Thursday, December 28, 2006
دلم سخت و عجیب و قریب گرفته
Wednesday, December 27, 2006
مسیحه مقدس
Thursday, December 21, 2006
تا اناري ترك برمي داشت دست فوارة خواهش مي شد ، شب يلدا مبارك
Tuesday, December 19, 2006
من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم
Saturday, December 16, 2006
جعبة خاطرات
Thursday, December 14, 2006
خوشبختي
Tuesday, December 12, 2006
دعايي كه مسيح مقدس به شاگردان آموخت
Monday, December 11, 2006
فروشگاه يا سالن مد
Friday, December 08, 2006
عصر جمعة پائيزي
Wednesday, December 06, 2006
خواب
امروز بعد از ظهر خواب ديدم برگشتيم خونة قديميمون ، عيد بود . من خيلي كوچك بودم خيلي كمتر از دو يا سه سال. مي دانستي من پدر بزرگم شازده زاده و از اون علي اللهي هاي پاك و خوب بود . خيلي دوستش داشتم با كت و شلوار سفيد و عباي قشنگ پشم شتري . وقتي توي بغلش مي لغزيدم و ماچم مي كرد چه حظي داشت انگار به سحر و جاودانگي بهشت رسيده بودم . هنوز بوي ترياك خفيف و ادكلن ملايم بروت كه از لاي ريش و سبيلش ميزد بيرون و صداش وقتي كه مثنوي مي خوند توي گوش و چشم و يادم هست . هنوز آن بوهاي بچگي در شامة جانم هست . اما آن سال پاي هفت سين سكته كرد سكتة آخر، ما همه گريه كرديم . بعد ارديبهشت هم تمام نشده بود كه پدر بزرگ سرطان معده گرفت و رفت . و اين ابتداي دنيايي از خوشبختي ما بود شايد... نمي دانم
اما من نمي توانم به اين چيزها فكر نكنم وبه تمامي دنياي لامسب درندة بدخيم و افسرده ....
نمي دوني چقدر دلم براي يك ختم انعام زنانه وقتي كه بچه بودم تنگ شده ، يك سفرة امام حسن ، شب شام غريبان و شمع و نذري دادن توي تكيه ها . شب وفات جدة سادات و سمنو پختن . شب قتل امام حسن و شعله زرد پختن براي همة اون چيزهايي كه منو ياد عشق هاي اصيل مي اندازه . چقدر دلم براي اون روزها تنگ شده روزهاي بچگي با صداي قليان خانم بزرگ و بوي پودر رولن كه از لاي بلوز دامن مخمل زرشكي اش بيرون مي زد و عطر هميشگي بهشتي ياس سفيد و امنيت كودكي كه در آغوشش و چشمهاي آبي و انگشتر فيروزش گم مي شد و وقتي به اون روزها فكر مي كنم تنم شروع مي كند به لرزيدن و قلبم به تركيدن و دلم پر از نور مي شود وقتي به تمام لحظه هايي كه با عشق طي شده اند فكر مي كنم اما با اين همه فكر مي كنم كه فايدة اين تعلقات خاطر چيست؟