Sunday, December 25, 2011

قهره خدا

بچه که بودیم هر بار هر حرفی مخالف خدا یا پیغمبرش می زدیم ... مادر بزرگ می گفت استغفرالله نگین خدا قهرش میاد ... حالا من تو این لحظات فکر می کنم قهر خدا یعنی چی ؟ دیگه از این بد تر می شه ؟ آخه قهر خدا یعنی چی؟ من یه عالمه حرف داشتم ... یه عالمه آرزو ... حتی یک لحظه تو زندگیم بی کار ننشستم تمام مدت یا انگشتهام کار کردن یا نوشتم یا خواندم و هزار یای دیگه ... نه این حق من نبود ... این همون قهر خداست بیاین بیاین ببینین ... من ثمین سالک ... من همونی که یه روزی فقط از عشق می گفتم و ذکر و ذکر و ذکر حالا در نقطه صفر زندگی وایسادم ... بی کس و کار ... بی کس و کار... و خاطراتم را در یکی از این سه نقطه های زندگیم جا گذاشته ام ... وای خدایا قهرت یعنی همین ...یعنی اینکه من تو این خونه تنها باشم حتی یه نفر نیست من بتونم از قدیما براش بگم از مامان .... از خونمون ... از مژگان ... وای قهره خدا یعنی همین ... دیگه به قهره خدا چی می گن ... من تو این نقطه نباید می بودم ... سجاده رو باز می کنم و شروع به نماز ... اما به السلام علینا و علی عباد الله الصالحین ِش که رسیدم بغضم شکست.خدایا!این یکشنبه را فقط به اندازه ی دعایم میشناسم.باشد که مستجاب شود!همونجا روی سجاده از فرط خستگی خوابم برد گوشیم هم که سایلنت و هر کس هم که زنگ زده برای خودش خوش بوده
میان این دو ماه پاییز آبان و آذر خاطره بسیار است و دلتنگیها یم ضریب بی نهایت به توان بی نهایت گرفته ، میان این دو ماه من لبخند زدم ، گریستم ، چراغهای قرمز زندگی ایستادم و تا جایی که تونستم آرامش بخشیدم هر چند در دلم طوفانی بر پا بود عین مادر و در آخر هم عین او خواهم رفت اینقدر که در خود می ریزم و کودکی هایم را با ماه قسمت کردم تنها کسی که حرفهایم را می توانست بشنود ، روزهایی که گذشت نگاه باران شاهدی شد برای دلهره های جوانیم و در این روزها زمانی نگذشت که به عزای خود نشستم و برای آمرزش روح جوانی ام فاتحه خواندم ، اکنون راز مبهمی هستم در سینه ی خدایی که تنها یاور روزهای بودنم شده خدایی که او هم گویا مرا فراموش کرده است قهره خدا یعنی این ........یعنی ... یعنی ... راستی خدایی در این نزدیکی است
دلم می خواهد باران ببارد، دلگیرم و سرد و عجیب احساس بی پناهی می کنم در این آغاز... دیروزها چگونه بودم و اینروزها گویا انگار سالهاست سر قفلی همه روزهای زندگی را به دیگران فروخته ام ، خدایا تنها از این دلگیرم که چرا حتی یک روز را هم برای خودم نگاه نداشتم تا دلخوش شوم به یک دارایی دنیایی
دی ماه آغازی است برای کسی که در دفتر مشق لحظه هایش خط خوردگی ها بسیارند ، غلطها وحشتناک و تن خطوط بسیاری به واسطه پاک کن های دورنگ قدیمیش رنگ و رورفته اند و هنوز نتوانسته بر تن سپیدی های دفتر دلخوشیهایش را نقاشی کند هر چند دلخوشی دیگری ندارم، دنیا هر بار تنها دلخوشیهای کوچک من را نیز از من گرفت ... تمام شد خیلی زود .... خیلی دیر... خیلی نابهنگام
هیچ کس نیومد و هیچ کس نرفت ، این چند روز ه را می خوابم ، بیدار می شوم ، خندیدم تبسمهای اجباری به کسایی که تنها در وقت خوشی و کار دوستند( به قول سها خاک توسرت اینم کارش تموم شه رفته که رفته ) و باقی سال آشنا ،کتاب خوندم و چقدر دلم تنگ شده بود برای حرکت تند نگاه به سطرهایی که با عشق نوشته شده بود و به اندازه ی تموم روزهایی که خونه بودم گریه کردم و دلگیر شدم و بهونه گرفتم و خسته شدم ... ای کاش نه کسی می اومد نه کسی می رفت نه من می اومدم و نه من می رفتم ای کاش
عکسهای کریسمس چند سال پیش رو نگاه می کنم ... همه هستند ... هادی ، مهسا ، حمید و ... وای وای وای کریسمس و ژانویش اینجوری باشه وای به حال باقیش... نه امسال سال من نیست پس امسال درختی نمی گذارم ... جشنی ندارم در این سرای بی کسی ... مادرم در خواب است مادرم در خواب است مادرم در خواب است ... من کاج برای چی باید بذارم ؟ برای مسیح ؟ خوب جواب دعاهامو داد از دوازده سالگی هر بار مادر گفت من جده ام فاطمه زهراست دخیل مسیح شدم ... نه امسال درخت نمی گذارم ...اینروزها فقط سعی می کنم کتاب بخونم ، تنها کاریه که شاید این روزها یه کمی آرومم کنه و به لحظه های بی هدفم رنگ و بوی دیگه ای بده ، وقتی می خونم انقدر از این دنیا و آدمهاش فاصله می گیرم که یادم می ره چقدر تنهام و هیچ بهونه ای برای خوشحالی ندارم و تنها شاکرم برای سلامتی و بودن یک نفر که هست که من اذیتش می کنم حتی با این نوشته ها اما همین خوبه که هستی .. ، کتاب این روزها داره می شه یار دلتنگیهام و تعجبم از اینه که چرا این همه مدت ازش غافل بودم، من که با لیلی و مجنون نظامی و مثنوی مولانا بزرگ شدم و رشد کردم ... به هر حال توی این روزها سووشون سیمین دانشور ، چشمهایش بزرگ علوی ، وبربادرفته مارگرت میچل رو باز خوندم تا می شد سر مردن یوسف و ملانی گریه کردم ... اینروزها به دو رکعت نماز فاطمه زهرا هم فکر کردم که ای کاش یه نیم رکعتی هم برای ما خونده بود ... و به هزار و یک چیز دیگه ی این دنیای درنده و بدخیم وافسرده ... به اندازه یک ابر دلم گرفت ... و در فساد خودم مأیوس ... قلیانی چاق می کنم و در دودهایش باز به قهره خدا فکر می کنم

Thursday, December 08, 2011

آرامش با دیازپام ده






عصر امروز تکرار کابوسی بود که سالها پیش مادرم تجربه کرد ... درست انگار یک نمایشنامه در دو اجرا به روی صحنه برود ... و وای که چه بر من رفت ...عصرها اینروزها تکرار کابوسند ... در صندوق خانه چادر نماز مادرم هنوز هست و آن نمازی که در آن شب کزا خواند را هرگز از یاد نخواهم برد ... مادرم که وقتی به نماز می رفت با آن قامت بلند و چادر سفید و صورت آرام کم از مریم عذرا نداشت و من چه نادان بودم که بار آن همه درد را که می کشید هرگز نفهمیدم وای مادرم...و امشب یک نفر گویا در گوش من می خواند که مادرت را باد با خود برد ...در کمد لباسها را باز می کنم و بو می کشم و هق هقی تلخ در لحاف ... وقتی تلفن زنگ زد تسلیتی ساده بود مادر مرد ...من بر زمین نشستم و شکستم تلخ ...و این شکستن با تکرار چیزی شبیه به زندگی تکرار می شود و من چگونه می توانم برای دیگران بگویم دردی که در سینه لانه دارد ... لیوان آب را با یک دیازپام ده سر می کشم به امید آرامش با دیازپام ده ... چند روز پیش یک نفر می گفت تو فکر می کنی خوبی گم میشه ؟ نه ؟!؟ یه جایی ایزد دربیابانت دهد باز ... و چه در بیابان ثمره تمام خوبی های مادرم را باز داد با آن بیماری مهیب و تلخ ودردناک ... مادرم که کوه استواری و صبر بود چه صبورانه درد کشید و لبخند زد ... و شکر کرد ...مادر به سایه ای بی آغاز، ما را ترک گفت و دیگر نیست تا که طنین آرام صدایش در این زمانهای زندگی مرا بنوازد اینک بی گمان خاک با جسم او همان کرده است که قبلترها ما با روح او ... و من آب سرد را روی قرص دوم سر می کشم ... وای این آب گویا طعم زندگی مرا دارد ... انگار در غریبانه ای تاریک، مسخ می شوم دیگر هیچ نیست جز فریادی سرخ وار از آتشی در درون، فریاد می زنم:مادرم را می خواهم می خواهم برایم بگوید، مرا ببوسد، مرا با زور غذا دهد من مادرم را می خواهم می خواهم بگوید : دیر شد ، چرا نمیری ؟ می خواهم پشت سرم آب بریزد و از زیر قرآن ردم کند مثله هر بار که به کاری در شهرستان می رفتم انگار زمان دیگر با من قهر است هیچگاه نخواهد شدنخواهد شد که باغچه یاس و اقاقی مادرم را ببینم ... باغچه ای که بهارنارنجهایش با رفتن مادرم خشک شدند و دیگر نخواهد شد که مادرم را باز ببینم نخواهد شد که دستهای سرد ش را آرام ببوسم نخواهد شد که در زمستان از خیال لبریز، آرام لباس تنم کند نخواهد شد که مرا ببوسد نخواهد شد که مرا در شب تاریخ ساز از دیروز خوش تر ، بغل کند و نگاهش را به من هدیه دهد دیگر هیچ هم نخواهد شد مادرم را میخواهم مادرم در خواب است آرام حرف بزنید مادرم خواب است مادرم خواب است و من با دیازپام ده به خواب می روم شاید خواب مادرم را ببینم و بگویم درد این چند روزه ی پر درد را ... وای مادرم ...

سرمای زمستان

در این سرمای زمستان و این سوز سرد انگار کسی دارد دانه دانه دلتنگیهایش را به باد می سپارد ، دیگر کم آورده ام برفهای چشمانم هی آب می شوند .... و گویا باید باور کنم که این زمستان تمام ناشدنی است و در این باغچه دیگر حتی دلتنگی هم نمی روید...و این زمستان با برف چشمهای من خیس است ... وای چه بگویم و چگونه بگویم که من از خواندن هیچ نامه ای خوشبخت نبوده ام ...نمی توانم نگریم بر این چیزی شبیه به زندگی ... رد پای زمان را بر چهره ام احساس می کنم و با هر جای پایش تنها تر می شوم ...لال شده ام همین قدر که دیگر نمی توانم خوب کلمات را کنار هم بگذارم کافی نیست ؟ گویا همه رشته های وجودم گم شده اند و چیزی جایی ناگفته مانده است و برای اینست که من در خانه ام غریبه ام ... با گربه هایم حرف می زنم که از تمامی انسانها شنواترند و معنای محبت را خوب می فهمند با آنها می گویم مفهوم سرد تنهایی راواين نوشته ها ديگربراي هيچ كس نيست نه ! در دلم انگار دیگر جاي هيچ كس نيست و آنقدر تنهايم كه حتي دردهايم ديگر شبيهِ دردهاي هيچ كس نيست  گویا حتي نفس‌هاي مرا از من گرفته اند و من مرده‌ام چرا که در من دیگرهواي هيچ كس نيست  دنياي مرموزي‌ست و  ما بايد بدانيم  كه هيچ‌كس اينجا براي هيچ‌كس نيست دیگر بايد خدا هم با خودش روراست باشد وقتي كه مي‌داند خداي هيچ‌كس نيست