Sunday, December 25, 2011

قهره خدا

بچه که بودیم هر بار هر حرفی مخالف خدا یا پیغمبرش می زدیم ... مادر بزرگ می گفت استغفرالله نگین خدا قهرش میاد ... حالا من تو این لحظات فکر می کنم قهر خدا یعنی چی ؟ دیگه از این بد تر می شه ؟ آخه قهر خدا یعنی چی؟ من یه عالمه حرف داشتم ... یه عالمه آرزو ... حتی یک لحظه تو زندگیم بی کار ننشستم تمام مدت یا انگشتهام کار کردن یا نوشتم یا خواندم و هزار یای دیگه ... نه این حق من نبود ... این همون قهر خداست بیاین بیاین ببینین ... من ثمین سالک ... من همونی که یه روزی فقط از عشق می گفتم و ذکر و ذکر و ذکر حالا در نقطه صفر زندگی وایسادم ... بی کس و کار ... بی کس و کار... و خاطراتم را در یکی از این سه نقطه های زندگیم جا گذاشته ام ... وای خدایا قهرت یعنی همین ...یعنی اینکه من تو این خونه تنها باشم حتی یه نفر نیست من بتونم از قدیما براش بگم از مامان .... از خونمون ... از مژگان ... وای قهره خدا یعنی همین ... دیگه به قهره خدا چی می گن ... من تو این نقطه نباید می بودم ... سجاده رو باز می کنم و شروع به نماز ... اما به السلام علینا و علی عباد الله الصالحین ِش که رسیدم بغضم شکست.خدایا!این یکشنبه را فقط به اندازه ی دعایم میشناسم.باشد که مستجاب شود!همونجا روی سجاده از فرط خستگی خوابم برد گوشیم هم که سایلنت و هر کس هم که زنگ زده برای خودش خوش بوده
میان این دو ماه پاییز آبان و آذر خاطره بسیار است و دلتنگیها یم ضریب بی نهایت به توان بی نهایت گرفته ، میان این دو ماه من لبخند زدم ، گریستم ، چراغهای قرمز زندگی ایستادم و تا جایی که تونستم آرامش بخشیدم هر چند در دلم طوفانی بر پا بود عین مادر و در آخر هم عین او خواهم رفت اینقدر که در خود می ریزم و کودکی هایم را با ماه قسمت کردم تنها کسی که حرفهایم را می توانست بشنود ، روزهایی که گذشت نگاه باران شاهدی شد برای دلهره های جوانیم و در این روزها زمانی نگذشت که به عزای خود نشستم و برای آمرزش روح جوانی ام فاتحه خواندم ، اکنون راز مبهمی هستم در سینه ی خدایی که تنها یاور روزهای بودنم شده خدایی که او هم گویا مرا فراموش کرده است قهره خدا یعنی این ........یعنی ... یعنی ... راستی خدایی در این نزدیکی است
دلم می خواهد باران ببارد، دلگیرم و سرد و عجیب احساس بی پناهی می کنم در این آغاز... دیروزها چگونه بودم و اینروزها گویا انگار سالهاست سر قفلی همه روزهای زندگی را به دیگران فروخته ام ، خدایا تنها از این دلگیرم که چرا حتی یک روز را هم برای خودم نگاه نداشتم تا دلخوش شوم به یک دارایی دنیایی
دی ماه آغازی است برای کسی که در دفتر مشق لحظه هایش خط خوردگی ها بسیارند ، غلطها وحشتناک و تن خطوط بسیاری به واسطه پاک کن های دورنگ قدیمیش رنگ و رورفته اند و هنوز نتوانسته بر تن سپیدی های دفتر دلخوشیهایش را نقاشی کند هر چند دلخوشی دیگری ندارم، دنیا هر بار تنها دلخوشیهای کوچک من را نیز از من گرفت ... تمام شد خیلی زود .... خیلی دیر... خیلی نابهنگام
هیچ کس نیومد و هیچ کس نرفت ، این چند روز ه را می خوابم ، بیدار می شوم ، خندیدم تبسمهای اجباری به کسایی که تنها در وقت خوشی و کار دوستند( به قول سها خاک توسرت اینم کارش تموم شه رفته که رفته ) و باقی سال آشنا ،کتاب خوندم و چقدر دلم تنگ شده بود برای حرکت تند نگاه به سطرهایی که با عشق نوشته شده بود و به اندازه ی تموم روزهایی که خونه بودم گریه کردم و دلگیر شدم و بهونه گرفتم و خسته شدم ... ای کاش نه کسی می اومد نه کسی می رفت نه من می اومدم و نه من می رفتم ای کاش
عکسهای کریسمس چند سال پیش رو نگاه می کنم ... همه هستند ... هادی ، مهسا ، حمید و ... وای وای وای کریسمس و ژانویش اینجوری باشه وای به حال باقیش... نه امسال سال من نیست پس امسال درختی نمی گذارم ... جشنی ندارم در این سرای بی کسی ... مادرم در خواب است مادرم در خواب است مادرم در خواب است ... من کاج برای چی باید بذارم ؟ برای مسیح ؟ خوب جواب دعاهامو داد از دوازده سالگی هر بار مادر گفت من جده ام فاطمه زهراست دخیل مسیح شدم ... نه امسال درخت نمی گذارم ...اینروزها فقط سعی می کنم کتاب بخونم ، تنها کاریه که شاید این روزها یه کمی آرومم کنه و به لحظه های بی هدفم رنگ و بوی دیگه ای بده ، وقتی می خونم انقدر از این دنیا و آدمهاش فاصله می گیرم که یادم می ره چقدر تنهام و هیچ بهونه ای برای خوشحالی ندارم و تنها شاکرم برای سلامتی و بودن یک نفر که هست که من اذیتش می کنم حتی با این نوشته ها اما همین خوبه که هستی .. ، کتاب این روزها داره می شه یار دلتنگیهام و تعجبم از اینه که چرا این همه مدت ازش غافل بودم، من که با لیلی و مجنون نظامی و مثنوی مولانا بزرگ شدم و رشد کردم ... به هر حال توی این روزها سووشون سیمین دانشور ، چشمهایش بزرگ علوی ، وبربادرفته مارگرت میچل رو باز خوندم تا می شد سر مردن یوسف و ملانی گریه کردم ... اینروزها به دو رکعت نماز فاطمه زهرا هم فکر کردم که ای کاش یه نیم رکعتی هم برای ما خونده بود ... و به هزار و یک چیز دیگه ی این دنیای درنده و بدخیم وافسرده ... به اندازه یک ابر دلم گرفت ... و در فساد خودم مأیوس ... قلیانی چاق می کنم و در دودهایش باز به قهره خدا فکر می کنم

Thursday, December 08, 2011

آرامش با دیازپام ده






عصر امروز تکرار کابوسی بود که سالها پیش مادرم تجربه کرد ... درست انگار یک نمایشنامه در دو اجرا به روی صحنه برود ... و وای که چه بر من رفت ...عصرها اینروزها تکرار کابوسند ... در صندوق خانه چادر نماز مادرم هنوز هست و آن نمازی که در آن شب کزا خواند را هرگز از یاد نخواهم برد ... مادرم که وقتی به نماز می رفت با آن قامت بلند و چادر سفید و صورت آرام کم از مریم عذرا نداشت و من چه نادان بودم که بار آن همه درد را که می کشید هرگز نفهمیدم وای مادرم...و امشب یک نفر گویا در گوش من می خواند که مادرت را باد با خود برد ...در کمد لباسها را باز می کنم و بو می کشم و هق هقی تلخ در لحاف ... وقتی تلفن زنگ زد تسلیتی ساده بود مادر مرد ...من بر زمین نشستم و شکستم تلخ ...و این شکستن با تکرار چیزی شبیه به زندگی تکرار می شود و من چگونه می توانم برای دیگران بگویم دردی که در سینه لانه دارد ... لیوان آب را با یک دیازپام ده سر می کشم به امید آرامش با دیازپام ده ... چند روز پیش یک نفر می گفت تو فکر می کنی خوبی گم میشه ؟ نه ؟!؟ یه جایی ایزد دربیابانت دهد باز ... و چه در بیابان ثمره تمام خوبی های مادرم را باز داد با آن بیماری مهیب و تلخ ودردناک ... مادرم که کوه استواری و صبر بود چه صبورانه درد کشید و لبخند زد ... و شکر کرد ...مادر به سایه ای بی آغاز، ما را ترک گفت و دیگر نیست تا که طنین آرام صدایش در این زمانهای زندگی مرا بنوازد اینک بی گمان خاک با جسم او همان کرده است که قبلترها ما با روح او ... و من آب سرد را روی قرص دوم سر می کشم ... وای این آب گویا طعم زندگی مرا دارد ... انگار در غریبانه ای تاریک، مسخ می شوم دیگر هیچ نیست جز فریادی سرخ وار از آتشی در درون، فریاد می زنم:مادرم را می خواهم می خواهم برایم بگوید، مرا ببوسد، مرا با زور غذا دهد من مادرم را می خواهم می خواهم بگوید : دیر شد ، چرا نمیری ؟ می خواهم پشت سرم آب بریزد و از زیر قرآن ردم کند مثله هر بار که به کاری در شهرستان می رفتم انگار زمان دیگر با من قهر است هیچگاه نخواهد شدنخواهد شد که باغچه یاس و اقاقی مادرم را ببینم ... باغچه ای که بهارنارنجهایش با رفتن مادرم خشک شدند و دیگر نخواهد شد که مادرم را باز ببینم نخواهد شد که دستهای سرد ش را آرام ببوسم نخواهد شد که در زمستان از خیال لبریز، آرام لباس تنم کند نخواهد شد که مرا ببوسد نخواهد شد که مرا در شب تاریخ ساز از دیروز خوش تر ، بغل کند و نگاهش را به من هدیه دهد دیگر هیچ هم نخواهد شد مادرم را میخواهم مادرم در خواب است آرام حرف بزنید مادرم خواب است مادرم خواب است و من با دیازپام ده به خواب می روم شاید خواب مادرم را ببینم و بگویم درد این چند روزه ی پر درد را ... وای مادرم ...

سرمای زمستان

در این سرمای زمستان و این سوز سرد انگار کسی دارد دانه دانه دلتنگیهایش را به باد می سپارد ، دیگر کم آورده ام برفهای چشمانم هی آب می شوند .... و گویا باید باور کنم که این زمستان تمام ناشدنی است و در این باغچه دیگر حتی دلتنگی هم نمی روید...و این زمستان با برف چشمهای من خیس است ... وای چه بگویم و چگونه بگویم که من از خواندن هیچ نامه ای خوشبخت نبوده ام ...نمی توانم نگریم بر این چیزی شبیه به زندگی ... رد پای زمان را بر چهره ام احساس می کنم و با هر جای پایش تنها تر می شوم ...لال شده ام همین قدر که دیگر نمی توانم خوب کلمات را کنار هم بگذارم کافی نیست ؟ گویا همه رشته های وجودم گم شده اند و چیزی جایی ناگفته مانده است و برای اینست که من در خانه ام غریبه ام ... با گربه هایم حرف می زنم که از تمامی انسانها شنواترند و معنای محبت را خوب می فهمند با آنها می گویم مفهوم سرد تنهایی راواين نوشته ها ديگربراي هيچ كس نيست نه ! در دلم انگار دیگر جاي هيچ كس نيست و آنقدر تنهايم كه حتي دردهايم ديگر شبيهِ دردهاي هيچ كس نيست  گویا حتي نفس‌هاي مرا از من گرفته اند و من مرده‌ام چرا که در من دیگرهواي هيچ كس نيست  دنياي مرموزي‌ست و  ما بايد بدانيم  كه هيچ‌كس اينجا براي هيچ‌كس نيست دیگر بايد خدا هم با خودش روراست باشد وقتي كه مي‌داند خداي هيچ‌كس نيست

Wednesday, February 02, 2011

گروه مستان(خدا را می شناسم از شما بهتر شما را از خدا بهتر

چند سال پیش طبق معمول همیشه توسط جوجه انتلکتوئلها و تازه به دوران رسیده ها و نرسیده ها و تازه به تهران رسیده ها و نرسیده ها و جماعت به ظاهر روشنفکر ایرانی که هر سال هم عوض می شوند و جای خود را به تازه ها و جدیدترها می دهند و در میان خاندان هنر ایران که چند خانواده اند و چون خاندان جلیل سلطنت حکم رانی می کنند و خلاصه و خلاصه و خلاصه توسط تمامیه تازه ها با این گروه مستان آشنا شدم و با آن تصنیف معروف که می گفت آندم که مرا می زده در خاک سپارید روی کفنم ... و آن زمان سماعی بود و یاد گروه شمس ناظری زنده می شد و حال و هوایی بود خلاصه که تو این حال و هوای زمستونی و بد و پر غم و گریه و سوگ که سوگه همان سوگه سیاوش است همچنان در قلب من دوستی سی دی تصویریه موسی و شبان این گروه رو آورد و چه کرده این آقا و گروهش که خدا را می شناسم از شما بهتر شما را از خدا بهتر ... بگذریم اون روزها کلاسه این رسیده های جدید در مستان و همای بود حالا در چیه نمی دونم هر چند تو این حال و هوا حتما تو صف بلند بلیطهای جشنواره ای که خودشون تحریمش کردند می ایستند و از تمامی ایسمهای شرق و غرب حرف می زنند و خلاصه که زکی ما هم که طراحی تئاتر داریم اونم تو روزه آخر و ... اوه اوه داستانه مصر و تونس هم که نقله محافل و خوشبخت من که نه اخبار نگاه می کنم نه تلویزیون و نه به سینما کار دارم تو محیط کاریم به اندازه کافی از این همه هنر و هنرمند بهره می برم ... هر چند دلم می خواست برم بیرون صفهای سینماها رو ببینم و ببینم چه خبره تحریم به اندازه پارسال عمیقه یا نه ؟!؟ مسخره است خود گویی و خود خندی ... اینکه ما چی رو تحریم می کنیم از همه چی مسخره تره راستی هر کی می خواد بیاد سره من رو از تن جدا کنه بیاد به یه نتیجه بزرگ رسیدم یه خانواده فقیر با محاسبه پول آب و برق و گازشون کلی از یارانشون برای خودشون می مونه(دولتیا نشنون)اینم از برکته کاره جدیدیه که دارم می کنم خلاصه که اگه تلویزیون نشون می ده مردم راضین عده زیادی راضین دروغ هم نیست من به چشمه خودم دیدم دمه احمدی نژاد گرم ... اما اون عده ای که ناراضین خیلی هم مهم نیست شما سر خودتون رو با ایسمهاتون و مدهاتون و لباسهاتون و مدل گوشی موبایلهاتونو و همه اینهاتون گرم کنید پاتون رو هم بندازید دلتون برای مردمه فقیره مصر بسوزه یا نه خیلی که همت کردید یه آکواریوم درست کنید 40 -50 تا بچه حالا یا فقیر یا سرطانی یا ایدزی یا هموفیلی جمع کنید نمایش بدید پولشو بگیرید اشکه یه عده رو در بیارید بعدم شب عینه این کشیشهای کاتولیک که اعتراف ازتون گرفتن حالا وجدانتون رو با یه روزه و یه ذکره مریم عذرا راحت کردن بگیرید بکپید ببینین اوله همه با خودمم هستما این شما که می گم اوله هم نشونه رویه خودمه خلاصه که مزدک در زمانه نمی دونم کدوم پادشاه چپ بوده و همه چیز رو برایه همه کس می خواسته بعدم که شاه اون دوره رو که طرفه مزدک رو گرفته بوده می کشن پایین از سریره سلطنت بعد دوباره می برنش بالا به شرطه کشتن مزدک مانی رو هم که ... چی بگم چشماتون رو باز کنید تحریم می کنید پاش وایسید اما اگه تحریمتون درست باشه به قوله دوستی می گفت ما هر کی رو می بینیم می گه خدا پدره شاه رو بیامرزه نکنه خارجیا انقلاب کردن یه دفعه چشمهاتون رو باز نکنید ببینید 20 ساله دیگه دارید می گید خدا پدره احمدی نژاد رو بیامرزه به خدا خیلی بدم نیست من دارم می بینم خیلی کارها داره می شه خیلی اتفاقها داره می افته که خیلی بدم نیست گرونی هم که دیگه هممون عادت کردیم جهان رو به این سمته من نمی دونم چرا تو تئوری و فرضیه همه چی راحته اما به عمل به خدا سخته ... اینکه تو کشورهای دیگه بشینیم نقد کنیم خیلی راحته بابا ما هنرمندامون خنجر به دست برایه همن تو سینه هم تو چشمه هم دروغ می گن ما خود من داریم فرهنگ می سازیم ؟؟؟ دکتر مهندسامونم که قربونش برم ... به هر حال بگذریم باز زیادی روده درازی کردم سری به صحرایه کربلا بود اما اینروزها بیشتر از همیشه دارم فکر می کنم و می گریم و بزرگ می شم و باور می کنم که نباید باور کنم که نباید باور کنم و باور نمی کنم دیگر ... مستان می خواند : خدا را می شناسم از شما بهتر شمارا می شناسم از خدا بهتر

Sunday, January 30, 2011

جده ام فاطمه زهرا


بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم و زندگی در حصاری تنگ و محدود جز روابط اجتماعی کار و نوشتن و نوشتن و تحقیق و ... به صفحه ای که روزی ماله من بود و تمامی عشق و احساسات و عاطفه ام را در آن می نگاشتم پناه می آورم دیشب بعد از دعای نور یاد مادر افتادم و ذکر یانور که همیشه می گرفت اون قدیمها تو خونه قدیمی هر وقت از هر چیزی ناراحت می شدیم یا کسی رو ناراحت می کردیم و یا و یا و یا ... هر وقت اعتراض می کردیم و هر وقت می گریستیم مادر می گفت : مادر شما جده تون فاطمه زهراست حواستون رو جمع کنید اینروزها و این سالهای گذشته فراموش کرده بودم فراموش کرده بودم مادر که من جده ام فاطمه زهراست ... یه دفعه یادم اومد که چقدر دل شکستم و چقدر دلشکسته ام ... و چه جایی بهتر از این تریبون که می دونم خیلی از خیلیها هم در محیطهای کاری ام و هم در محیطهای خانگی ام و هم و هم و هم ... می خوانندش و اکنون می دانم که آنگونه که باید نبوده ام و از انسانیتی که می دانم و دم می زنم مدتها و مدتهاست فاصله گرفته ام حال شکست در کدام قافله عشقی و در کدام روابط اجتماعی و حتی سکسی من را به این جا رساند که اینقدر خودم را فراموش کنم نمی دانم اما می دانم می دانم که هنوز چون گذشته با صدای هر اذان به یاد او می افتم و با دیدن هر گل سرخ مریم عذرا را صدا می کنم و این جملات در هر غروب در گوشم می پیچد که مادر تو جده ات فاطمه زهراست ... و هر غروب می گویم یا جده سادات دخیلم ... به هر حال خوشحالم که با ضمیری آگاه و ذهنی روشنی مشغول نوشتن این سطور هستم و طبق معمول هر بهمن ماه وصیتی نو نوشتم و حلالیت طلبیدم و می طلبم از هر که در اطرافه من دلگیر و ناراحت است و باز اعلام می کنم که حاضر به پرداخت هرغرامتی هستم گر کسی می داند و می خواهد و بزرگی بخشیدن دارد ... که اگر ما را ندیدید حلالمان کنید ... و این نوشته ها ، این نوشته ها دلیل بر این نیست که دست از زندگی شسته ام که آنکه ایمان در خداوند دارد نمی تواند یعنی نباید که دست از زندگی بردارد اما این که باور داشته باشیم که مرگ با ما گام بر می دارد و ما با او چیزه بدی هم نیست شاید درد تنهاییمان را همین امید به مرگ چاره ساز باشد ...و یکسال دیگر گذشت و یک قدم دیگر به مرگ نزدیک شدم چون هر سال زندگی سال گذشته را مرور کردم و خیلی از جاها مرورهایم نتیجه نداد و نداد و نداد و چیزی ندارم جز اینکه بگویم ببخشید و خیلی از جاها که باید می بخشیدم و نفرت و کینه ای در دلم بود بخشیدم 21 روز گذشته را سکوت و روزه و ... برای همین یک جمله که ببخشید و بخشیدم و حال باز چشم به در دیوار و امید به بخشیده شدن از طرف خدایی که در این نزدیکیست لای این شب بوها ...روزهای گذشته دلم خیلی گرفت از رفتن عزیزی که وداعش نکردم و حال دردیاری دور و دیگر است و دلم گرفت از دوستی که دوری اش سخت بود و هست و او جفا می کند و می داند نمی دانم ... و نبود عزیزترینی که اینک در غربت است و نیست تا چون گذشته برایش درد دل کنم و چاره بجویم تنهایی ام را که وقتی رفت به سوی خوشبختی رفت و اینک خوشحالم که خوشبختی اش را به نظاره نشسته ام هر چند از راهی دور ...و دیگر اینکه سال گذشته هم در زندگی آینده گم خواهد شد می دانم و امیدوارم که امسال به قول مادر با حواس جمعی به این نکته که جده ام فاطه زهراست گام بردارم ... که اگر ما را دیگر ندیدید یکهو ... یه دفعه ای ... تو رو خدا فکر نکنید اتفاقی افتاده نه دور هم نیست که اگر شد هر وقت که بود حلال کنید

بردیای دروغین

Saturday, January 01, 2011

عصر شنبه ساله نو مسیحی من و کانون ادراک و گلی و این حرفها


دیشب دو ساعت مونده به سال تحویل مسیحی به تمامه اونایی که دوستشون داشتم اس ام اس زدم اما دریغ از معرفت بعضیا و مرامه بعضی دیگه رو شکر ...صبح که از خواب بیدار شدم اس ام اسی رسید از کسی که هرگز باور نداشتم جوابم را اینگونه با مهر بدهد و دلم گرفت از ... زمان زمان همان قاضی عادلی است که وقت مرگ به یادمون می اندازه که چقدر چقدر چقدر ... به هر حال امروز 1/1/11 روز کلید اسب کاسپین با کراسوس و مرد حجار ... و دل من که غوغایی داره که چه بگویم و از کجا بگویم که دلم گرفته است ... اما باید کانون ادراکم رو و نقطه تمرکزش رو عوض کنم چاره ای نیست ... باید باور کنم که افسانه ها زیبا هستند چون واقعیت ندارند واقعیت هرگز به زیبایی افسانه نیست و تنها کسانی برای همیشه از آن ما هستند که از دست داده ایم و عشق و رویای آن را با خود به سردی گور خواهم برد تا از غارت این زمانه پر دسیسه و پلشت محفوظ باشت ... و وقتی عشقی نیست دیگر دلی برایم نباید بماند و تنها خدایی که در این نزدیکی است و من چه گرم حسش می کنم و در هر دعای عهد و هر صبح صدایش می کنم و چقدر دلم برای باغچه می سوزد برای باغچه که تنهاست و تنهایی را باور کرده است ... سالی دیگر دیشب وقت مرور خاطراتم بود وای به یه جاهایی از زندگی شکر و به جاهایی دیگر شکر ... دلم برای گلی تنگ شده گلی که شبهای تهرانم رو با اون به رختخواب می رم و چند روز پیش صبحه زودم رو آغاز کردم با او ...ای وای ای وای ای وای همصحبت لحظه های تنهایی من تنها فرشته ایست که به گردن دارم و عشقی تلخ چون شوکران زهر آمیخته به عسل ... به قول فروغ ای کاش می مردم ای کاش می مردم و وقتی دوباره به دنیا می آمدم می دیدم که دنیا این همه ظالم نیست این همه ظالم نیست این همه ظالم نیست و مردم این خست احمقانه و همیشگی خود را فراموش کرده اند و باران دلم باران می خواهد به اندازه تمامی سیلابهای جهان ... و ای کاش حاله همه خوب باشد ... حاله همه ما خوب است اما تو باور نکن ... دیشب خبر مرگ کسی را دادند ... و من چه خونسرد گذر کردم از یک مرگ ... می دانم می دانم که بر مرگ من نیز خونسردانه گذر خواهند کرد و حرجی هم بر کسی نیست ... در غروبی سرد که امیدوارم بارور شده از دانش سکوت باشد و بالش من آن هنگام پر آواز پر چلچله ها ... و ای کاش ای کاش این جام رهایی زودتر پر شود که شاعره ای می گفت در جهانی دیگر در هر بعدی که باشیم و هر گونه که بوده باشیم اوضاع بهتر است و من به او ایمان دارم آنچنان که به عشق ... و آنچنان که به مرگ هر چند مدتی پیش سعی کردم خوب بنویسم وهر صبح به آفتاب سلامی دوباره می کنم اما گویا من به نومیدی خود معتادم ... این را هم فروغ گفته بود چرا که شاید چون من با دستهایی سبز از عشق به سوی آدمیان رفته بود و چیزی جز دروغ و تزویر نیافته بود... و دستهایش را در باغچه کاشت شاید که سبز شوند و درختهای عشق را بارور کنند ... شاید شاید شاید پس دستهایم را در باغچه می کارم ...سبز خواهد شد