Tuesday, December 29, 2009

تنهایی یعنی یه ماگ و یه قاشق چایخوری و هم زدن یه عالمه خاطرات



تنهایی یعنی عزیزانی که رفته‌اند توی قاب‌های عکسِ روی میز و دیوار

یعنی خنده‌های قاب شده

تنهایی یعنی از دور نگاه کردن و دسترسی نداشتن

تنهایی یعنی لم دادن به تکیه‌گاه نرم صندلی وپک زدن به قلیان و ساعت‌ها فکر

ساعت‌ها آه

ساعت‌ها خیره ماندن به جایی دور در حوالی افق

تنهایی یعنی در ماگِ آبی رنگ و خوش گل و خوش دست چای خوردن و هم زدن خاطرات با قاشق چای خوری

تنهایی یعنی مهم شدن همه چیزهایی که روزگاری اهمیتی نداشتند

یعنی به یاد آوردن معنای خانه، عشق ، دوست ، فامیل و ... یعنی به یاد آوردن هر حرف، هر نگاه، هر مکث، هر قدم
تنهایی یعنی بزرگ شدن، پیر شدن زود رس یعنی گذر زمان به سرعت برق، به سرعت باد

یعنی تهی شدن نگاه از هر خواسته

تنهایی یعنی سه دهه که در بر هم زدن دو پلک گذشت
تنهایی یعنی خوابیدن فیس و باد هر چقدر هم که زیاد بوده باشد. یعنی مسطح شدن، با خاک یکسان شدن، نابود شدن، فنا شدن
تنهایی یعنی تحمل، یعنی صبوری، یعنی ایوب شدن
تنهایی یعنی انتظار. انتظار برای دیدن، دیده شدن، بوسیدن، بوسیده شدن. تنهایی یعنی خواستن و نرسیدن و ساختن و ساختن و ساختن
تنهایی یعنی فراموش کردن رویا‌ها، آرزوها. یعنی بی افسانه شدن چشم‌ها. تنهایی یعنی فاجعه

خلاصه که تنهایی یک فاجعه است و وقتی تو این تنهایی یکی بعد از 5-6 سال با یه شاخه گل رز سیاه بیاد و برگرده و ... تو سکوت کنی و اون سکوت و یه عالمه حرفهای بی سر و ته راجع به خودت و خودش و ...

تو باز تنهاتر می شی و باز یه ماگ و یه قاشق چایخوری و هم زدن یه عالمه خاطرات ... وای بی افسانه شدم

Saturday, December 26, 2009

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد تنها تر از تو نیست



حالا الان حدود 6-7 سال است که وبلاگ می‌نویسم. این دو سال آخر، سالهای سختی بود. خیلی نوشتم از آنچه بر من رفت. به خصوص از مرگ مادر به این سوی‌اش. حالا هم که شب عاشورا و همچنین روز تولد مسیح است و من این سوی زندگی دستم از همه جا کوتاه است و دلم پیش آن‌ها که سکوت شهرم را می شکنند
سحر، روزه‌ی شبانه‌ام را با خرما می‌گشايم وعشقی در دلم روبروی من نشسته است ولی ديگر از حسهای خوب خبری نيست. به عشق زندگیم نگاه می‌کنم، وقتی که می‌رود تمام قامتش را می‌نگرم. ردای ترس برازنده‌ی اوست و در اين جامه عشق چه با شکوه حقارتش را می بینم
چاره‌ای نيست، بايد تا لحظه‌ی بودن در اين هستی باوربه بودنش کنم
ابراهيم را به ياد می‌آورم. ابراهيم را که اسماعيلش را به قربانگاه برد ابراهيم ايمان را بر عشق برگزيد و نمی‌دانم اين عشق درون من چه چيز را برگزيده که مرا قربانی خواهد کرد
پاییز با همه ی اتفاقات عجیبش تمام شده است،زمستان است. هنوز می‌خواهم تظاهر به شاد بودن کنم وچه خوب دراین بازی بازی می کنم ديگران نبايد هيچ بدانند
روزها چه با شتاب می‌گذرند. هنوز تعبيری برای خوابی که ديده‌ام نيافته‌ام ولی می‌دانم که معجزه‌ای در راه است
بی‌قرارم، بی‌قرار، بی‌قرار. باز هم التماسِ هستی پنهانم می‌کنم که چند روز ديگر یا چند سال و چند ماه دیگر باید تاب بیاورم
ديگر خبری از «او» هم نيست ولی ديگران نبايد بدانند که اگر بدانند رويايم تعبير نخواهد شد
شنبه غروب است و شايد کمی به ظهر فردا مانده. فردا روز واویلا ست. با اذان ظهر تیرها و شمشیرها باریده خواهند شد شيون می‌کنم، مشت می‌کوبم به سراغ همان قرآنی می‌روم که بر آن نوشته ای از روز هستی یافتنم خبر داده است
و درد در مادر آغاز شده است ساعت‌ها درد، ساعت‌ها ناله، فرياد. صدای خنده‌ی من که که به ناله‌های مادرم خندیده ام . کسی قرآن می‌خواند. اذا وقعت الواقعه
بر می‌خيزم. جز من و اين عشق این حس قریب فاتح کسی در اتاق نيست. به دل می‌گيرمش و پنجره‌ی رو به آسمان را می‌گشايم. شهر بی‌صدا در خوابی عميق فرو رفته است هنوز نفس می‌کشم پس هستم
موذن می‌خواند ... سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر صدای دنگ دنگ دنگ از تمام پنجره‌ها می‌آيد
آنگاه که زمین به سختی می لرزد و می فهمیم که زمین که زیر پای ما می لرزد تنهاتر از تمامی تنهایی های ماست
به هر حال
توی زندگی یه جاهایی هست که باورت نمیشه نمیشه که نابود شدی
یه جاهایی هست که از آدمهایی که اطرافتند هم شاد می شی هم ناراحت
یه جاهایی هست که دیگه هیچ کس وهیچ چیز برات مهم نیست
تو زندگی یه جاهایی هست که آدمایی که یه روز برات عزیز بودند و تو برای اونها عزیز بودی تو رو نمی شناسند و تو هم اونها رو نمی شناسی
تو زندگی یه جاهایی هست که نیست که من الان دقیقا همون جاش وایسادم

Friday, December 25, 2009

برنده تنهاست



نترس بچه ها اولی که به دنیا میان مظهر پاکین ... این جمله رو بیتا فرهی تو خانه ای روی آب به رضا کیانیان می گه کلی فکر کردم راست می گفت در دوران کودکی هممون مظهر پاکی بودیم


پاک به دنیا اومدیم اما به خدا پاک از دنیا نمی ریم


این یکی رو دیگه مطمئنم


تو دنیایی که تا چشم کار می کنه دیوار و اسارت و در زمانه ای اینچنین پلید و پلشت


همه چیز یاد می گیریم


دروغ ، ریا ، نمایش و فیلم


سکس و اکس و ورق و زرورق


ما هم که چیپس و پفک و اس ام اس


گاهی ام قلیون ، قاطی ام داره


هدیه تهرانی میگه تو همین فیلم : اگه می دونستم کی سرنوشت ما رو می بافه می گفتم ماله من یکی رو کلا بشکافه و به راستی کاش این هم شکافتنی بود


سه روز آف یک روز به لطفه همکاران


و دو روز به لطف امام حسین


کلی برنامه ی کاری دارم از رفت و روب تا شست و شور اتو کشی و ... تا دلت بخواد کار و کار و کار و این کارها یعنی زندگی باید براش برنامه ریزی کرد


باید بهش فکر کرد


بیتا فرهی یه جا دیگه میگه : یه روزه دیگه هیچوقت فکر نمی کردم از روز اینقدر بدم بیاد


اهالیه کوی هنر هم که زکی ...همه به نوعی زکی


شاید چون ضربه می خورند ضربه پذیر و ضربه زن هم می شن


حالا ما چی شدیم خدا عالم است می گن زبونمون عین نیش مار گزندست


بعضی هم تعریف می کنند


از خودشون یاد گرفتیم انداختن و گرفتن با هم


خوب اینم یه جور قانونه زندگیه اینم باید باورش کرد


به هر حال همه ی آدما خوب نیستن


همه هم بد نیستن


دیشب یه کتاب خریدم


برنده تنهاست


آخرین اثر کوییلو گویا راجع به مسائل جشنواره ی کنه


هنوز یه صفحه بیشتر نخوندم اما ... می تونم حدس بزنم چه خبره تو این کتاب ... و باز دلم گرفته است

Tuesday, December 22, 2009

یلدای مادرم


بر سر کمد لباسهایت آمده ام
هنوز بوی عطر تنت در این کمد و این لباسها به مشام می رسد
سر بر پالتوی سورمه ای زمستانی ات می گذارم و نفس می کشم تو را
تو رفته ای اما آثار بودنت در جای جای این خانه جاریست
به ایوان می روم و بر بند رخت دست می کشم هنوز لباسهای شسته ات روی بند در انتظار برداشتنند
انگشتانم را بر کاغذهای نوشته های می کشم چقدر هوای تو را دارند کلید صندوق را برمی دارم و با احساس شرم و گناه صندوقچه را باز می کنم ترمه ای که تو را در سفر آخر پوشانید لمس می کنم و سجاده ات را باز می کنم با عشق شرم اندوه و شرمندگی انگار که تو باز خواهی گشت و از آن نگاه های معترض مهربان می کنی بغض در گلویم نمی گذارد به باقی اشیاء نگاه کنم به خیابان می روم و گریه و گریه و گریه و باز هم گریه در یک لحظه و یک آن از غروب متنفر می شوم غروب باز زیباست اما وقتی تو نیستی زیبایی هم معنایی ندارد
ای کاش توان این را داشتم تا پس از رفتنت این خانه را در همان زمان و مکان متوقف کنم و هیچ تغییری در هیچ جایی ندهم حتی حتی ملافه ای که احتمالاً تو آن روز آخر بر خود کشیدی پس از آن خداحافظی دردناک وای چقدر دلم می خواهد مرا نصیحت کنی چقدر لبخندهایت را به انتظار بنشینم و چقدر چشمهایم در انتظار نگاهت خیره به در بمانند
یعنی تو رفته ای ؟ نه باور نمی کنم
که تمامی آن بوسه ها و نوازشهای مادرانه را به خاک سپرده باشم
و آن آرامش بودنها به اینهمه نبودن و تنهایی تبدیل شوند
وای وای وای
چقدر تنهایی سخت است
آن هم پس از بودن پر از ما بودن تو
پنجره را باز می کنم
یادت هست آنروز آنروز که برف می آمد
پنجره را باز کردی
تو نمی دانستی اما من من می دانستم که این یلدای آخر است
بیرون رفتیم و باهم نوازش برف را روی گونه هایمان احساس کردیم
گفتی زیباتر از برف آفریده ای ندیده ای
و آن شب از سرمای زمستان با گرمای بخاری ، انار دان شده و هندوانه پذیرایی کردی
و چله را چگونه چگونه به صبح رسانیدیم
حافظ و گلپر و ... و بعد از تو این سوز هجران هرگز نمی آید به پایان
هرگز نمی آید به پایان

و مــا ارسلناک الـاّ رحمة للعالمین : و ای رسول ما تو را نفرستادیم مگر آن که رحمت برای اهل عالم باشی


و مــا ارسلناک الـاّ رحمة للعالمین

و ای رسول ما تو را نفرستادیم مگر آن که رحمت برای اهل عالم باشی


و به راستی امروز این ذکر به ذهنم اومد و انگار همون ذکر اعظم بود و خدایا خدایا خدایا تو که خدای بزرگ عالمی اینهمه مشکل و اینهمه آدم رو چطور اداره می کنی که ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

چطور به رسول خودت گفتی رحمت اهل عالم باش و شد


خداوندگارا امتحان پشت امتحان الهی یا غیر الهی همیشه در امتحانیم اونهم چه امتحانهایی از نوع سخت

همیشه میان ترم همیشه نصفه نمره فاینال ای بابا چی بگم خداییش خیلی حال و هوام حال و هواته آ خدا



Monday, December 21, 2009

یلدا


به صاحب دولتی پـــــیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا


شب یلدای دیگری رسید و ما دعوت گرفته شدیم به مهر به آیین مهر تولد مسیح و پیش از آن میترا...و همچنین زایش مهر یا تولد خورشید


امروز به لطف همکاری زود به خانه برگشتم برای تمیز کردن خانه ، گذاشتن کاجی برای تولد مسیح موعود ، سفره یلدا و بعد میهمانی شب یلدا ، طبق معمول هر سال چند جا دعوت گرفته شدم ...برای یلدای مسیح ... سالهای قبل که مادر بود خود دعوت گیری بود برای یلدا و شب بلند سال و این سالها دیگر گویا حوصله ای نیست برای دعوت گرفتن ... باری یلدایی دیگر رسید


تبریکات یلدا... بیش از پیش مرا به یاد گذشته برد، یاد کرسی خانم ، یاد موهای سفید آواج خانوم ، یاد مژگان، یاد خونه مامان بزرگ ، یاد کاسه بازی و دبلنا و یاد همه همه ی خاطرات خوب و شیرین و ... یاد پدربزرگ وقتی که شاهنامه می خوند و یا اشعاری در باب علی عمرانی

یادش بخیر اون موقع ها آقابزرگ از آقاجونی تعریف می کرد که فرموده بود... دردهای زندگی برای عاشقان خداوند نماد بودن اویند و ... دعاهایی از جنس نور یاد می داد و اذکاری از جنس عشق و ما که چقدر کم یادگرفتیم که هر پیش آمدی به خواست خداوند متعال است و خداوند خداوندی از جنس نور هر چه خیر است پیش پای می گذارد

و تولد منجی است امشب همان منجی که شاعر می گوید


باموسویان گوی:از هاجر عذراست
باعیسویان گوی:از نسل یشوعاست
با فارسیان گوی: از دوحه ی کسری است
با هاشمیان گوی:که از دوده ی طاهاست


و امشب شبی است جنس مهر همان شبی که ایرانیان باستان تا به صبح منتظر هیزمی بودند که شب قارون ِ نامی بر در خانه هایشان می گذاشت و صبح فردا تبدیل به شمش طلا می شد


و حافظ می خوانیم امشب به نیت مهر و آیین مهر و دوستی و زیبایی در بلندترین شب سال ... یلداتون یلدایی و شبتون زیباتر از هر زیبایی

Saturday, December 19, 2009

تولد حرفه ای من


چند سال پیش در روزی مثل امروز من برای اولین بار سوار یک اتوبوس شدم و از تهران گذشتم و در در دهلران خیره شدم به شکل عجیب خانه ها و سنگرها و بعد توی خیابون ها خیره شدم به لباس ها ، به پوست ها ، به چشم ها و نگاه ها ... بعد شروع کردم به کار در یک پروژه سینمایی. چند روزی بودم نه خیلی طولانی و یک تقریبا یک تست دادم برای انجام کار که قبول شدم. بعد هم اومدم که یه مدت فکر کنم که اینکاره هستم یا نه که موندگار شدم. شاید قبلن هم گفته باشم یعنی نوشته باشم یه جایی اما باز هم می گم که به خیلی ها در موفقیتم تو حرفم مدیونم . گم شده بودم وقتی اومدم . یه حسی رو دنبال کرده بودم از تهران تا سراسر ایران و به چیزی نمی رسیدم. اما نمی خواهم قبول کنم که پی هیچ آمدم و خیلی امکاناتی رو که برای بدست آوردنشون زحمتها کشیده بودم، همه رو رها کردم. باید چیزی می بود وگرنه من برای همیشه قید دنبال کردم حسم رو می زدم. اینجا همه سعی کردند به من بگن یا به من بفهمونند که دارم اشتباه می کنم. همه ی همه که نه اما تقریبن همه. شهاب شاید یکی از معدود آدمایی بود که بهم گفت بده که اومدی اما فکر کنم که باید می آمدی ... اینجا داری دنبال چیزی می گردی که نیست. دنبال چیزی می گردی که ... همونی که گفت برو ... اما من اومدم ... چند سالی زندگی عجیبی کردم که گیج بود و منگ و سرگردون. بعدش تو بیمارستان وقتی که مامان رفت یه پیغام اومد و حالا همه مون تنها ، جدا جدا ، هر کی یه گوشه دنیا راهی رو بره و چیزهایی رو پیدا کنه برای خودش. من اومدم تو این حرفه و چیزهایی رو پیدا کردم که کم نیستن. آره خب ... در کنارش چیزهایی هم تجربه شد که شاید بهترین اتفاقات زندگی نبودن. اما این چند سال راهی بود که با خوشی ها و ناخوشی هاش باید طی می شد. باید ... تا ایمان به دنبال کردن حس ها بمونه برام. تا هی چمدون هایی بسته و باز بشن و کسایی بیان و برن و چمدون هایی باز و بسته بشن و من بیام و برم و ... حالا بدونم که مسافر یعنی چی. یه کم قسمت خطرناکش اینه که آدم معتاد می شه به یه چیزایی . به تنهاییش. به اینکه صبح که از خواب پا می شی اگه این کار رو - که دیگه بخشی از زندگیت نیست که خود زندگیت شده – نداشته باشی یه ترس و دلتنگی سنگینی بیاد بشینه رو سینه ات که پس امروز چیکار کنم؟ به اینکه یه جاییت خار در میاره و دیگه طولانی یه جا نشستن و موندن برات سخت می شه. به اینکه خداحافظی همیشه و هر بارش همون کوفتیه که هست اما بخشی از داستانت شده دیگه. و به خیلی چیزا ... که فکر نکنم دلم بخواد هیچ وقت ترکشون کنم یا اصلن بتونم. حالا در تولد چند سالگی آشنایی من با حرفم و با خیلی چیزا و خیلی آدمای دیگه، باز چمدونام رو دارم می بندم و باز با دلقک بازی و خزعبل گفتن مدام ، سعی می کنم قسمت کوفت خداحافظی رو پنهون کنم و برم دنبال حسی که صدای زنگوله ش دوباره داره میاد ... از دور ... از توی غبار و مه ... به سمت چی و کی و کجا ... ؟ باید رفت و دید

Friday, December 18, 2009

تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد


قصه کوته بنده شو در کوي من تا به دل بيني چو موسي روي من
زنده گردي چون مسيح از بوي من عاشقانه چون کني رو سوي من

صفا علی شاه

اینروزها به دنبال معنایی هستم برای ادامه چیزی شبیه به یک زندگی ، و همچنان به این می اندیشم که کسی جز خداوندگار عالم راه و چاه و همدم تنهایی نیست و از این روست که پی ذکر و دعا و اینها می گردم شاید راهی بیابم همان که می گفتند مرید و مراد ... راههای بسیار رفتم از تحصیل در کنار راهبان مسیحی تا مبلغان مذهبی دین مبین اسلام ... و اینروزها دینی دارم دینی ... و خدایی که در این نزدیکی است ... خدایی مهربان و بی غرور و بی تکلف آزاد و رها ...در پی ماهی و راهی ... و در آستانه ماهی عظیم و عزیز و مبارک به دنبال یافتن خودم هستم بیشتر از همیشه و همه وقت ...و می دانم می دانم که خداوندی که در این نزدیکی است خود راهنمای سال و ماه و زندگیست ...باری تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد

Wednesday, December 16, 2009

امشبه من


بی خواب شدم و نمی دونم چیکار کنم
این روزا حالم خیلی گرفتست
همه چی دست به دست هم دادن و روزا رو بدتر کردن. دوست ندارم همش از زندگی بنالم اما واقعا کم آوردم
وقتی دوست شش هفت سالم صفاتی که رسما هیچ ربطی به من نداشت بهم نسبت داد دیگه نمی دونستم از ناراحتی چیکار کنم؟شاید واقعا مشکل از منه... آره حتما مشکل از منه که نصفه شب با وجود این که شدیدا نیاز به خواب دارم اومدم و دارم می نویسم
یادش بخیر مامان می گفت هر وقت خیلی عصبانی بودی و خواب به چشمت نمیومد و برو یه جایی بنویس این شد که از بچگی یه چیزی حدود 40 تا دفتر خاطرات دارم و بعدش هم یه عالمه وبلاگ
دکتر روانپزشک ما هم می گوید این یکی از تکنیکهای روانشناسی است
شاید من زودتر از همه دوستام یه وقتی یه جایی به این نتیجه رسیده بودم که نوشتن بر هر درد بی درمان دواست!‌ الان به خاطر همین نتیجه گیری روی صندلی نشستم
دیگه حتی گربه سیاه توی خیابون که هر روز یه غذایی از سهم خانوم جان بهش می دم دوسم نداره
امروز دوستی آف زده دلت برای خودت بسوزه که دنباله مهر و محبتی
نمردیم و شخصیت مهر طلب هم پیدا کردیم
اینهم در جوابه اون دوستی که می گفت شما خانوادگی نارسیسیم دارید و تو از همه بیشتر
همه چی باهام لج کرده... از تیر چراغ برق با صداهای ناهنجارش و جای بدش برای پارک ماشین تا چراغ کم مصرف بالای سرم تو اتاق که همش بی دلیل خاموش روشن میشه و اعصابم رو خورد میکنه
دلم می خواد بمیرم وقتی عزیزترین دوستم بعد از 7 سال دوستی فقط یه حرف انتقاد آمیز من اینقدر به همش ریخته که حاضره دست به هر کاری برای مضمحل کردن من بزنه کلا فراموش کرده که : بابا! من کارای خوبم کردم ، حرفای خوبم زدم ،معرفتم داشتم
خلاصه این روزها همه چیه ما بد شده بده بد... همه چی. نمی دونم کی درست میشم

خواب و بیدار


پیام الکترونیکی بینمان رد و بدل شد
روشن و ساده
سلام و احوال‌پرسی حال و احوال و
به اندازه‌یِ شرطِ ادب نت و شکلِ خوشبختهای به ظاهر خوشبخت
من هم نمونه‌ی کاملِ یک متظاهر به خوشبختی
ساده و روشن بودم

بی میله به دیدار

بی‌امیدِ دیدار

دلم را می شناختم
راضی نبودم حتی به اندازه شرط ادب
خسته بودم
از آدمیان از رابطه های مسلول نسلم و اطرافیانم
حتی به اندازه‌ی شرطِ ادب هم نمی خواستم ببینم
پشت این صفحه بازی می کردم
بازی تلخی که گاه به گاه از پوچیش لبخندی تلخ تنوعی به خونه سرد و تاریک دلم می داد
می دانستم که صدا
صدا
صدا نبوده‌است
که رنگ‌ها
رنگها
رنگ نبوده‌اند
نه قرمزها، قرمز و نه سفیدها، سفید
تنها رنگ بوده اند ... رنگ و ریا
این بار او اصرار به دیدار داشت
در آن ظهر جمعه ی رنگ پریده پاییزی
ساعت7
به وقته بدقولی
به ساعت مرگ
نمی آمدم
انتهای داستانه تکراریه سلام ، خداحافظ را می دانستم
تو خواستی تا جاده شدم
سنگِ زیرِ پا شدم
علایمِ بی‌انتهایی شدم
تو که نمی توانستی مقصد باشی
چرا تابلو مقصد به دست گرفتی
چند بار به منتهی الیه سمت راست رفتم
چند بار خواستم از اولین خروجی خارج شوم
راستش را بگو
به خودت که نمی توانی دروغ بگویی
می خواستی بازی کنی
من جاده شدم
اما
اما مقصد مچاله شد
آسمان و زمین روبوسی کردند
قطب‌ها در هم خوابیدند
اما اما
هم‌آغوشیِ قطب شمال و جنوب مگر میسر است
چند چای از فلاکس من خوردی و چند سیب گاز زدی
چایت چایت نصفه کاره بود که
گفتی باز همدیگر را می بینیم
گفتی در دوستی مردی ... نه نه نه
نه انگار که من مرد بودم
گفتی فردا تماس می گیرم

هم‌اکنون فرداست
فردا و فرداهاست و تو نمی آیی می دانم می دانم
آن زمان اما
انگار نه انگارکه آدم بودم از پنجره به آسمان بال گرفتم و پر کشیدم
نه که بخواهم ماه باشم
یا که ماهی بخواهم
می‌خواستم ماه و ماهی را بخوابم
نه که نخواهم بیدار باشم
می خوابم که بیدار باشم
بیدارِ بیدار
بیدار که بخوابموفردایت را ببینم

خودکشی


دیشب آخر شب یه دفعه تلفنم زنگ زد یکی از دوستام نوشته ای رو خونده بود تو اوج خواب بلند شدم چراغ بالای سرم رو روشن کردم و گفتم خونه رو بگیر

خونه رو گرفت صداش از منه خواب آلود گرفته تر بود

گفتم خوبی

گفت هستم ، هستم اگر می روم گر نروم نیستم

گفتم خوبی

گفت نه خودکشی کردم نجاتم دادن

برق سه فاز از همه جام پرید

نه اینکه به خودکشی فکر نکرده باشم که فکر هر روزم بوده و هست اما همیشه یه سری دلایل احمقانه برای ادامه چیزی شبیه به این زندگی داشتم

گفتم چرا ؟

گفت : جنون و دیوانگی

تو چرا هی از مرگ می نویسی

گفتم : دیوانگی اما من مجنونم نه جانی

و به این حرف صادق هدایت فکر کردم که میگه

تو زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روحت را آهسته آهسته در انزوا میخورد و میتراشد

و زخمهای زندگی او گویا بسیار زیاد شده بودند و به طرزی دست به خودکشی زده بود که من مات بر جای ماندم این سبک خودکشی جسارتی می خواست و یاد سیامک مظلوم افتادم که با نفتالین خودش رو کشت و تموم شد و رفت که رفت

و ما کی می رویم



Tuesday, December 15, 2009

نماز عصر سه شنبه




خسته و کوفته کیفم رو می گذارم زمین و لباسهامو در آورده در نیاورده می رم زیر دوش و یک غسل آب و نمک

خیلی خستم نه از کار که دوساعت توی سرویس بودم خسته و کوفته بعد از غسل سجاده رو باز می کنم و شروع به نماز ... اما به السلام علینا و علی عباد الله الصالحین ِش که رسیدم بغضم شکست.خدایا!این سه شنبه را فقط به اندازه ی دعایم میشناسم.باشد که مستجاب شود!همونجا روی سجاده از فرط خستگی خوابم برد گوشیم هم که سایلنت و هر کس هم که زنگ زده برای خودش خوش بوده
میان این دو ماه پاییز آبان و آذر خاطره بسیار است و دلتنگیها یم ضریب بی نهایت به توان بی نهایت گرفته ، میان این دو ماه من لبخند زدم ، گریستم ، پشت نیمکتهای چوبی مدرسه لوکیشن کارمان بازیگران معروف را در باران همراهی کردم و تا جایی که تونستم آرامش بخشیدم هر چند در دلم طوفانی بر پا بود عین مادر و در آخر هم عین او خواهم رفت اینقدر که در خود می ریزم و کودکی هایم را با ماه قسمت کردم، روزهایی که گذشت نگاه باران شاهدی شد برای دلهره های جوانیم و در این روزها زمانی نگذشت که به عزای خود نشستم و برای آمرزش روح جوانی ام فاتحه خواندم ، در نیمه آبان ماه خود را فرشته ای دیدم و عاشق و شیدایی باز به دیدارم آمد و سفری و اکنون راز مبهمی هستم در سینه ی خدایی که تنها یاور روزهای بودنم شده خدایی که او هم گویا مرا فراموش کرده است خدایی که در این نزدیکی است
فردا چهارشنبه آف جمعی گروه سریال وضعیت سفید است ، به همین سادگی ، به همین بی رنگی
دلم می خواهد مناسبتی چیزی پیش بیاید عیدی حتی محرمی و چیزی من این روزها را دوست دارم چون گوشی تنهایم رنگ پاکتهای زرد می گیرد و من دلخوش می شوم به کسانی که دوستم دارند و فراموش نکرده اند که کسی پشت پرده نارنجی رنگ اتاق کوچکش بی عشق نفس می کشد بی عشق می خندد و بی عشق بی عشق می میرد اما شاد است به همین پاکتهای زرد و لبخندهای واقعی



دلم می خواهد باران ببارد، دلگیرم و سرد و عجیب احساس بی پناهی می کنم در این آغاز... دیروزها حس می کردم که من مالک هر روز از سیصد و شصت و پنج روز سال هستم و امروز انگار سالهاست سر قفلی همه روزهایش را به دیگران فروخته ام ، خدایا تنها از این دلگیرم که چرا حتی یک روز را هم برای خودم نگاه نداشتم تا دلخوش شوم به یک دارایی دنیایی
دی ماه آغازی است برای کسی که در دفتر مشق لحظه هایش خط خوردگی ها بسیارند ، غلطها وحشتناک و تن خطوط بسیاری به واسطه پاک کن های دورنگ قدیمیش رنگ و رورفته اند و هنوز نتوانسته بر تن سپیدی های دفتر دلخوشیهایش را نقاشی کند هر چند دلخوشی دیگری ندارم، دنیا هر بار تنها دلخوشیهای کوچک من را نیز از من گرفت ... برایم دعا کنید
تموم شد
خیلی زود .... خیلی دیر... خیلی نابهنگام
هیچ کس نیومد و هیچ کس نرفت ، این چند روز آفهام رو خوابیدم ، بیدار شدم ، خندیدم تبسمهای اجباری به کسایی که تنها در وقت خوشی و کار دوستند( به قول سها خاک توسرت اینم کارش تموم شه رفته که رفته ) و باقی سال آشنا ،کتاب خوندم و چقدر دلم تنگ شده بود برای حرکت تند نگاه به سطرهایی که با عشق نوشته شده بود و به اندازه ی تموم روزهایی که خونه بودم گریه کردم و دلگیر شدم و بهونه گرفتم و خسته شدم ، آفهای این چند روزه به حالم هیچ تأثیری نداشت ، و تنها ای کاش این روزها هم مثل همه روزهای دیگر بی خاطره می بودند تا من دلم تنگ نمی شد برای لحظه های خوشی که دقیقه هایی مهمونم بودند و ساعت ها دلتنگم کردند
ای کاش نه کسی می اومد نه کسی می رفت نه من می اومدم و نه من می رفتم ای کاش
کریسمس و ژانویش اینجوری باشه وای به حال باقیش نه امسال سال من نیست
دست و دلم زیاد به نوشتن نمی ره، یعنی می ره اما نه به نوشتن درست ، چند وقتیه دارم سعی می کنم کتاب بخونم ، تنها کاریه که شاید این روزها یه کمی آرومم کنه و به لحظه های بی هدفم رنگ و بوی دیگه ای بده ، وقتی می خونم انقدر از این دنیا و آدمهاش فاصله می گیرم که یادم می ره چقدر تنهام و هیچ بهونه ای برای خوشحالی ندارم و تنها شاکرم برای سلامتی و بودن اونهایی که دوستشون دارم ، کتاب این روزها داره می شه یار دلتنگیهام و تعجبم از اینه که چرا این همه مدت ازش غافل بودم، من که با لیلی و مجنون نظامی و مثنوی مولانا بزرگ شدم و رشد کردم ... به هر حال توی این روزها سووشون سیمین دانشور ، چشمهایش بزرگ علوی ، وبربادرفته مارگرت میچل رو باز خوندم تا می شد سر مردن یوسف و ملانی گریه کردم ... اینروزها به دو رکعت نماز فاطمه زهرا هم فکر کردم که ای کاش یه نیم رکعتی هم برای ما خونده بود ... و به هزار و یک چیز دیگه ی این دنیای درنده و بدخیم وافسرده ... به اندازه یک ابر دلم گرفت ... و در فساد خودم مأیوس شدم منتظر آفهای دوستانه تون و یادی از من کردنتون برای لحظه های تنهاییم هستم و همیشه اینجا یک فنجان چای و قلیان و قهوه ای برای یک گپ دوستانه به انتظارتون هست

یک فنجان چای


این حال خرابم

نه به خاطر یه روز کار سخت و شلوغه

نه سه بار کارتهای تاروت رو بر زدن و از آینده حال گفتن

و نه به خاطره به خاطرت

حتی به خاطر ابری بودن آسمون

یا حتی سرد بودن هوا هم نیست

این حال خراب

این دل گرفته و این تن خسته

شاید به خاطر اینه که
تو نیستی

تو نیستی

و من برای خوردن یک فنجان چای داغ هم تنهای تنهایم

Monday, December 14, 2009

جایی بین این سه نقطه ها


من نمی دانم و نمی فهمم

کدام نگاه نگفته

کدام جاده نرفته

کدام حرف نگفته صدای کدام باد و نسیم

و کدامین رفتار اشتباه

حتی کدام نبودن

و کدامین خواستن از جنس زمین و زمینیان

کدامین بودن اشتباه

کدام واژه بربادرفته

کدامین نخواستن بی کلام و کدامین کدام دوستت دارم

چه کسی و کدام کدام.....تو را از من گرفت

اما!من میدانم!می دانم که قلبم تا به انتهای چیزی شبیه به یک زندگی در نقطه ی نون زندگیت جا مانده است

جایی بین خواستن و نخواستن

جایی بین بودن و نبودن

جایی بین رفتن و نرفتن

جایی بین این سه نقطه ها ... این نقطه های خالی ...جا مانده است

******

امروز خیلی فکر کردم به گذشته و آینده به حرفهای شنیده و نشنیده به بودنها و نبودنها به رفتنها و آمدنها و یاد کتاب زویا پیرزاد افتادم که عادت می کنیم چاره ای نیست جز این ، چند وقت پیش یک خداحافظی گذاشتم همانطور که هر ماه در بلاگی مخفی وصیت نامه و بین دوستان ولوله ای افتاده بود و باز یاد کتاب دیگری افتادم که همه چراغها را من خاموش می کنم و یاد این افتادم که همه ما همیشه یک مادر می خوایم و من اینروزها بی مادرم و شاید این ناله های هر روزه بیشتر از نبود عشقی به اسم مادر است ... مادر ... و یاد حرفها مادبزرگ افتادم که می گفت: هرکی خشت به آسیاب ببره خاک نصیبش میشه و هر کی دنباله جغد بره بیغوله نصیبشه ... و من هر بار به جای خشت عشق بردم و همیشه به دنبال کبوتر رفتم ... و آیا آیا هر بار به حرم رسیدم ... نمی دانم اما اینکه دنبال جغد نرفته ام را ایمان دارم ... ایمان ... و حال ایمان می آورم به آغاز فصل سرد ... فصلی سرد و سرد و سرد ... و دلم گرفته است

دلم گرفته است

Sunday, December 13, 2009

آهای فلانی



آهای فلانی تا حالا شده به لحظه های تلخ تنهایی فکر کنی از تنهاییت نترسی اما از دوستها و آدمهای اطرافت وحشت کنی تا حالا شده

***************
این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادش را از ذهن من بشویند... یادش را بشویند تا دیگر به خاطرش با خود جدال نکنم

**********

آهای فلانی تا حالا شده اینقدر به یه چیزی مطمئن باشی که شروع نشده چند بار تمومش کنی تا حالا شده

**********

من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم

**********

آهای فلانی تا حالا شده شده که سرود احمقانه زندگی و عشق رو تا ته تهش حتی تا لحظه ی مرگت بدونی و باز ... تا حالا شده

**********
و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ، تو این روزهای سرد تنها مهمان تنهایی هایم بودی...روزی را که قایقی ساختی و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردی دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود و گفتم گفتم گفتم که تاب پارو زدن ندارم

**********

آهای فلانی خیلی خستم با وجود این آفهای گاه به گاه باز خستم خیلی خسته آهای فلانی روزهای قدیم رو مدام می بینم آهای فلانی یاد یه ماشین سفید افتادم

**********
و تو شدی پاروزن ... سکان و پارو به تو سپردم ...هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما ... مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودم ... دستهایم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید زیست

**********

آهای فلانی تا حالا شده بدونی عاقبت کار چیه اما جلو بری ؟ آره به دنبال درسی بودم که آموختم آهای فلانی حرفهای مادر بزرگ در تمامی ذهنم صدا کرد که آدمیان در سه امتحان مردودند ثروت ، شهرت و شهوت

**********
زندگی به من آموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد...اما اینروزها دریافتم که حجمی که در قایق تو نشسته بودجز مشتی هیچ چیز دیگری نبود... و ای کاش زود تر قایق را سبک کرده بودم

**********

آهای فلانی تا حالا شده شده که تو یه جریان ساده ی عاطفی تمام چهره ها را باز از نو مرور کنی شده برای من شد

**********
با این همه... تمامی بهترینهایم دوستتان دارم ... هرگز فراموشتان نمی کنم هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند و من با هیچ اینهمه مرده ام اینقدر مرده ام که دیگر هیچ چیز نمی تواند زنده بودنم را حتی به خود خودم ثابت کند

Saturday, December 12, 2009

کوتاه کردن مو و تنهایی


زیر دست یک همکار هستم، داره برام موهامو پیتاژ میکنه، از کناره های مو شروع می کنه و همینطوری که که قیچی پیتاژ رو تو سرم می کشه ، میگه نامزد داری، می گم نه، باز قیچی رو محکم میکشه تو موهامو میگه دوست دختر چی داری، می خندم سرم می کنم اونطرف، اینبار قیچی رو خیلی بی ظرافت تو موهام میکشه و کلی از موهامو می کنه ، ولی آروم نشستم روی صندلی باز میگه نگفتی دوست دختر داری، می خندم ، میگم مهمه مگه حالا داشتن یا نداشتنش، میگه نه ولی اگه دوست دختر نداری برای چی موهاتو درست می کنی به پوستت می رسی مرتبی میگم یعنی داشتن دوست دختر یا نامزد رابطه مستقیم با مرتب بودن و به فکر جوونی بودن داره میگه نه ولی خب بی تاثیر هم نیست، می گم نمیدونم چی بگم… اینبار شونه تیغ رو می کشه تو موهامو میکشه ، خیلی دردش بیشتره، میگه خب دوست دختر که نداری، نامزد هم که نداری برای چی اینهمه خودت رو اذیت میکنی که تو این شلوغی با این همه کار نشستی رو صندلی من که کارمم سریع و خوب نیست اونم تو که خودت خیلی این کارها رو خوب بلدی و می دونم از بی حوصلگی زیر دست یکی دیگه نشستی می خندم میگم اولن من که نگفتم دوست دختر دارم یا ندارم، بعدش هم مگه خودم آدم نیستم، تمیزی و مرتب بودن چه ربطی داره به داشتن یا نداشتن یه آدم دیگه، میگه آخه نمیدونی که مهمه، دخترها خوششون میاد دوست پسرشون موها وریشش مرتب باشه اصلن میدونی چیه همه اینا که اینجان نصف بیشترشون همسر قانونی ندارن ولی دوست پسر و دختر دارن فقط بخاطر اونا هم میان می شینن زیر دست من و تو وگرنه بازی و شهرت اینها همه بهانست و اگر به خودشون باشه اصلن نمیان اینهمه زحمت رو تحمل کنن… چیزایی رو بهم میگه که خودمم می دونم اما من برای مرتب بودن تربیت شدم حتی به زمان مرگ و عزاداری باید اصلاح کرده و مرتب و شیک باشم مثله الان که از هر عزاداری عزادار ترم کارم تمام میشه تشکر می کنم موهام رو میشورم و بعد اتو و سشوار و بابلیس به تمام سرم می کشم تو این سرما و تو این لوکیشن براش عجیبه !؟! جالبه خودش از من آلاگارسون تره اما خوب اون دوست دختر داره بعدش یه هو دوباره بهم میگه آخرش هم نگفتی دوست دختر داری یا نداری، حس فضولیش شدید گل کرده ول کن هم نیست می خواد تلخی گفتن تنهایی رو به او هم بگم اما عمرا باز می خندم و میرم سر میز خودم و یه کتاب به دست می گیرم یعنی داستان تمام ، میرم توی فکر که چقدر دوست دختر یا پسر میتونه به بهداشت یه فرد کمک کنه و من واقعا از همین تریبون تشکر میکنم از دوست دخترها و پسران محترم

Friday, December 11, 2009

ای کاش


اصولا تو این مملکت هیچکس حرف آخر رو اول نمیگه

همه زبونشون یه چیزی میگه و دلش یه چیز دیگه

هیچکس شهامت خودش بودن رو نداره هیچکس

حتی من که ادعا می کنم زیر و روم یکی نیست

و هیچکس من رو نشناخت بوی دستهام رو حس نکرد و چشمهام رو ندید

قرآن پدر مادربزرگ رو باز می کنم نوشته ی آقاجون رو می خونم و اشک می ریزم زار زار

الیوم ... سنه .... شهر ... خداوند اعلی و اعلی نورچشمی صدیقه السادات را عطا فرموده امید است به باطن این کلام الله مجید

جای مادر برای همیشه خالی می مونه

مادر نوه صدیقه طاهره جده سادات خانوم فاطمه زهرا رفت تا روحش به آرامش برسه

خدایا ، مادر برای به تو رسیدن شتاب داشت

دنیا جای موندنش نبود

به تو میسپارمش

خودت نگهدارش باش

امشب شبه مهتابه .... خواب است و بیدارش کنید

و من امشب خیلی مات گذر این زندگی را تماشا می کنم و تمام خوبی زندگی این است که می گذرد

بد یا خوب خواه و ناخواه و من ماته مات به گذر این عمر می نگرم

و من هر روز بیشتر شک می کنم به این هستی و بودن هایش

و به نبودنهایش ایمان می آورم

ایمان می آورم به آغاز این فصل سرد

و این منم

به نظرت چند سال تا پایان این راه مانده

آیا تنها چند قدم و دیگر هیچ

و شاید وقتی برسی که دیگر نباشم نمی دونی چه حاله بدیه این که بدونی یه روزی می رسی که من رفتم و دیگر ...وای

و من پایان کدام داستانم

و کدامین جمعه جمعه ی آخر است

و من همیشه همیشه همیشه حسرت گذشته را می خورم

اما همیشه که نمی شودحسرت گذشته را خوردو اینکه چرا؟و چگونه؟و یا اصلا چه شد که اینگونه شد

به قول شخصی بزرگ زندگی دایره ای است که هرچه تند تر در آن بدوی چرخشش بیشتر می شود،و زود تر زمین می خوری

و همینطور اگر راه نروی

به اندازه ی 40 نه 50 درجه ِ دما سنج تب کرده ام .و در بستر ِ شدید هذیانم!یکهو دلم برای سبا تنگ می شود تنگه تنگ می شود .نه .. ! گوشی را زمین می گذارم و می گریم تلخ

یک دفعه دلم برای همه تنگ می شود و برای تو

اینگونه نگاه نکن .من در تک تک ِ کلمات ِ اینجا تجزیه گشته ام

و تو روزی تا همه جا به دنبال من خواهی گشت و دیگر هرگز هرگز مرا پیدا نخواهی کرد، مثله همه ی آن دیگران

شاید مگر در اینجا

در اینجایی که تو هم معنی می دهی ،حتی بی واژه

آنقدر خنثی می اندیشم که هیچکس را توان ِ باورش حتی نیست

حالم حال بی تفاوتی است .یک جوری که فقط خودم می فهمم چگونه

تلخ ِ تلخ .داغ ِ داغ .به مانند ِ این آدم های ِ خیلی عادی قاطبه نفوس

می دانی که ؟این خیلی فرضیه ی عظیمی نیست برای من منه من

برای منی که کم نیستم .البته همین هم کافی است

تو دنبال ِ چه می گردی ؟دنبال ِ توپها و همبازیهای کودکیت و کودکیم

که خاطرات ِ شیرینم را از آنها بدزدی

نه هرگز

من همه ی اسباب بازی هایم را در باغچه ی خانه ی قدیمی دفن خواهم کرد

دفن خواهم کرد

تا خاطراتشان فقط نزد ِ من باقی بماند

می دانم می دانم تو دیگر باز نخواهی گشت هرگز

معجزه هم که اتفاق بیفتد تو همانی

همانی که نباید باشی و ای کاش نمی بودی

و من این قصه را خوب از بهرم

دلت می خواهد برایت بگویم که چند وقت چند زمان زیر ِ پای ِ دلم نشستم تا تو را باور کنم در آن هنگام که می دانستم مانا نیستی

و مانای باربد به یادم آمد

می خواهی از تک تک ِ ثانیه های ِ مدفون در قلبم حرف بزنم ؟که غرورم بود که غرورم هست و جوانیم که باز در آینه پیر می شود

یا از عکس های ِ یادگاری که تو در آنها جایی نداشتی

در دفتر ِ خاطراتم هم رد ِ پای تو کم است و نا چیز

و من در این افکار که با کدام رنگ تو را بنویسم که شاید به چشم بیایی

آخ که تصور ِ این همه اتفاق ِ نا مربوط به هم دل ِ بی درد می خواهد

و آیا من داشتم که مرا چنین حسی ارزانی کردی

یادت باشد ..من همه جا نوشته ام که تمام ِ سال های ِ جوانیم را که بر باد رفت به تو نخواهم بخشید

کاشکی اونقدر بودی که می توانستم درباره ات بنویسم

و ای کاش خداوند در تنهاترین تنهاییهایت تنهایت بگذارد

Thursday, December 10, 2009

شب پنجشنبه


این شب پنجشنبه من و باربد با هم رفتیم بیرون کلی گشت زدیم خیابون گردی و شام رو هم با هم خوردیم

حکایت عشقی بی عین شین و قاف

شب خوبی بود کلی گپ زدیم حالم بهتر شد یه دوست درد دل و گپ و گفتگو و کسی که درکت می کرد

و این شعر رو امشب می نویسم در یک شب سرد پاییزی

*****

وقتی که رفتی

انگار من باز به بودن نیازمند شدم

حتی به بودن خودم که مدتها نبودم

نمی خواستم که باشم

به مقبره اجدادم پناه برده بودم

شاید که ارواحشان در من حلول کند

و این بار وقتی که رفتی

دیگر به انتظارت ننشسته ام ای عشق

تو در من جاری و ساعی هستی

پس باش که بودنت زیباست

ای عشق

اینبار باز فهمیدم که هیچکس به اندازه من

به اندازه من

نمی تواند دوست بدارد

اینچنین بی پروا و بی ریا

و من تو را دوست می دارم

ای عشق

و هر بار که تو را تمام می کنند

من از سر نو مولود می شوم

و باز آغاز

و هر چند تنها متولد شدن سخت است

اما زیبایی ای عشق

آنچنان که مجدلیه

و من باز تنها متولد می شود

تنها عاشق می شوم

و تنها خواهم مرد

ای عشق همه بهانه از توست

Wednesday, December 09, 2009

و باز هم عشق


ای عشق همه بهانه از توست

چند روز پیش نوشته ای راجع به عشق نوشته بودم و دوستان کامنتها و ایمیلهایی زده بودند خیلی به کامنتها و نوشته ها فکر کردم

اول از همه ممنون که می خونید هستید و این بودنتون دلیل بودنه منه

مجنون که بلند نام عشق است از معرفت تمام عشق است

راستش خیلی به حرفها و نوشته هاتون فکر کردم و باز به معنی عشق می دونید عشق هم مثل الفاظ دیگه دقیقا مثله خود خدا برای هر کسی یه معنایی داره سیب عزیز راست میگی شاید تنفر راهی برای فراموشی باشه اما اگه تنفر تو صراطه کسی مثله من راهی نداشته باشه چی و بی او تنها با یاد او شاید روز و روزگار می گذرد امروز دوستی محکومم می کرد به ملاقاتهام آری شاید رابطه هایی رو آغاز می کنم برای فراموشی اما مگر فراموشی حاصل می شود دستهایی رو می فشارم شاید فراموش کنم

گونه هایی رو می بوسم و از چشمهایی تعریف می کنم تا شاید فراموشی حاصل شود که نمی شود برای من که ژن عاشقی دارم سخته عشقهایی رو فراموش کنم که با تمامی وجود حسشون کردم و آغوشهاشون برام بوی خدا رو داشته بی هیچ غریزه ای

و اکنون با صدای استاد شجریان باز هم

که با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

و پکهایی عمیق به قلیانم پس از جاری شدن از خیابان پهلوی تا پارک وی و درختهای چناری که تنها شاهدان اشکهای من در این شبهای سرد پاییزند و نوای نواری

تو رفتی و دلم غمین شد قرین آه آتشین شد

آری اینچنین است که من نفرت را در دل راه نمی دهم که خداوند هنوز عاشق شیطان است و برای من و تویی که هر شب و هر روز پای سجاده ایم نفرت گناهی نابخشودنی است

خداوندا ببخش ایشان را نمی دانند چه می کنند

گویی شاعره شهر ما عشق را زیباتر از من بیان می کند

او می گوید

ملامتم چرا کنی

هزار بار قصه ها

ز رنج عشق گفته اند

هماره این فسانه ها که نامکرر است و ناب

نشسته و نرفته باز

ز خاطری هوای یار

راز اهلی کردن در خانه مادربزرگ



روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند

شازده کوچولو آهی کشيد و گفت: ببخش

اما پس از کمی تامل باز گفت: - "اهلی کردن" يعنی چه

روباه گفت: تو اهل اينجا نيستی. پی چه می‌گردی

شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می‌گردم. "اهلی کردن" يعنی چه

روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اين کارشان آزارنده است

مرغ هم پرورش می‌دهند و تنها فايده‌شان همين است

تو پی مرغ می‌گردی

شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می‌گردم

نگفتی "اهلی کردن" يعنی چه

روباه گفت: "اهلی کردن" چيز بسيار فراموش شده‌ای است، يعنی

علاقه ایجاد کدرن

علاقه ايجاد کردن

روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسربچه‌ای بيش نيستی

مثل صدها هزار پسربچه ديگر، و من نيازی به تو ندارم

تو هم نيازی به من نداری. من نيز برای تو روباهی هستم شبيه به صدها هزار روباه ديگر

ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نيازمند خواهيم شد

تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنيا يگانه خواهم بود

*****

امروز رفتم خونه قدیمی مادربزرگ به رفت و روب و شست وشور تمیز کردن وای خونه قدیمی چه چیزهایی که نداشت ، پیچ امین الدوله ، یاس رازقی و پیچه های عشقه و اقاقیا

اولین چیزی که به نظرم خونه قدیمی رو برای ما متمایز می کرد این بود که ماها یا اولین بار تو خونه قدیمی با جمعیت آشنا شدیم شاید در واقع خونه قدیمی برای ما نماد جمعیت بود. جایی که بهترین خاطراتمون رو تجربه کردیم، بهترین دوستانمون رو پیدا کردیم، بهترین روزها و شبهای عمرمون رو گذروندیم، بهترین قلیونهای عمرمون رو کشیدیم و بهترین مادرها رو در اونجا داشتیم شبهای یلدا و مژگان و مامان و مامان بزرگ و آواج خانوم عجیبترین چیزها رو دیدیم، مقدس ترین لحظات رو داشتیم. جایی که عاشق شدیم، جایی که دنیا برامون رنگ عوض کرد، جایی که دلمون دریا شد، جایی که یه سری دردامون تسکین پیدا کرد و یه دنیا درد جدید بهمون اضافه شد. جایی که توش یه دفعه بزرگ شدیم دانشگاه رفتیم
حیاط خونه قدیمی با اون شلنگ و شیرش که همیشه میون پیچکا به سختی می شد پیداش کرد پذیرا و شاهد بهترین وضوها و نمازهای عمرمون بود

دیوارا و ستونایی که بهشون تکیه می دادیم و تمام زمین و زمون رو مرور می کردیم و دلمون می خواست همشون رو پاک کنیم و یه جور دیگه بنویسمشون فرشایی که برای جارو کردنشون لحظه شماری کردیم و روشون بهترین نمازای عمرمون رو خوندیم و بهترین مهمونیای عمرمون رو دادیم و رفتیم و همه چیزمون با عشق بود
زیرزمین که تا سقفش مادر بزرگ خانوم نایلون کیسه های برنجو می چیدو دبه های روغن و شیره و ترشی و همه جور چیز بود بغلش فقط برای یه نفر جا می موند تا رد شه
خیلی بچه ها رو یادمه که می رفتن تو اتاق پشتی بغلی می شستن که وقت دعا یا خانم آیت اللهی راحت تر گریه کنن
خونه قدیمی بهشت کوچیکی بود توی دنیای ما، که توش هر آدمی با هر حال و حس و ذهنیتی وقتی وارد می شد، دیگه نمی تونست خوب نباشه، نمی تونست به درد بقیه ناله نکنه، نمی تونست خواب باشه
هر چی بود از خاک و آجر و سنگ و چوب و آهن نبود، نه، شاید از عظمت حضور آدم هایی بود که در اون فضا نفس کشیده بودن شاید به خاطر اون نماز شبهای خانوم بزرگ بود، شاید به خاطر اون قرآن خوندنا بود، شاید به خاطر اون گریه ها بود، شاید به خاطر دونه دونه تپش های قلب یه سری آدم بود برای دیگرون. که اگه مساله فقط چهار تا دیوار و تخته بود، تا به حال باید تموم شده بود. این که می بینیم بعد از این مدت هنوز خونه قدیمی و خاطراتش برامون زنده است و در واقع خونه قدیمی زنده است، بهترین نشانه است برای این که بفهمیم خونه قدیمی برای ما یه بت نیست که با شکستنش تموم شده باشه
خونه قدیمی جایی بود که همه دلشون می خواست توش حتی شده یه ذرّه، بهتر باشن. خونه قدیمی جایی بود برای به دیگران فکر کردن، جایی برای دوست داشتن دیگران، جایی برای دور شدن از خود، جایی برای پرواز کردن. جایی برای دل دادن و دل بردن

و ما چه شاگردهای بدی بودیم مامان خدا بیامرز تا این سالهای آخر به هر سختی مراسم سمنو پزون رو برگزار می کرد

شب بیست و هشتم ماه صفر و شعله زرد نذری پختن و ملاقه ای که هر کسی به نیتی هم می زد و همیشه هم می رسید و می رسید

یادمه یکی از دوستامون تو اون حیاط با اون پیچهای امین الدوله می گفت یه قسمتی از بهشت اینجاست

چقدر اون بهشت زود رفت

تو این خونه دانشگاه قبول شدم چند رشته ... تو این خونه معلم خصوصی داشتم از هر رنگ و هر مدل

تو این خونه عاشق شدم برای اولین بار و تو این خونه آواج خانوم و آقابزرگ مردند و رفتند

و درخت بهار نارنج بعد از مادر دیگر شکوفه نکرد و گربه های رنگ به رنگ همه از دنیا رفتند

انگار بوی بهشت با مادر بود و با مادر و مژگان رفت

و امروز در حیاط خانه مادربزرگ گریستم تلخ خیلی تلخ

و چقدر دلم آش رشته ی دست پخت سبا رو خواست

تو این خونه سبا شوهر کرد و به هلند رفت

تو این خونه عروسی ها گرفته شد

تو این خونه تولدها گرفتیم

دعواها شد

وای وای وای

یادمه همیشه سر ارث کل کلی بود و مادر همیشه می گفت بزرگ باشید

و بزرگ بود ارثی که نگرفت

هیچ

خود ارث گذاری شد

ما چه ارث می گذاریم

ما چقدر بلدیم اهلی کنیم

من یکی که مطمئنم اهلی کردن بلد نیستم یا شاید طریقت محبت کردنم اشتباه به هر حال کلی کار کردم و گریه و دلتنگی

Monday, December 07, 2009

یاد و خاطرات دوستان خوب


عصریکشنبه است. تعطیلی رسمیه عید غدیر خم عید سادات یاد مادر و بوی عیدهای هر سال وای که سالهایی بودند سالهای کودکی . می خواستم پاشم اتاقم رو جمع و جور کنم و بشینم پای کار و نوشتن و خواندن وحتی عشق به درس خواندن مجدد وزبان فرانسه و زندگیم. قبلش یه سر رفتم وبگردی و رسیدم به گندم تلخ و نمی دونم چرا یهویی احساساتم منفجر شد! حس کردم بعضی از آدم‌ها رو خیلی دوست دارم. حس کردم چقدر دلم براشون تنگ شده… و چقدر دلم برای این سیب تلخ تنگ شده و باز از اون حس‌های خوب داشتن نعمت‌های خوب بهم دست دادخوشحالم که امیر هست. با اینکه یه موقع‌هایی یه کارایی می‌کنه که خونش برای آدم حلال میشه ولی بازم خوبه که هست. اگر بپذیرم که برادرم باشه، میشه برادر ناخلفم! از اون برادرای ناخلف که برادرشون هی تو دعواها باهاش فحش و نفرین می‌کنه ولی بازم ته دلش ازداشتنش خوشحاله خوشحالم که سروش هست. و خوشحالم که میگه که هست. و کلی ذوق کردم
امروز حس کردم گذشته درخشانی داشتم هر چند گاه به گاه دچار احساساتی مثل غم، یاس و ناامیدی شدم خوشحالم که علیرضا هست. نوشتش رو زدم به دیوار رو به روم و جاسوییچی هم که سروش بهم داده زدم کنارش تا همش به یادشون باشم. خوشحالم که پژمان یه جایی تو این شهر هست و داره نفس می کشه و اونم مث من می‌تونه نیشش رو تا بناگوش باز بذاره ولی تو دلش دریای خون باشه… غصه می‌خورم که در برابرش کم آوردم و نمی‌تونم با این همه کوچیکیم دوست خوبی براش باشم خوشحالم که سعید هست. سعید من رو یاد داداش نداشتم می‌ندازه… تنها آدم خاصیه که واقعاً در کنارش راحتم اصلاً از داشتن همه شماهایی که الان اومدید تو وبلاگ من و دارید این پست رو می‌خونید خوشحالم دلم می‌خواد همه‌تون رو بغل کنم! دلم می‌خواد با تک تک سلول‌هام باور کنم که این همه آدم خوب دور و برم هستند و دارند نفس می کشند. خوشحالم که شهرزاد هست هر چند در نزدیکی دور... خوشحالم که لیلا هست و او هم دور اما به یاد ما ... و همین بهناز که هر بار با فال حافظش مار رو شیراز قشنگ می بره ... خوشحالم که پطرا هست و مهنوش برای منی که یکی از بیشترین خواسته‌هام از خدا حفظ دوستان خوبم هست، شماها یه معجزه‌اید که می‌تونید با شادی‌تون شادم کنید و با غمتون ناراحت خوشحالم که علی هست هر چند سالی یکبار می بینمش اما همین سالی یکبار هم مبین اینه که هست دلم برای پیام تنگ شده که الان تو منچستر داره زندگی می کنه و یادی هم شاید از ما نکنه ...خوشحالم که اینروزها در جوار شاعره ای کار می کنم که طریقتی زیبا داره خوشحالم که چقدر آدم خوب دور و برم هستند و من دلم براشون تنگ میشه به هر حال چه میشه کرد هر گلی به بویی داره و هر بتی یه خویی ... و این زندگی است که چون رود رونده و پویاست و چون آفتاب گرم و بی دریغ ...خوشحالم که شهاب هست حتی اگه هفته ای یه بار می بینمش به بهانه پنجشنبه ها ...و باربد باربد شب نشین و نوشته هاش که چند وقتیه خبری ازشون نیست ... به هر حال بازهم یاهو مسنجر مشکل داره این هم یکی از دلایل دلتنگیهای من ... از دوستام باهاش خبردار میشم

و چقدر دلم برای اون کسایی که اسمشون رو اینجا به ملاحظاتی نیاوردم تنگ میشه به قول یکی از دوستام، گاهی اوقات اینقدر به فکر یه دوست هستی که تو ذهنت نمیاد که چند وقته ندیدیش یا حتی ازش بی‌خبری. اینقدر در ذهن تو بوده که شاید نبودن فیزیکیش رو هم نفهمیدی حتی شماهایی که سالهاست ندیدمتون

یاد فامیلهام می افتم اونایی که با هم بزرگ شدیم و سالی میشه که ندیدمشون
برای من هم همه شماها هستید. در ذهنم. در خاطراتم. در یادم… هر چقدر هم که دور باشید یا حتی همین بغل باشید ولی فرصت نکنیم به هم سر بزنیم یا همدیگه رو ببینیم… همه‌تون رو دوست دارم. توی این روزگار سرد و سخت، عبور از جاده زندگی با کسانی که می‌تونی دوست خطابشون کنی خیلی دلنشین‌تر و حتی راحت‌تره…روز و روزگار برای همتون سبز

Friday, December 04, 2009


من هي ميگم اين كيميان پا گذاشته رو
دل من داره فشار ميده شما هي بگين نه
من هي مي‌گم هي شما بگين نه آخه اين
داستان عشق كه نوشته نعني چي؟
تا حالا چندبار فکر کردی عاشق
شدی؟
تا حالا چه‌قدر از عمرت پای یک توهم
عشق تباه شده؟
اصلا تا حالا شده ان‌قدر عاشق باشی که
همه چیز را فقط برای او بخوای؟
تاحالا
از عشق تب کردی؟ چنان تبی که الانه‌ست زندگی رو تموم کنی؟
بی‌خودخواهی. بی‌ تملک و تصرف
یا از میل به غذا و زندگی رو از دست
بدی و فکری جز او نداشته باشی؟

البته مقدار متنابهی تا اندک می‌شه
این علائم را به بیماری نسبت داد
ولی اسم همه‌اش عشق می‌شه. مثل عشقه که دور گیاه می‌پیچه و
ازش چیزی نمی‌مونه
خب تا حالا چندبار بعد از عبور از این
نقطه
به انزجار یا خشمی که
و به تنفر رسیدی؟
حتا نمی‌خوای اسمش رو بشنوی یا حتا
نخواهی حتا یک‌بار دیگه نگاهش کنی
خاطراتش را مرور کنی
حتا عکس‌ها و نامه‌هاش رو ریز ریز یا
متمدنانه، در ایمیل باکس دیلیت کنی
تا حالا فکر کردی چی می‌تونه این همه
تفاوت زمین تا آشمونی نسبت به یک آدم در ما ایجاد کنه؟
فاصلة عشق تا نفرت، چند ساعت
راهه

البته كيميان خانوم اينها رو نوشته
و من راستي راستي و خداييش رو كه بخوايم حساب كنيم هيچ نفرتي بعد از هيچ عشقي
نداشتم
فقط تنهايي و تنهايي و تنهايي و
لحظه‌ها و ثانيه‌هايي كه از دست رفته بودند
شايد به خاطر همينه كه امروز اينقدر
مي ترسم
مثله آدمي كه وسط مقبرة جن و اجداد ارواحش ايستاده باشد و در فساد و پارگي خودم مأيوسم
واي چقدر خوشبختند اين نوشته‌هاي
پدرسگ كه همه به راحتي مي خوانندشان اي كاش مي شد مرا هم كسي در اينجا بخواند
خود من را من را بي واژه و كلمه و واسطه و واژة
و عشق من را كه كه با تمامي واژه‌هاي تعريف شده از عشق فرق دارد
تنها اين كلام مسيح مبين بخشي از آن است
دشمنان خود را محبت كنيد آنچنان كه من شما را محبت نمودم... و به راستي هيچگاه عشقهاي من تبديل به نفرت نشدند مطمئنم تك تك اونهايي كه با من رابطة عاطفي داشته‌اند اين نوشته‌ها رو قبول دارند ما هيچگاه با جدال و قهر جدا نشديم هيچگاه و هرگز ... اونها رفتند چون فكر مي كردند كه بودن در كنار من خيلي به نفعشون نيست يا شايد ملاحظاتي داشتند و من موندم كه فكر مي كردم بايد بود و موند و ساخت ... چه عرض كنم بعد از هر بار جدايي به اين فكر كردم كه لحظه‌هاي از عمرم رو در توهم چيزي به اسم عشق از دست
دادم و گريستم تلخ خيلي تلخ و هر بار شكستنم رو اطرافيانم ديدند و هر كدام به نوعي تعبيركردند احمق، خر ،‌بيشعور و هزار و يك چيز ديگر اونها راست مي گفتند شايد چون برداشتشون از عشق چيزي بود جدا از برداشت عشق واقعي ... عشقي كه من داشتم بي حد و حصر و بي حصار و مانع بود عشقي آزاد و رها ... و در اين رهايي وابستگي موج مي زد همسان و همسو ... و حالا اين شعرحافظ
نظرم مياد كه مي گفت
ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش باید که بیرون کشید از این ورطه رخت خویش
به راستي كه ما آزموده‌ايم
حالا عشق در دل من هست و هر بار هم بود اما ديگري در آنسوي ديوار حساب و كتابها نشسته است اما و اگر و آيا و شايد

مجنون که بلند نام عشق است از معرفت تمام عشق است
و حالا گريان و نالان بر سر سجاده مادر نشسته ام نماز شب تمام شد به انتظار طلوع صبح نشسته ام و به دنبال عشق در كوي عشق مي گردم و خدايي كه در اين نزديكي است
اللهم رب‌النور العظيم و رب الكرسي الرفيع

Wednesday, December 02, 2009

به پاي صحبتهاي دلم نشسته‌ام


بغض كرده‌ام تمام گلويم را بغضي عميق گرفته‌است

و گريه‌اي غمبار نهايت اين بغض است

خواب بدي ديده‌ام

و حصار قلعة اعتمادم را فشار داده اند

به پاي صحبتهاي دلم نشسته‌ام

اي كاش بال و پر با وسعت مرگ زندگي مرا مي گرفت

امسال تولدم

همة فوتهايم را شمع مي كنم

و همة پروانه‌هاي دلم را مي سوزانم با اين شمعها

به پاي صحبتهاي دلم نشسته‌ام

دلم گرفته‌است دلم گرفته است و انگار هيچگاه خوب نخواهم شد

و گريه كردم مثل ابرهاي بهار بي تو مادر

و جايگاه تنهايي‌ها و غصه‌هاست بي تو دلم مادر

و تا پايان عمر خراب خواب تو مي روم مادر

كه تنهايي من از نبود توست مادر

و آزارهايم را ببخش مادر كه لحظه لحظه‌ يادآوريشان حاصل اين سوگواري است

به پاي صحبتهاي دلم نشسته‌ام

سوگ تنهايي مرگ سياوش سو و شون به پا كرده‌ام

و نفرين به تمامي رفته‌ها و آمده‌هاي آينده

نفرين ماه و زمين و آسمان

نفرين به بودن و زيستن و نفرين و هزار نفرين به من

به پاي صحبتهاي دلم نشسته‌ام

Tuesday, December 01, 2009

شب سرد پاييزي تولد سها


پشت پنجره نشسته‌ام

به سياهي و تاريكيه شب نگاه مي كنم

به سياهي و تاريكي و تنهايي شب

سكوت و سكوت و سكوت

و صدايي كه مي خواند

تو رفتي و دلم غمين شد ... و مي خواند

و من فكر مي كنم به زندگيم به گذشته و آينده و ... هر روز و ديروز و امروز و

بسطامي مي خواند

از آن شبی که بر نگشتی

جهان که شادی آفرین بود به چشم من غم آفرین شد

از آن شبی که بر نگشتی

از آن شب سرد خزان شبها گذشته

و من مي خوانم حكايت مجنون ليلي زمان گذشته‌است عصر عصر پاييز زمين است و اعتراضي هم روا نيست ديروز عصر پس از سالي دوستي رو ديدم كه خاطره‌ ديدارش بسي عزيز بود و هست و خواهد بود و شام جايي ديگر تولدي بودم اسم اين رستورانهاي روز رو بلد نيستم مسلما چون خيلي دربند ماركها و نامها نيستم اما گويا اسپيور شبي بود بعد از آن در فازي بوديم كه گويا با دوستي به جاده خاكي زديم چه ميشه كرد اين قانون زندگيه كسي مياد تا كسي بره عين تولد و مرگ بايد باورش كرد و عصر عجيبيه تمام رفته‌هاي زندگيم در حال بازگشتند به نوعي چه از غربت و چه دوريهاي در اين ديار فصل قريبي است نازنين و من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم هر چند كه به نوميدي خود معتادم و از دوستي با مردمان سرزمين قدكوتاهان خسته

برم كلي كادو اومده بايد با سها بازشون كنيم ... بسطامي مي خواند

در آن شب سرد پاییز آهنگ سفر می کردی

از رهگذری محنت بین

دیدم که گذر می کردی

تو رفتی و دلم غمین شد

قرین آه آتشین شد

از آن شبی که بر نگشتی

جهان که شادی آفرین بود به چشم من غم آفرین شد

از آن شبی که بر نگشتی

از آن شب سرد خزان شبها گذشته

داستان باده و مینا گذشته

روزگاری بر من تنها گذشته
منم چو چشمه سرابم
چو نقش آرزو بر آبم

Monday, November 30, 2009

رهايي



من او را رها کردم

آنسان كه عشق آزاد و رهاست

من او را رها كردم از دل از جان و تمامي تمام وجود
تا او خود را دریابد

و آنگاه كه دريافت دريافته است
و چقدر سخت است
چقدر سخت است عزیزترین نيمه ديگرت را طبق قانون نشانه‌ها رها کنی
اما آنقدر او را دوست داشتم که او را رها خواستم
برای همیشه رها از همه بندها و زنجیرها

و من هيچ گاه براي خاطر باهم بودن زندانبان نبوده‌ام

هیچ گاه به خاطر همیشه با هم بودن با او برای او بندی نخواسته‌ام

زنجيرها پاره كرده‌ام
اما او در بند خود گرفتار است
ای کاش از خود رها شود
همانگونه که من با او از خود رها شدم

و حال

اين دگر من نيستم من نيستم

Sunday, November 29, 2009

سنگ و آب


دو قطره آب اگر کنار هم قرار بگیرند چه می‌کنند؟ آن‌ها تصویر قطره دیگر را در خود دیده و به هم می‌پیوندند اين قسمت مهمه مهمه ماجراست و یک قطره بزرگ‌تر تشکیل می‌دهند چون از يك جنس و جنمند به خدا

اگر چند سنگ به هم نزدیک شوند چه می‌شود؟ آن‌ها هیچ گاه با هم یکی نمی‌شوند. شاید تصویر سنگ دیگر را تا حدودی در خود ببینند آن هم تازه اگر ببينند
هر چه سخت‌تر و قالبی‌تر باشی فهم دیگران برایت مشکل‌تر و در نتیجه احتمال بزرگتر شدن نیز کاهش می‌یابد پسرم . مهارتهایی که تو را در جهت آرامش، بزرگوارتر و اجتماعی‌تر شدن کمک خواهد کرد را به یاد داشته باش: نرمی، بخشش و بخشش و بخشش، مدارا، پشتکار.
حال چه چیزی سخت‌تر و مقاوم‌تر است. آب یا سنگ؟ اگر سنگی از کوه سرازیر شود و به مانعی برخورد کند چه می کند؟ اگر مانع کوچک باشد از روی آن عبور می کند. اگر متوسط باشد آن را درهم می شکند. اگر بزرگ تر باشد پشت آن می ایستد تا تقدیر بعدی چه باشد و اين خوب نيست
اما آب چه می کند؟ ابتدا سعی می کند مانع را با خود همراه کند. اگر نتوانست آن گاه بدون دردسر به دنبال فرار از کوچک ترین روزنه می گردد. و اگر نتوانست صبر می کند تا به اندازه کافی قوی شود آن گاه یا از روی مانع عبور می کند و یا مانع را درهم می‌شکند و اين بهتره فرزند سعي كن در جامعه بي روحي چون امروز مثله آب باشي مادر و چه خوب مي گفت مادرم
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ به مراتب سخت‌تر و در رسیدن به هدف خود لجوج‌تر و مصمم‌تر است. سنگ، پشت اولین مانع جدی می‌ایستد مثله همه ولی آب راه خود را به سمت دریا می‌یابد پس دريايي باش تا دنيا با ديدنت آرامش بگيرد
در زندگی باید معنای واقعی سرسختی و استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت جست و جو کرد و تو بگذر ( مي گذرم مادر چشم ‌

گاهی لازم است کوتاه بیایی و گاهی نگاهت را به سمت دیگری بدوز صبور باید بود پس صبور باش اما همیشه مصصم

و اين درس امشب بود آن مناظره چتي آنقدر بي تعادل و بعد اين نوشته‌هاي مادر كه نيست اما يادش هست و خوشبختانه نوشته‌هاش خوب شدم خوب خوب مادر قول مي دهم كه تو گفتي بخشيدن از گرفتن هميشه فرخنده تر است و خداوندا ببخش ايشان را نمي دانند چه مي كنند پس به انتظار فردا و دوستاني از جنس نور راستي اين روزها با عارفه‌ و شاعره‌اي آشنا شده ام در دسترس نه مثله مسيح دور و اين حاله خوب و خراب من رواو باز به لطافت سوق ميده با تشويقهاش و من خوبم نگران نباشيد اينم يه وجهه هنره غم آغشته به شادي

ماسك


مثل هميشه موقع اومدن يه بسته تنباكو و يه بسته ذغال
تنها دلايل من براي ادامه چيزي شبيه به زندگي به هر حال آدميزاده براي ادامه زندگي به دنبال بهانه‌اي مي‌گرده
دلتنگيم از جبر اين زندگي ناگفتني است
تنهايي مردة مردامي كه ديگه حتي توي خواب هم دست از سرم برنمي داره
دفعة قبل كه نامه‌اي براي رفتن و خداحافظي براي يك سفر نوشتم عدة اي از دوستانم به خيال خودكشي نگران شده بودند
اما هيچكدومشون نمي دونستن كه هنوز نه وقت رفتن رسيده و نه جسارتش هست و حتي بدبختانه به نكات كوچك اشاره شده در نوشته‌ها هم توجهي نكرده بودند
و اي كاش بيرحمانه سعي در به هم زدن خلوتي نمي كردند كه بايد مي بود و مي بود و مي بود
ناچار فكر مي كنم يه روزي پس از هياهوي بسيار نوبت به آرامشي ابدي خواهد رسيد يه خواب راحت
نه خوابهاي آشفته‌اي كه هميشه با كابوس همراهند و ترس از تنهايي ابدي كه هرگز دست از دل و ديده بر نمي دارند
هيچكس نمي دونه كه چقدر سخته كه احساس كني وقتي برمي‌گردي خونه هيچكس منتظرت نيست
و يا وقتي سر كاري هيچ اويي به انتظار تلفن يا زنگ موبايل تو نيست
و تو با اين همه عشق تنهاي تنها در كنجي زانو به بغل گرفته‌اي
و اينجاست كه هر روز به او(خدا) مي گم يعني باور كنم كه روز الست اين قالوا رو شنيدم و من هم بلي گفتم
نه نگفتم براي اين زيستن نگفتم
دستهايي و دلي بهم دادي كه همه از عشقند عشق عشق عشق
اما هر بار كه دل به عشق دادم
...
حالا خسته و خراب چون جغدي شوم بر ويرانه‌هاي يك زندگي نشسته‌ام و تنها صداي هوهويي مي آيد
اين حق من نبود حق هيچكس نيست
باز سر درپيله برده‌ام و ذكر يا نور گرفته‌ام
و دانه‌هاي تسبيح را قسم داده‌ام
اي كاش مي شد روزة سكوت نشكنم اي كاش
مريم مقدس گفت
اني نذرت... براي خدا روزة سكوت گرفته‌ام و تا روز روزه‌ام سخن نخواهم گفت
اينهمه اشك خدا براي كي و از كجا آفريده از ساعت 6 دارم اشك مي ريزم قطع هم نمي شه ناخودآگاه مي آد و مي‌آد و مي‌آد و اين نواي دعاي عهد موسوي تنها مونس ساعتهاي تنهاييه من
امشب تولد دعوت بوديم منزل خاندان ديبا ... سها كلي اصرار كرد بيا بريم گفتم نه آخرشم گفت به درك خاك بر سرت هي بشين براي دوستات وقت بذار از اينور بگذر
بعدم آلاگارسون كرد يه پروگ به سبك يونانيها سر گذاشت و رفت و رفت و من موندم مثل هميشه تنها با چهارچوبهاي اين خونه و ياد و بوي مادر و ياد دستهايي كه هميشه بي ريا فشردم و هميشه بازپس منفي گرفتم و هربار استاد اعظم گفت درسش رو بگير ديگه از آموختن خسته شدم آنچه داشتم ايثار كردم خستم خيلي خسته انگار هزارسال پياده راه رفته باشي و به بن بست رسيده باشي فكر مي كني تنها نيستي تو دوستات و آشناهات و عشقهات زندگي مي كني دستهايي دستهات رو فشار مي دهند در آغوش مي گيرنت بهت قولهايي مي دن و تو به اونها اما اما يه كم كه مي گذره وقتي سرت رو مي چرخوني تو صورت تك تكشون نگاه كه مي كني مي بيني همه ماسك به صورتشونه
خسته شدم آهاي با شماهام ماسكاتونو بردارين بزارين خودتونو ببينم من كه خر خوبي هستم پس چرا شماها روراست نيستين چرا ؟

صبحها لوكيشن اين كار نزديك بهشت زهراست هر روز مي بينم مي بينم كه تمام مادراني كه من رو بزرگ كردند چقدر آرام به خواب رفتند و من هر روز بهشون مي گم كه آرام بخوابيد و هر بار از اين فكر وحشت مي كنم كه اي كاش مادر بود و من رفته بودم و دلم از اين فكر مي سوزه و باز بهش مي گم آرام بخواب مادرو دعاي يا نور برام بخون و رجعت بخواه

وضو گرفتم برم پاي سجاده هر چند قبول نيست با اين همه نا اميدي و دلتنگي اما خوب بنده عاصي همين ميشه كاريش نمي شه كرد
پنج تا واليوم و خواب تا صبح فردا شايدم ظهر


Saturday, November 28, 2009

ماه سرخ و مشوش



غروب جاري شده بود از نهايت كوه
كوه استواري بي مانندش را به رخ مي كشيد
و ماه ماه كه گويي در سرخي مشوشش ملاك زيبايي را براي خود معنا مي كرد
عشق تو را بر خود نگاشته بود
ماه سرخ شب چهارده كه زيبايي بي كرانش در مقابل زيبايي تو معنايش را از دست داد
و آرامش دريا باچشمهاي آرامت زير سؤال رفت
تو آب فراتي در صحراي كربلا
صاعقة آسماني در تپة جلجتا
آه زندگيم تنها با نگاههاي آرامت زيبا مي شود
و عشق تو
نوري است كه تمامي قلبم را از آن خود سند زده است
و ما بودن را برايم معنا
در زمانه اي كه تمامي معيارش تنهاييست
و اين احساس وسعتي است كه تنها در مخيلة انسانهاي عاشق مي گنجد
انسانهاي عاشقي كه از براي خود دوست داشتن عاشق نيستند
و عشق را از براي دوست داشتن معنا مي كنند

Friday, November 27, 2009

مهر مكتوب


ده دوازده ساله بودم كه مامان يك جلد كتاب به اسم شعر زمان ما رو به خونه آورد. آن روز عصر زمستاني، مامان بو و عطر "فروغ" را با خود به خانه دل من آورد. مادرم كه همه ي عصمت و عفت جهان بود با چشمان درشت هميشه هراسانش "فروغ" با همه ي جواني اش ميتوانست مادربزرگ من باشداگر زنده مي ماند. يادم هست كه كمي بعد، با پول توجيبي ام كتاب افستي با نام ديوان اشعار فروغ فرخزادخريدم . بچه مدرسه اي بودم و كتاب را مثل كتاب هاي درسي با كاغذ رنگي و نايلون جلد كرده بودم. شعرها كلماتي ساده داشتند. خواندن لغت هاي كتاب آسان بود. مثل ديوان مولوي يا شاهنامه سنگين هم نبود تا مچ دستم را به درد بياورم. كوچك و سبك بود. آن روزها از تمام افسانه هاي جهان پر بودم و فقط به شعر "رويا" خودم نزديك ميديدم چون خيال پردازي كودكانه اي بود. "رويا" بي گمان روزي ز راهي دور ميرسد شهزاده اي مغرور... كه نه ما شاهزاده مغرور شديم و شاهزاده ي مغرور هم هيچوقت نيامد! يا لااقل تا امروز كه پيدايش نشده است
بعد "علي كوچيكه" كه خودم بودم و ترس هايم از تاريكي و حوض آب و عمق هر چيز تاريك و ناشناخته. آسمان دشت ستاره اي بود كه در پشت بام خانه آويزان بود و "خدا" نيمه شب ها در آنجا قدم ميزد و دنياي آش رشته و غيبت كردن خاله خانباجي هاي روزهاي تعطيل كه من مثل "توم ساير" و "هاكلبري فين" هميشه از همه ي آنها ميگريختم، پناهگاهم غاري كوچك در پشت رختخواب ها در ميان راه پله خانه مادر بزرگ بود. و در زمان ديپلم تمام شعرهاي فروغ را حفظ بودم و هر پنجشنبه ظهيرالدوله با فروغ و اينروزها با مادر در بهشت زهرا. مادرم كه تمامي مهر و محبت عالم بود فروغ را دوست مي داشت چون شايد به عكس خودش عريان بود و او نياموخته بود كه بي پروا بيانديشد و بي پروا فكر كند و زنانگي خودش را با كلمات بيان كند و من فهميدم كه خيلي چيزها را نميبايست ميگفت. همان زمان ها، به "فروغ" پناه ميآوردم آن وقت ها فروغ خواهر بزرگم ميشد و بي پرده و صميمانه از اين سرزمين ناشناخته و ممنوع، از كشف و لمس جسم و از خودش ميگفت كه مثل همه مان بود. بعدها، وقتي كه با ناچار زمان به دوستي با خانواده ي «قد كوتاهان» تن دادم؛ به «فروغ» فكر ميكردم كه در زير آسماني كه پر از طنين كاشي آبي بود، ناگهان در آئينه نگريسته بود و «عروس خوشه هاي اقاقي» شده بود. ولي در اين روزهامن حتي آئينه اي هم ندارمتا به تصوير غم انگيز خودم خيره شوم. گذاشتم روزها، ماه ها، و حتي سالهايي از زندگيم مسموم شود. تا روزي كه بالاخره عشق؟ ــ عشق كه هميشه غايب بود غايب هست. يا بيشتر به «خورشيد يخ بسته» ميمانست تا «بوته ي گر گرفته خورشيد». گفتم كه، غايب بود. هميشه غايب، غايب. گاهي با خود شعر «فروغ» را زمزمه ميكنم: مرا به زوزه ي دراز توحش در عضو جنسي حيوان چكار مرا به حركت كرم در خلاء گوشتي چكار؟مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد كرده است. تبار خوني گل ها، ميدانيد؟! خيلي طول كشيد تا بتوانم نيرو بگيرم تا از نو روي پاهاي ناتوانم بايستم و توان دوباره به زندگي ادامه دادن را پيدا كنم. چند وقت پيش، هنگامي كه خبر مرگ مادرم را با يك تسليت گويي كه من مي دانم به من دادند، باز بي اختيار به ياد «فروغ» افتادم. چون كه مادرم هم كه دختر يك ارتشي بود به تنهايي با دنيايش مبارزه كرده بود اما به سبكي ديگر، مادر همان تجربه ي پيشين «فروغ» رابه سبكي ديگر تجربه كرده بود. حالا، امروز نزديك يك سال واندي از مرگ مادر ميگذرد. روزي نيست كه به زندگيش يا شعرها و نوشته‌هايش و يا به فروغ فكر نكرده باشم. هم چنان كه شبي نيست كه بدون شعر يا نوشته‌اي از مادر يا فروغ به خواب رفته باشم. حس ميكنم كه مادردر وجود ما و با ما به حيات خودش ادامه ميدهد. و ما او را تكراركنان با خود حمل ميكنيم. زني كه تقديرش اين بود كه خياطي و خانه داري را خوب بداند و كار در خارج از خانه را همچون مردان حتي اگر حالا در گور خفته باشد. و به مانند فروغ، همان زني كه به گنجشك ها و آفتاب سلام ميگفت و دستهايش را در باغچه ميكاشت تا سبز شوند. فروغ، زني آغشته به بوي شب. فروغ، تك و تنها در ميان ويرانه هاي باغ هاي تخيل. فروغ، زني كه روي پاهاي خودش ايستاده بود. «فروغ» زني از تبار خوني گلها! «فروغ» زني در سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي
و اينروزها بعد از فروغ و مادربا زني ديگر مواجه شده‌ام مادري ديگر زني از تبار مادر و فروغ و با كتابي به نام مهر مكتوب و ابياتي بسيار زيبا
و اينبار او نيز مرا از عشق نهراسانيد و عشق بزرگ را يادآوري كرد

اي آينه دار عشق
روشن از نورم
تا دور تو مي‌گردم
بر پهنه كهكشانيت
مكتوب
يك ستاره مي مانم