Saturday, September 27, 2008

به روزهاي سخت مادرم

خدا تو را ازما نگيرد
تو را كه شمع خانه اي اي مادر من
تو را كه نور خير و خوبي
به ياد جواني رفته ات كنون بگريم مادر من
چرا بايد بسوزي به اين زاري و سختي مادر
شكوفة جوانيت چگونه به عشق ما
خزان شد و رفت اي مريم من
چرا تو كه نور عشق و مهري
كنون به بستر
سرخي رخ به زردي بيماري بخوابي
آنهمه آرامش و صبر و به اين پريشاني دهي
اي تو همه لبخند شادي
اينگونه سوگوار
گريان و نالانت ببينم
در ميان بستر غم اينگونه نالانت نبينم
مادر من مريم اين زمانم
در بستر چون قلب خود هر لحظه نالانت نبينم
تكيه كن بر دل من
تا غم بي تكيه گاهيت را اينگونه من در بستر نبينم
كاشكي قسمت كني دردهاي خود را با تن من
تا كه من اشك را در چشمانت نبينم
تو كه ميشه از بودنت عالمي رو گلخونه ساخت
چرا اينها نمي دونن عمر تو اينروزا مثل يك بادبادكه
كه نخش تو آسمونا به يه باد بسته شده
نه يه دست رفيقه دستهام نه كسي تكيه گاه در دام
توي اين شهر بي كسي
اينروزا من تو رو تو آسمونا بايد بجويم
خونة اميد من اينروزا خونة بي كسي هاست
مگه مي شه با دل سرد
از اميد و نور ترانه ساخت
مگه ميشه با آدمكها از فرشته قصه گفت
مگه ميشه با غم و درد
همه جا رو گل و نيلوفري زد
اما تو خيلي دير دونستي كه اينها همه يك مترسكن
مثله من قلب و وجودت تو همين ناباوريها
آسمونها رو خواست
آسمونها رو خواست