين زندگي و تفكرات با هم همزمان و تف به اين روابط مسلول احمقانه باهم باز

و در آخر

شبي است اين شب

Friday, June 11, 2010

تنهايي و بي ربطي و ما و بي مايي و ... باز شايد يك برزخه عجيب


خیلی حرف ها را كه بايد بزنم نمي شود زد حتي اينجا حتي در اين مرثيه سرا به قول شما ... خیلی حرفها را باید می زدم تا خالي شوم اما نزدم نمي دانم چرا... ديشب بعد از دو سال تازه يك نفر يكي از دوستان فوت مادر رو تسليت گفتم و عين اون پري كه روي بار خره افتاد و خره زمين خورد داغونم كرد... اي واي تو این شرایط جدید كه خيلي گیجم کرده ، انگار مرا انداخته اند درست وسط جهنم كه اي كاش جهنم دقيقا و درست وسط برزخ... اینجوریش را دوست ندارم البته من اصولا هيچ وقت هيچ جورش را دوست نداشتم دلم مي خواست از همان ابتداي ابتدا يه جايي بود دور از دست در يه تنهايي ناب و يه دشت و يه عالمه خدا اما ... و اينروزها انگار دست و پای بیهوده می زنم ،‌دست و پا براي نوعي بودن نوعي زيستن بي غلط بي روزمرگي بي ... و هزار بي چيز ديگر ... انگار دلم می خواهد به همه چیز چنگ بیندازم همه چيز را بگيرم ، واي دلم می خواهد زمان بایستد... دلم می خواهد خاطرات قدیمی كه مدام در ذهنم مرور مي شود شكل حقيقت به خود بگيرند ... مدام، مدام، مدام... دلم می خواهد با تو حرف بزنم دلم مي خواهد باشي ديگر خسته شدم از درد دل با يك سنگ خسته شدم از اين همه آدمي كه در كنارم جا گذاشتي و اينگونه عادتشان دادي حتي خود خودم رو كه بد به بودنت عادت داده بودي اي واي ... دلم می خواهد باشي برايمان شعر بخواني اصلا با هم شعر بخوانیم... دلم می خواهد که گوش کنم...دلم می خواهد که باشی تا عصر جمعه يا شايد شبش بعد از خوردن شام برايه رفعه دل تنگي قدم زنان به خانه دايجان احمد برويم ... نبودي توران خانم هم مرد ... خيلي تنها ... من وقتي فهميدم كه سومش هم گذشته بود ... واي نبودي يادت هست چقدر سفارش براي مردنش داشت و به تو مي كرد او رفت در سن 89 سالگي و تو نيمي از سن او را داشتي كه رفتي و رفتي و اينروزها هر چه نگاه مي كنم مي بينم همه چيز دليل بر فراموشي است واي واي واي چه فراموشي سنگيني ...و به قول خودت اين زندگيست كه چون رود رونده و پوياست و چون آفتاب گرم و بي دريغ ... دلم براي بودنت تنگ شده است اينقدر كه بغضم را با هيچ گريه‌اي نمي توانم آرام كنم دلم گرفته است دلم گرفته است ... اينجا در اين خانه مثله هميشه حرف و بحث و ... اينها هست ... چرا كه بعد از تو ديگر آرامش در اين خانه غريبه است همانطور كه شايد تميزي و خانه تكاني و جوش شيرين و وايتكس و شوما ... همه همه از اين خانه رفته اند انگار هيچ كس يادش نيست كه تو براي اين دور هم بودن چه بهايي را پرداخته اي ... هيچ كس يادش نيست همه تنها به حرفي دل خوش كرده اند كه تو را دوست داشته اند تنها حرفي و من تنهايه تنها حمل مي كنم باري را كه ... دلم گرفته است از اين همه فراموشي و من به خاطراتي چنگ مي زنم كه از ابتداي كودكي ترس از روزهاي نبودنت را با گذشتنشان مي فهميدم و ... ترس من واقعيت گرفت و تو ديگر نيستي و اين ابتداي ويرانيست ... شايد اين بار در دود قلياني باز تو را ببينم و يا نه در خوابي تلخ كه خودت را از قايق موتوري ما به آب انداختي و من با فرياد از خواب برخواستم ... وقتي رفتي همه چي رفت حتي زمستانهايي كه با عطر نرگس كه عشق تو بود زندگي مي كرديم

Monday, June 07, 2010

يه توضيح


الان حدودا چندين و چند ماه و چند روزه که می خوام بنویسم ولی نمی شه
چند وقته پيش جايي نه اصلا همين خونه خودمون بچه ها همه از اين كه من مرثيه سرايي مي كنم و از تنهايي و غم و غصه مي نويسم شاكي بودن و يكي از دوستان مي گفت كه اگه كسي عشق داشته باشه اينقدر نا اميد نيست و یک دوست خيلي خيلي عزيز ديگه اي در یک کامنت برام نوشته كه وقتشه كه شاد بنويسم و معني وبلاگ نويسي و اين حرفها اصولا اين نيست كه از غم و غصه بنويسي و مرثيه سرايي كني به هر حال
من اون قسمتهايي رو كه دوستان نگران من هستن و اينحرفها رو دوست دارم و خيلي هم متشكرم كه بچه‌ها به ياد من هستن و حتي گاهي نگرانم ... و اينقدر هم كه من دوستشون دارم و خواهم داشت هم به قدري خيليه كه گاهي فكر مي كنم بعد از مرگم آيا كسي هست كه به اندازه من اونها رو دوست داشته باشه يا نه كه مطمئنن نه ... و اين حرفها و اگر هم دير به دير بهشون زنگ يا سر هم مي زنم غرض دوست نداشتن نيست كه درگيري شديد ذهني و روحي و كاري است و بس و ... به هر حال اگر من به جاي شما بودم خودم رو مي بخشيدم ... پس معذرت از بديها و نبودنها و ... خيلي چيزهاي ديگه


اما خوب كلا و اصولا من با اینکه آدم ها و سلايقشون روي زندگي خصوصي يعني حتي خيلي خصوصيه آدم تأثير بگذاره خيلي موافق نبوده و نيستم هر چند نصيحت پذيرم و هميشه تسليم اما اينروزها و پس از مدتها فكر مي كنم وبلاگ هر کسی مال دلِ اون آدمه و اینکه چی دوست داره بنویسه به خودش مربوطه ،‌ چون شايد توي اين محيطه كه آدم به راحتي خالي ميشه و ... دیگران هم می تونن بخونن و نظر بدن
و من اصولا بیشتر زمانهايي مي تونم بنويسم که غمگینم و اين مطمئنن به اون معني نيست كه روزهای شادم کمه ... نه ... ولی وقتی همه چیز آرومه منم چقدر خوشبخت و خوشحالم نوشتنم اصلا نمیاد
و اصولا در مواقعي هم كه شادم و زندگي آروم و ... از تزلزل اين موقعيت و به قوله معروف : همين رويايه شيريني كه مي دونم نمي مونه دچار يك غم و يأس و اندوه و افسردگي خاصي ميشم و دوست دارم زمان در همون لحظه‌اي كه هست متوقف بشه كه اينم اكثره اوقات كه نه هميشه ميسر نيست ... به هر حال
البته من در زندگاني و در زندگیم به طور خاص يه وقتهايي هم چيزهاي شاد و شايد طنزو و گاهي هم كاريكليماتور شايد نوشته باشما اما چون مربوط به بخش خیلی خصوصیِ زندگیم میشه خيلي دوست نداشته و ندارم كه اینجا بازگوشون کنم پس بالطبع چند تايي شايد هم بيشتر از چند تا نوشته‌هاي شاد هم دارم ... اما

به عنوان يك شاگرد شايد و به عنوانه يه آدم حتي شايد احمق اين غم و اندوهه كه باعث ميشه انسان به مسائل اطرافش بيشتر توجه كنه و دلش صافتر و مهربونتر بشه و اونوقت عاشق و شيدا و اينها بشه و ... چه مي دونم اونوقت دلش بخواد يه دلنوشته اي چيزي بنويسه كه اينروزها بدبختانه من اينقدر گرفتارم كه وقته غصه خوردن هم ندارم و ... چه عرض كنم
و هم اكنون ساعت 4.30 دقيقه صبحه من تازه از يه كار اومدم و دارم آماده ميشم برم سر يه كار ديگه و همه ماجراهاي سر اين كارها از بازي و هنر و فيلم و اينها همه باهم مغز و روانو قلبمو به هم ريخته و بي خوابي هم عجيب در اين به هم ريختگي تأثير داشته و داره و اين حرفها ...و فكر كنم بايد يه تحقيق در مورد اينكه اصولا چرا هدايت در زمان غم خوب مي نوشته، بالزاك در زمان فقر و ديكنز شرايط فقر زمانش رو كه حسش كرده بوده در تنهايي مي نوشته انجام بدم ... پس تا بعد و در يك زمان غم انگيز تنهايي كه دلم هواي نوشتن كنه خداحافظ
ببخشید

Tuesday, June 01, 2010

من گم شده ام


چند وقتيه كه فكر مي كنم من گمشده‌ام

آري من گمشده ام

در لباسها و آدمكها و ماسكها و موها و نقابها و ريشها و حتي گلها و گياهان

من گم شده‌ام در كوچه پس كوچه‌هاي تهران

در زير آسماني كه غبار گرفته و تنهاست

و تونلهاي افتخار ملي اش آتش مي گيرند

من در آن گير مي كنم و بعد

هيچ رسانه‌اي در هيچ جاي جهان نمي نويسد كه اگر ما زود فرار نكرده بوديم جزغاله مي شديم

من گم شده ام در افكار منحرف و مسخره و بيراه اين آدمهاي به ظاهر هنرمند

من گمشده ام در فشارش دستهاي مهرباني كه تلاش مي كنند مهربان بمانند

اما مهر نام آن پرنده‌ايست كه مدتهاست از بامهاي ما كوچ كرده است

آري من هم گم شده ام در ميان واژه‌ها و صداها و كلمه‌هاي بيگانه

و اينروزها بيشتر از هر چيز در پي يافتن خودم هستم

اما خوب زير اين تاريكي و غبار دوستاني دارم چون سهراب بهتر از برگ درخت بهتر از آب روان و خدايي كه در اين نزديكي هاست

من گم شده ام در دستهاي دوستاني كه دوستيشان را حتي با فرياد به من تفهيم مي كنند

و من خود را در كوچه‌هاي همين شهر و همين زمان و همين ديار پيدا خواهم كرد