Wednesday, December 09, 2009

راز اهلی کردن در خانه مادربزرگ



روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند

شازده کوچولو آهی کشيد و گفت: ببخش

اما پس از کمی تامل باز گفت: - "اهلی کردن" يعنی چه

روباه گفت: تو اهل اينجا نيستی. پی چه می‌گردی

شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می‌گردم. "اهلی کردن" يعنی چه

روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اين کارشان آزارنده است

مرغ هم پرورش می‌دهند و تنها فايده‌شان همين است

تو پی مرغ می‌گردی

شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می‌گردم

نگفتی "اهلی کردن" يعنی چه

روباه گفت: "اهلی کردن" چيز بسيار فراموش شده‌ای است، يعنی

علاقه ایجاد کدرن

علاقه ايجاد کردن

روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسربچه‌ای بيش نيستی

مثل صدها هزار پسربچه ديگر، و من نيازی به تو ندارم

تو هم نيازی به من نداری. من نيز برای تو روباهی هستم شبيه به صدها هزار روباه ديگر

ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نيازمند خواهيم شد

تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنيا يگانه خواهم بود

*****

امروز رفتم خونه قدیمی مادربزرگ به رفت و روب و شست وشور تمیز کردن وای خونه قدیمی چه چیزهایی که نداشت ، پیچ امین الدوله ، یاس رازقی و پیچه های عشقه و اقاقیا

اولین چیزی که به نظرم خونه قدیمی رو برای ما متمایز می کرد این بود که ماها یا اولین بار تو خونه قدیمی با جمعیت آشنا شدیم شاید در واقع خونه قدیمی برای ما نماد جمعیت بود. جایی که بهترین خاطراتمون رو تجربه کردیم، بهترین دوستانمون رو پیدا کردیم، بهترین روزها و شبهای عمرمون رو گذروندیم، بهترین قلیونهای عمرمون رو کشیدیم و بهترین مادرها رو در اونجا داشتیم شبهای یلدا و مژگان و مامان و مامان بزرگ و آواج خانوم عجیبترین چیزها رو دیدیم، مقدس ترین لحظات رو داشتیم. جایی که عاشق شدیم، جایی که دنیا برامون رنگ عوض کرد، جایی که دلمون دریا شد، جایی که یه سری دردامون تسکین پیدا کرد و یه دنیا درد جدید بهمون اضافه شد. جایی که توش یه دفعه بزرگ شدیم دانشگاه رفتیم
حیاط خونه قدیمی با اون شلنگ و شیرش که همیشه میون پیچکا به سختی می شد پیداش کرد پذیرا و شاهد بهترین وضوها و نمازهای عمرمون بود

دیوارا و ستونایی که بهشون تکیه می دادیم و تمام زمین و زمون رو مرور می کردیم و دلمون می خواست همشون رو پاک کنیم و یه جور دیگه بنویسمشون فرشایی که برای جارو کردنشون لحظه شماری کردیم و روشون بهترین نمازای عمرمون رو خوندیم و بهترین مهمونیای عمرمون رو دادیم و رفتیم و همه چیزمون با عشق بود
زیرزمین که تا سقفش مادر بزرگ خانوم نایلون کیسه های برنجو می چیدو دبه های روغن و شیره و ترشی و همه جور چیز بود بغلش فقط برای یه نفر جا می موند تا رد شه
خیلی بچه ها رو یادمه که می رفتن تو اتاق پشتی بغلی می شستن که وقت دعا یا خانم آیت اللهی راحت تر گریه کنن
خونه قدیمی بهشت کوچیکی بود توی دنیای ما، که توش هر آدمی با هر حال و حس و ذهنیتی وقتی وارد می شد، دیگه نمی تونست خوب نباشه، نمی تونست به درد بقیه ناله نکنه، نمی تونست خواب باشه
هر چی بود از خاک و آجر و سنگ و چوب و آهن نبود، نه، شاید از عظمت حضور آدم هایی بود که در اون فضا نفس کشیده بودن شاید به خاطر اون نماز شبهای خانوم بزرگ بود، شاید به خاطر اون قرآن خوندنا بود، شاید به خاطر اون گریه ها بود، شاید به خاطر دونه دونه تپش های قلب یه سری آدم بود برای دیگرون. که اگه مساله فقط چهار تا دیوار و تخته بود، تا به حال باید تموم شده بود. این که می بینیم بعد از این مدت هنوز خونه قدیمی و خاطراتش برامون زنده است و در واقع خونه قدیمی زنده است، بهترین نشانه است برای این که بفهمیم خونه قدیمی برای ما یه بت نیست که با شکستنش تموم شده باشه
خونه قدیمی جایی بود که همه دلشون می خواست توش حتی شده یه ذرّه، بهتر باشن. خونه قدیمی جایی بود برای به دیگران فکر کردن، جایی برای دوست داشتن دیگران، جایی برای دور شدن از خود، جایی برای پرواز کردن. جایی برای دل دادن و دل بردن

و ما چه شاگردهای بدی بودیم مامان خدا بیامرز تا این سالهای آخر به هر سختی مراسم سمنو پزون رو برگزار می کرد

شب بیست و هشتم ماه صفر و شعله زرد نذری پختن و ملاقه ای که هر کسی به نیتی هم می زد و همیشه هم می رسید و می رسید

یادمه یکی از دوستامون تو اون حیاط با اون پیچهای امین الدوله می گفت یه قسمتی از بهشت اینجاست

چقدر اون بهشت زود رفت

تو این خونه دانشگاه قبول شدم چند رشته ... تو این خونه معلم خصوصی داشتم از هر رنگ و هر مدل

تو این خونه عاشق شدم برای اولین بار و تو این خونه آواج خانوم و آقابزرگ مردند و رفتند

و درخت بهار نارنج بعد از مادر دیگر شکوفه نکرد و گربه های رنگ به رنگ همه از دنیا رفتند

انگار بوی بهشت با مادر بود و با مادر و مژگان رفت

و امروز در حیاط خانه مادربزرگ گریستم تلخ خیلی تلخ

و چقدر دلم آش رشته ی دست پخت سبا رو خواست

تو این خونه سبا شوهر کرد و به هلند رفت

تو این خونه عروسی ها گرفته شد

تو این خونه تولدها گرفتیم

دعواها شد

وای وای وای

یادمه همیشه سر ارث کل کلی بود و مادر همیشه می گفت بزرگ باشید

و بزرگ بود ارثی که نگرفت

هیچ

خود ارث گذاری شد

ما چه ارث می گذاریم

ما چقدر بلدیم اهلی کنیم

من یکی که مطمئنم اهلی کردن بلد نیستم یا شاید طریقت محبت کردنم اشتباه به هر حال کلی کار کردم و گریه و دلتنگی

No comments: