Thursday, April 26, 2007

شيب


راستي تا حالا فكر كردي مفهوم شيب يعني چي ؟‌ديشب كلي به اين مسأله فكر كردم !؟!؟ فكر كردم كه شيب بالاخره يعني سرازيري يا سربالايي ؟ من وقتي مي شنوم شيب بايد كدومشو باور كنم ؟‌به روابطم فكر مي كردم و به زندگيم كه اينا تو شيب هستند يا نه ؟ تازه تو كدوم شيب؟ سرازيري يا سربالايي ؟ نمي دونم به كجا مي رم بالا رفتن سنم سربالاييه يا سرپاييني ؟ وقتي دوستام دوستم دارند باهام تماس مي گيرند اين يعني رفتن تو سربالايي رابطه يا سرازيري ؟ و باز مفهوم شيب برام گنگ تر شد!؟!؟ راستي بالاخره ما تو كدوم شيب هستيم تا حالا به اين فكر كرديم ؟ وقتي به مفهوم سنيش فكر كردم عصر نزديك بود با اينكه مي دونم همة اين جنگولك بازيا احمقانس تمام سرمايه جيبيمو بدم و چند مدل كرم و لوسيون بخرم ... و بعد بازهم گور پدر هر چي شيبه بابا زمان داره مي گذره حالا چه تو سرازيري چه تو سربالايي ‌

Monday, April 16, 2007

هوا هوایه غربت و منو یه دله تنگ


باید بگم دیگه از دلتنگی و بیکاری و گرمیه هوا دارم سر به بیابون میزارم !!؟ تمام اینروزها در تنهایی و در جمع به این فکر می کنم که چرا چرا باید آزادی ، برابری و حق استفاده از تمام حقوق انسانی در تمامی اروپا برای همه یکسان باشد و نسل من و ما حداقل 100 سال از جهان عقب باشیم چرا باید از این شهر ایران تا تهران تفاوت فرهنگی و آب و هوایی و اقلیمی و ... همه چیز اینقدر متفاوت باشد گویی ما از جهان دیگری به این شهر آمده ایم... و این منم نمونه عاصی نسلم نمونه بی آیندگی و بی حاصلی چرا که زاده جهان بی تفاوتی فکرها و نگاههایه سیاستمداران کشورم هستم در شهری که قدمتش پیش از مهاجرت آریایی هاست و تمدنش حتی در آن زمان شاید بیشتر از امروز بوده است ؛ اکنون تنها شغل ممکن قاچاق مواد و سوخت می باشد و این مردم بی نهایت دل به دلالی سپرده اند ، اینجا دانشگاهی هست ، بازاری و چیزهایی دیگر ولی هیچ چیز و هیج جایی نشان از فرهنگی که در اون پاتخته خراب شده تزریق می شود نیست همه چیز بر خاک است و باد خاک و باد

Thursday, April 05, 2007

و این منم ... در آستانه مفهومی به اسم زندگی


مرد: نمی ترسی که خدایگان رستم بداند

مجنون : خدایگان رستم در دژ کوهزاد است و چه خبر از کلبه نئی من دارد ؟


********************


اینهم از دیالوگهای کار ما حکایت حکایت زابلستان است و رستم و اسفندیار در این میان من باید از آقایه کارگردان رستم بسازم و از دستیار فیلمبردار اسفندیار !؟!؟ و اینجا گاه به این نتیجه می رسم که یا واقعا کار من خوبه یا کارگردانهایه ما از مرگ به تب رازی شدند ؟!؟!؟ به هر حال کار ما که خوب نیست خودمون می دونیم برای یه چیزی شدن تو این رشته کم کم باید 2-3 سال تو پاریس مهد گریم دنیا تحصیل کنی و سن هم پاش تجربه خوابیده ... به هر حال بگذریم از خودم بگم اینروزا فکر می کنم و فکر می کنم و باز هم فکر می کنم که شکست در کدام قافله عشقی مرا به اینجا کشانید که اینگونه دربند بیابانهای برهوت شوم و شکست در کدام قافله فرهنگی این مرز و بوم هنر ملت من را اینگونه بی خانمان آفرید ؟ نمی دانم اما خود آرزو گم کرده ای هستم در جستجویه معنایه چیزی شبیه به زندگی ... و این زندگی چون رود رونده و پویاست و چون آفتاب سوزنده و حقیقی ؟!؟! و در این ویرانه های بازمانده از نیاکانم حس می کنم که من از دیرباز بوده ام جنگ رستم و اسفندیار دیده ام و جنگ پدر و نیایش و گاه آتش افروخته در دل بهمن که خونخواهی اسفندیار بازگشت را می فهمم ... شاید این از محاسن هنر است که آدمی را به وادیهای مختلف می کشاند گاه رستم و اسفندیار و گاه شاه شهید و ملیجک ... حکایت غریبی است من اینجا چه می کنم ؟ این خود سوال دیگریست که آن هنگام که سوزن در پارچه های جنوب می زنم مرا در برگرفته است ... و باز و باز دلم برای پرنده عشق تنگ شده است که کبوتر دلش بر سر هر بام می نشیند و بیچاره دله من که همیشه در آسمان به دنباله اوست