Saturday, February 27, 2010

سال تحویل و خانه تکانی بدون مادرم


روز جمعه شب به ملاقات مادرم رفتم چه ملاقاتی چی بگم ؟!؟ از کجاش بگم ؟ اونجا روی اون پله های بیمارستان هزارتختخوابی کثافتنشستم و گریه کردم کی بود که بخواد منو رو ببینه؟ حتی خود خدا هم اون لحظه ها رو ندید ؟!؟ اونشب چه بارونی می اومد ای خدا !؟! آسمان به چه گریست و برای چه؟ وای که چه احمقانه همه رو فرشته صفت میدونستم!! الان؟ نپرس ! شنیدم اون شب یکی می گفت مثله مست‌ها راه میره؟ کی بود؟ نمی دونم !؟ اما می دونم رو پام نبودم فقط اینا رو یادمه!! یادم نبود که چقدر چگالی ناباوری‌ها زیاده!! چقدر زیاده و من هر گز باور نکردم مادر ؟!؟ هنوز کمد لباسهات دست نخوردست ... لباسهای تا شده به انتظار تو نشسته اند ... و من به انتظار مرگ ... هر روز و هر لحظه تو حسرت یه بار صدا کردنت ... یه بار دیدنت ... وای مادر چه روزهایی از دیدنت غافل بودیم میبینی؟اون روز که نفست گرفته بود و وای که من راه ها رو عین صفا و مروه میدویدم! ؟ یادم نبود اون شب زیر بارون آخرین بارون... نه یادم نبود همه چیز از یادم رفته بود حتی یادم اومدم خونه لباسهای سیاه رو اتو کردم و اشکها همراهم بودند ... نه اونقدر بزرگم که خم به ابرو نیارم نه غرورم اجازه داد بگم که چقدر دلم برات تنگ میشه ! مگه میشه مگه میشه آدم بیاد عزیزترین عزیزش رو زیر خروارها خاک بگذاره و بره بعد بهش خوش بگذره ؟!؟ نه نمی شه من ماسکه خنده به همه گریه های هر روزم زدم و می زنم مادر... هیچ چیز آروم نیست و من هم هیچوقت خوشبخت نخواهم بود بعد از تو خانه سیاه است و هر عید و هر خانه تکانی که با تو شادی بود عزایی است ناگفتنی و من می گریم تلخ ... اولین باری که رفته بودی بیمارستان رویال تهران مادر اومدم وای مادر وای چقدر دلم گرفته خیلی اینقدر که حاضرم یه تیر خلاص تو سرم خالی کنم اینقدر که حاضرم تمام جهان بمیرند و تو تنها یک لحظه برگردی اومدم بیمارستان گفتی چرا اومدی از سر کار؟؟!!خلاصه اونروز خیلی دلداریم دادی گفتی نگران نباش من برمیگردم خونه برگشتی اما چه برگشتنی مادر ؟ خراب شه اون بیمارستان رویال تهران که ما رو به تو داد تا رو همون تختی که ما به دنیا اومدیم تو همون اتاق خبر رفتن قریب الوقوع تو رو بهمون بدن ما رو به دنیا آوردی تا ذره ذره وجود و جوونیت رو بگیریم تا چیزی به اسم خودت رو در جایی برای همیشه فراموش کنی و ما چقدر ظالم بودیم مادر وای وای وای ایکـاش اونروز اون روز اول اون کار کثافت رو ول می کردم وای مادر وای حال اینروزا و این عید تنها حس آرامبخشش اینه که یه سهمه دیگه طی شد تا من به تو و مرگ نزدیکتر بشم

وای مادر مرگ چه ساده و چه کثیف آمد و جان تو را گرفت و ما بر تو نماز خواندیم و چه روزی برمن نماز خواهند خواند؟وقتي به دنيا مي آيي در گوشت اذان مي گويند و وقتي هم مي ميري بر تو نماز مي خوانند چقدر كوتاه است فاصله نماز تا اذان و امسال دومین عیدی است که مادرم نیست چه زود بود رفتنش
و چه زود رفت

و حال آیینه آیینه ای که در آن تمام تمام تنهاییهای زندگیم را می بینم و می گریم

نه امسال ساله من نیست ... یعنی نمی خواهم که باشد

دقيقا مثل خودت شدم مادر كه هرگز مرگ پدرت را باور نكردي دروغ نگفته بودي من هم باور نمي كنم. ديدي چگونه زيبايي پادشاه فصلها -پاييز- را به غم درون پيوند زديم ديدي پارك لاله چگونه به عزاي رفتن تو نشست اينروزها حتي نمي توانم لحظه هايم را بنويسم. تلخ يا شيرين فرقي نمي كند ديگر نمي توانم تمام شد تمام شد ديدي خدا ذكر يا من اسمه دوايم را نشنيد ديدي چه تلخ و چه سخت تنبيهم كرد ديدي ديگر بدون تو خدا را هم دوست ندارم ديدي ميم مثل مادر شديم مادر

ديدي خدا كه اينهمه از بزرگي و مهربانيش مي گفتي به تنهايي من رحم نكرد به دلتنگيم هم و تنها دارايي مرا گرفت

و این عید عیدی بی مادر تحویل سالی سخت تحویلی که نمی شود آن را با تو در بهشت زهرا تقسیم کرد مادر ... از تمام سال تحویلهای شبانه متنفرم مادر ...مادر سال تحویل کجا برم به کی بگم که بی تو هیچ سالی تحویل نخواهد شد و امشب پیشاپیش از تمامی سال تحویلهای سالهایی که زندگی خواهم کرد متنفرم

Wednesday, February 17, 2010

تولد من


باز با نوای صدای این مداحه معروف موسوی تو حال و هوای خودم و مرگ و زندگی و عشق بودم و به مادر می اندیشدم و می گریستم تلخ که چی تو خونمون صدای تو صدایه خنده های تو دیگه شنیده نمی شه رفتی برایه همیشه .... و یه دعا کردم دعایه خیری نبود زیاده خواهی شاید اما مادر به آرزوش رسید من هم تو این شبه تولد خودم سر نماز کم آوردم به سلام آخر که رسیدم بغضم شکست و خواسته ای خواستم

دیروز سالروز میلاد من بود ، به همین سادگی ، به همین بی رنگی
تولدم را هیچوقت دوست نداشتم اما امروز و این روزها دوست دارم چون گوشی تنهایم صدا و رنگ پاکتهای زرد می گیرد و من دلخوش می شوم به کسانی که دوستم دارند و فراموش نکرده اند که کسی پشت پرده های نارنجی رنگ اتاق کوچکش بی عشق نفس می کشد و شاد است به همین پاکتهای زرد واین تماسها و این لبخندهای واقعی و گاهی از روی شادی ساعتها می نشیند و برایه یک تلفن دوستش که برای تبریک زده شده است می گرید و برای کادوهایی که باعشق داده می شوند و ...دلم تنگه برایه هم زبونی

بهمن ماه آغازی است برای انسانی که در دفتر مشق لحظه هایش اشتباهات و قلم خوردگیها بسیارند و زر زر تنهاییهایش بی نهایت و هنوز که هنوز است نتوانسته است بر تن سپیدی های دفترش دلخوشیهای نا تنها بودنهایش را نقاشی کند و بنویسد

دلگیرم و سرد و عجیب احساس بی پناهی می کنم در این آغاز

تموم شد
خیلی زود .... خیلی دیر
در این سالها خوابیدم ، بیدار شدم ، خندیدم گاه از ته دل و گاه تبسمهای اجباری
از بهر همدلی نه کسی اومد نه کسی رفت ، نه اومدم نه رفتم
تولدش اینجوری باشه وای به حاله باقیش

نه امسال سال من نیست اگر خدا بخواهد برام دعا کنید