Thursday, December 30, 2010

سوگه سیاوش و یاد شهادت


اینروزا باز دچار یک دلگیری غریب شدم یه دلگیری از جنس گریه از جنس بغض و در شهری هستم که به شهر بارانهای نقره ای معروف است و دلم باران می خواهد باران ... همین الان همین الانه الان دارم فیلم بوی پیراهن یوسف رو می بینم ... زندگی اینقدرها هم ساده نیست اینقدر زود تصمیم نگیرید ... و این شعر حافظ در ذهنم نقش می بنده که یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ... ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور ... رفتم تو حاله اون قدیمها ... اولین بار که با مفهوم مرگ آشنا شدم مفهوم مفهوم شهادت بود ... سیاوش ... مرگ سیاوش ... و گریه ها و ضجه های مادر که تنها یک بار شنیدمشان و آن در سوگ سیاوش بود ... سوگه سیاوش یا جوانی افسانه نمی دانم اما مادر می گریست تلخ و من پیکری رو یاد دارم در لباس سبز ارتشی و ریش و صورتی خونین ... و گریه های تلخ ... و امروز گریستم برای تمامی فرزندانی که پدر سرزمین سرخ از دست دادند و برادران و خواهرانم ... بعدها وقتی بزرگتر شدم به زمان دانشگاه کار و زندگی مردمانی رو دیدم که نسبت به این کودکان که امروز جوانان برومندی هستند با دیدی چون سهمیه های چنین و چنان و ... برخورد می کنند اما هرگز به یاد ندارند اون سالهایی که ما در اطراف تهران دربه در بودیم و جوانهایی جان بر کف در مرزها ...کسی نه به یادش موند نه به یاد آورد افسانه هایی رو که چون مریم عذرا زیستند و فرزندانی چون مسیح به دامان کشیدند نه این بی انصافیه باور کنید سهمیه ها همیشه هم ناحق نبوده اند کودکانی در ذهن بیارید که حسرت دیدار و آغوش پدر برای سالها و تا به پایان عمر در دلشون موند و موند ... و هرگز نه به یاد آوردید و نه فهمیدید تکیدگی مادرانی رو که هم پدر بودند و هم مادرو به قوله دوستی مادرانه پدری کردند ... خواهرانه برادری کردند و .... افسانه هایی که زیباییهاشون رو پشت نقابها پنهان کردند و حمل کردند فرزندانی رو به دندان در جهانی اینچنین سرد و سیاه اینقدر سیاه که من و شما هم که تلخی و ناامنی اون سالها را اینقدر زود از یاد بردیم ...و امروز ضجه ها و فریادهای مادر رو گریستم تلخ خیلی تلخ و دوستم را فهمیدم که در جایی نوشت :من هیچوقت به زبان نیاوردم که بچه شهیدم برای اینکه سوء تعبیرهای بدی می شد همان دیالوگ معروف سهمیه ای اومده دانشگاه و جملات دردآور و زخم زبانهایی را که نباید می شنیدم که نمک به زخمهای کهنه ام می گذاشت ... نمی دانم نمی دانم که آیا زمانی من هم اینگونه فکر می کردم یا نه چرا که اجتماعم به جز مادر که همیشه دردمند سوگه سیاوش بود همیشه اینگونه فکر می کرد... و محکوم می کنم پیش از همه خودم خوده خودم را و می گریم تلخ و از همین تریبون و همین صفحه و همین نوشته ها می نویسم برادرم خواهرم و مادرم ببخشید از آنچه که فردای شما بود وما گرفتیم از آنچه امید و عشق شما بود و ما شکستیم شرمنده یک عمر شرمندگی را به دوش خواهیم کشید ... یک عمر

Friday, December 24, 2010

عشق بزرگ ، تولد مسیح و شبی دیگر


سالهای پیش که من کودکی بودم و به زحمت چیزی راجع به هنر و هنرمند می دانستم سیمای زنی در تلویزیون ایران درخشید که در بازی بی نظیر بود در سبک تنها ... آن سالهای دور مادر نماد خوشبختی من بود و هرگز باور نداشتم که بعد از او مادری اینچنین ... تصویر کودکی بزرگ شد مادر رفت و سالی دیگر من آن تصویر کودکی را پیش رو دیدم چون مادر به صدا و به رفتار و به عادات مثنوی می خواند و از منصور می گفت و عشق ... و من در خفا می گریستم تلخ که او چون مادر که همیشه از عشق بزرگ می گفت در طریقت عشق بزرگ می زید و سالی دیگر و سفری ... پس از آن سفر مادری اینچنین با یک رنگ باران ... نوید برادری داد ... و من یاد دیدار مسیح مقدس از یحیی افتادم در قدس که آن روزها سیاه بود چون این روزهای تهران ... کافه ها و کلابها و کلونیها و ها و ها و ها و فیلمنامه هایی نانوشته و ناخوانده و حرفهایی بس بزرگ ...و تصاویر مریم عذرا فرشته مقدس و عیسی مسیح بر محرابه من رفتند و آن حضرتش که از عشق می گفت و از عشق می زیست و با عشق رفت و همچنان انرژی عشق ساطع می کند

ای گزیده یار ای گزیده یار ای دل و دلدار ای دل و دلدار ای گزیده یار چونت یافتم ای دل و دلدار چونت یافتم

و امروز مست و خراب و دیوانه عشق به مکانی رفتم به جایی دیگر و خواهران و برادرانی از جنس نور یافتم ...


وای خدایا شکر

در میان مدرسه می جستمت بر سر بازار چونت یافتم

و به زودی وبلاگی در مسیری و در یاری به برادران و خواهرانی از جنس آن مولود مقدس ... و دست به دامان آن باکره سزاوار ثنا ... در بلاگه نو از کارها و چیزها و شعرها و قصه هایی خواهم نوشت که ما همه ما از آن چه در شهر ما می گذرد دور مانده ایم ... خواهم نوشت از عشق از دوستی و از خداوند و برادری و خواهری

من جهان را چون رحم دیدم کنون


و عصر امروز دوستی دیگر از تباری دیگر دلشکسته چون همه مجنونان عالم و تا به اکنون بهت و نظاره به هر چه هست

ای دریده پرده های عاشقان پرده را بردار چونت یافتم پرده را بردار چونت یافتم ... و


امشب شبی است که تمامی ملائکه از آسمان به زمین می آیند که خداوند را در اعلی علیین جلال بر زمین سلامتی و در میان مردمان رضامندی باد ... و دست به دامان باکره مقدس برای عشق که فراموش شده است در جهان و دوستی که واژه ایست ملوث ... و سلام به تولد صبح فردا

و سلام سلام به عشق بزرگ که منصور اینگونه معنایش کرد

و در آن میان درویشی از منصور پرسید که عشق چیست گفت امروز بینی و فردا و پس فردا ... آن روزش بردار زدند و دیگر روز بسوختند و روز سوم خاکسترش بر باد دادند که عشق اینست

Monday, December 20, 2010

یلدا


و باز یلدا یلدایی دیگر نمی دونم کی و کجا دوستی می گفت تو که دور و برت شلوغه غصه ای نداری ... شایدم راست می گفت نمی دونم ... اما هر که بامش بیش برفش بیشتر ... به هر حال باز به عادت سال و ماه دعوت گرفته شدم به یلدا ... بلندترین و سردترین شب سال اما اصلا دلم نمی خواد جایی برم دو سال گذشته بعد نبود مامان تحمل خونه موندنم نبود مهمونی و مهمونی بازی... هرگز یادم نمی یاد که شبهای یلدا ما مهمون نداشته باشیم همیشه دور و برمون شلوغ بود و مامان شمع مجلس و بعد فال حافظ ... اما دو ساله که من حافظ یلدا رو از بهناز می خوام و شبهای یلدا رو به مهمونی می گذرونم شاید می خوام فراموش کنم نبود عزیزترینی رو و بغضی که تا انتهای زندگی هر بار که هر اتفاق نمادینی بیافته تو گلوم گیر می کنه اما فردا صبح او ل وقت از دو سه نفری که وعده گرفتند عذرخواهی می کنم ... البته بعد از بازگشت از بهشت زهرا بعد مثله همیشه های مامان کاجی رو که از کیش آورده بود بیرون میارم و درست عین قدیمها همه شب یلداهایی که بود کاج رو علم می کنم همون کاجی که گاهی اوقات می گفت بابا جان این تزئیناتش از خودش بیشتر شده و ... سفره یلدا ... غروب باید دیدن مادربزرگ برم هر چند شب رو اونجا نمی مونم توانی می خواد که من ندارم و دلی که باز من ندارم وقتهایی که مامان بود خانوم به زمین و زمان فخر می کرد اما حالا نه مامان هست و نه فخری برای خانوم ... بماند امیدوارم کسی هم یاده اینکه به ما سر بزنه نیافته ... دلم می خواد من باشم و سها و مامان ... بابا هم که سفره ...یه یلدای حسابی ... انار دون شده و کنجد و فرنی ... و بعد یه فیلم و یه خواب و یه قلیون درست و حسابی ... و شاید عشقی که نیمه شبی در یلدا زنگ در رو به صدا دربیاره خدا رو چه دیدی من این روزها به همه چیز و همه کس سلام می کنم و دلم برای او تنگ شده است و به روی خودم هم نمی یارم .... به قوله دوستی می گفتی هر کاری کردی بکن هر جور رابطه ای برقرار کردی بکن اما دلت رو جایی جا نگذار ... اما من نفهمیدم حالا دلم یه جایی جا مونده یه گوشه ای همین گوشه کنارا زیر سقفه همین آسمون ... شاید پیشه یه کسی ... به هر حال نه دیگه این واسه ما دل نمیشه ... که اگر دل شد دیگه عاقل نمیشه ... یلداتون یلدایی ممنون از الطافتون و پیامکهاتون و ... و دلتون دریایی

Saturday, December 18, 2010

سلام شنبه سلام عشق سلام خداوند


بعد از مدتی حدود یک ماه یا شاید کمتر یا بیشتر تصمیم به نوشتن گرفتم با ذهنی آرام و قلبی سرشار از عشق عشقی که ثمره ایمانی است بس بزرگ ، هرگز هرگز هرگز باور نداشتم که در پی آن اتفاقات عجیب و غریب اینگونه دچار آرامشی شدید شوم و ذکری در دلم بیداد کرد که گویا عشقها و آتشهای زندگیم نیز عوض شدند در دهه ای دیگر شکلی دیگر و نوعی دیگر نوعی دیگر از زندگی که به سان پلی است که از آن عبور باید ...اکنون در حالی دست به نوشتن می برم که آسمان شهرم هر چند دود آلود اما زیباست و خورشیدش گرم و بی دریغ و این منم که سعی می کنم چون رود رونده و پویا باشم دوباره مثله قدیم شروع کردم به شعر خواندن شعر گفتن و نوشتن و باز مثله قدیمها به کتابفروشیهای انقلاب سرک کشیدم نگارخانه های نقاشی وای من چقدر کار داشتم گویا مدتی رو در یک خواب گذروندم نه مثله یه رویا یا شایدم یه کابوس نمی دونم اما هر چه هست حتی اگر دود آلود و نازیبا اینروزها برای من جای تنفس است ... باز دستهایی رو در فامیلم فشردم که سرشار از عشق محبت و بوی قدیمها بودند اشکهایی که بوی مادر داشتند و چشمهایی که انرژی مادر و مادر ، مادر من رو برای اون که دو یا سه سال پیش بودم تربیت نکرده بود یعنی همه ما رو تربیت کرده بود برای بزرگ بودن و بخشیدن که بخشیدن از گرفتن فرخنده تر است و من چه شاگرد بدی بودم... اما خوب هیچوقت برای شروعی دوباره دیر نیست باز به پای آن مولود مقدس رفتم شمع روشن کردم با عشق مولانا تمرین زندگی کردم و چقدر خوبیها خوب اومدند پیله ای از جنس عشق دور خودم کشیدم اینبار به ذکر خدا و به نور او و وقتی که خدا با ماست کیست بر علیه ما ... دلم برای باغچه سوخت برای گلها به هرسشان رفتم چون خودم ... دلم برای آسمان سوخت و گریستم برایش با عشق ... که ببارد باز با عشق ... و این سپر نوری که استاد بر من مرحمت کرد و آن مولود مقدس ... آن مولود مقدس و به جایگاه مریم سرک کشیدم ... وای من جهان را چون رحم دیدم کنون ... و یاد آن جمله از مسیحه مقدس افتادم که فرمود بیایید نزد من ای تمامی گرانباران و زحمتکشان یوغ مرا بر خود گیرید و از من تعلیم یابید که حلیم و افتاده دل می باشم و در نفوس خود آرامی خواهید یافت ... وای به ذکر خدا چی که نشد بر من و چه که نرفت بر ما ... و دعای عهد زمزمه کردم الهم رب النور العظیم و رب الکرسی الکریم ... و چقدر همه چیز عوض شد ... خلاصه که خدایا وقتی شنیدم اومدی خونه تکونی کردم ... اتاقم رو اسکن کردم ... آیینه رو دستمال کشیدم و کتابها و کاغذها رو جمع و جور ... و پای تصویر مقدس شمعی و عودی و هوایی ... باز این اتاق معبد شد و باز من من شدم آن دگر من نبودم که حیف از آن عمری که آنگونه زیستم ... هوا هوا هوا هواهای خوب هواهای عشق هواهای خواب ... و دلم باز برای آنهایی سوخت که نفس نفس نفس خویش فراموش کرده اند ... رابطه مرید و مرادی یادم افتاد و من چشمهایی رو دیدم سرشار از عشق و خدایی که در این نزدیکی است و من با ایمان به او به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد ... سلام شنبه سلام عشق سلام خداوند ...

Friday, December 17, 2010

بی ساقی و بی شراب مستم


به هیچکسان بگو که ما با آفتاب زاده شدیم و با آفتاب طلوع خواهیم کرد حال هی بنویسید و بنویسید و بگویید و بخوانید که من بر بال باد رقص کنان با پر عشق می چرخم


بی ساقی و بی شراب مستم بی تخت و کلاه کی قبادم

Wednesday, December 08, 2010

ماهی و سالی دیگر


چند روز پیش در پستی از بلاگه سیب عزیز خواندم که دفترچه ای برداشته و قلمی و به دنباله ... ایده جالبی بود مخصوصا برایه من که به یک خانه تکانی عجیب دست زده بودم دل و ذهن و روح و همه و همه و همه را تکان داده و دوباره از نو سر جای خود دارم می گذارم ... خلاصه که دفترچه ای برداشتم و مجموعه ای از کارهایی که باید انجام دهم ... وای من چقدر کار دارم ... و چقدر از دنیا و زمان عقب موندم کتابهام رو جمع کردم نوشته هام رو باید مرتب کنم نخها و رنگها و بومها و صداها رو باید مرتب کنم و ... و یاد این که شکر مدتهاست از شکر خدا بازمانده ام که یک شکر او از هزار نتوانم کرد ... و خلاصه که نوشتم و نوشتم و نوشتم و دیدم کارهای مانده را ... اما این حجم غریب مثله گذشته خیلی غمگینم نکرد شروعی دیگر ... در دهه ای دیگر و در دفترچه ای دیگر دیدارهایی رو یادداشت کردم که فراموش نشده بودند اما من در فراموشی خودم دیدارشان را فراموش کرده بودم و این دفترچه هم سنگین شد ... به هر حال سالی دیگر و شروعی دیگر چیزی به اتمام سال گذشته نمانده و کاجی و اینبار در انتظار تولدی نو در پای آن درخت مقدس ... و فکر کنم در هفته آتی باید دفتر تلفنی بردارم و خاطراتی رو زنده کنم که در من زندگی کردند و ... بازی زندگی چیز غریبیه که باید غربتش رو به قربتش برنده شد ... و در آستانه ماهی دیگر ماهی عظیم و عزیز و مبارک که عزاداریش با درسهایش تلخ و شیرین زندگی ایست اینروزها در شهرک سینمایی کوفه و مدینه و در شهرک دفاع صحرای کربلا شمر و یزید و عمر بن سعد ... و من در حالی دیگر حالی خوب و بد گرگ و میشی به سمت طلوع خورشید که ما با آفتاب زاده شدیم و با آفتاب طلوع خواهیم کرد .... وباز باید به یاد دوستانم بیاندازم که در ابتدای این ماه عزیز یکنفر مشتاقانه منتظر دعاهای شماست و منتظر خوابهایتان گاهی اوقات مثله این زمانهای من، آدم به بعضی از پیامها نیاز دارد ... و پیامهای اینروزها زیباتر از هر روز می رسند ... امشب در تئاتر و فردا ... فردا روز دیگر است .... و نماز باران این شبها نباید که فراموش شود هر چند ایمان دارم آسمان به اشک زینب و به درد مریم خواهد گریست

Monday, December 06, 2010

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


زندگی از جایی شروع می شود که عشق را فریاد می کنی

مستان و رقصان و پایکوبان بر بال باد پرواز می کنی

در عشقی غوطه ور می شوی و در تنی می خرامی

و ایمان می آوری به زندگی

به سرخی عشق

به آفتاب پرنور فردا

و به خورشید که باید سلامی همیشگی ارزانی اش کنی

زندگی عشقی است که تو خود را در آن جا می گذاری

و در تنی به یغما می روی

***

زیستن از سر می گیرم

اما اما اما همیشه یادم هست

یادم هست

که قلب کوچکی داشتم که در دیگری جا گذاشتمش و دیگر

و دیگر

دیگر ندارمش

***

یادت بخیر قلب کوچک من

یادت بخیر که اینروزها بی تو پیدا و ناپیدا اما

زندگی از سر می گیرم و به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد