Wednesday, December 16, 2009

خودکشی


دیشب آخر شب یه دفعه تلفنم زنگ زد یکی از دوستام نوشته ای رو خونده بود تو اوج خواب بلند شدم چراغ بالای سرم رو روشن کردم و گفتم خونه رو بگیر

خونه رو گرفت صداش از منه خواب آلود گرفته تر بود

گفتم خوبی

گفت هستم ، هستم اگر می روم گر نروم نیستم

گفتم خوبی

گفت نه خودکشی کردم نجاتم دادن

برق سه فاز از همه جام پرید

نه اینکه به خودکشی فکر نکرده باشم که فکر هر روزم بوده و هست اما همیشه یه سری دلایل احمقانه برای ادامه چیزی شبیه به این زندگی داشتم

گفتم چرا ؟

گفت : جنون و دیوانگی

تو چرا هی از مرگ می نویسی

گفتم : دیوانگی اما من مجنونم نه جانی

و به این حرف صادق هدایت فکر کردم که میگه

تو زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روحت را آهسته آهسته در انزوا میخورد و میتراشد

و زخمهای زندگی او گویا بسیار زیاد شده بودند و به طرزی دست به خودکشی زده بود که من مات بر جای ماندم این سبک خودکشی جسارتی می خواست و یاد سیامک مظلوم افتادم که با نفتالین خودش رو کشت و تموم شد و رفت که رفت

و ما کی می رویم



No comments: