Thursday, December 28, 2006

دلم سخت و عجیب و قریب گرفته


آهای فلانی ، تا حالا شده شده که از زور تنهایی و دلشوره نتونی تو جایی که هستی دووم بیاری حتی اگه اونجا جایی باشه که تو لحظه به لحظش رو دوست داشته باشی
آهای فلانی باز به اون دلشوره یه مردیه مدام دچار شدم پروانه دلم باز داره به در و دیوار می کوبه
آهای فلانی من کجام ؟ اینجام یا نه ؟ هستم یا نیستم ؟
آهای فلانی اگه هستم ؟ چرا احساسه تنهایی نمی کنم ؟
من کیم ؟ الان کجام ؟ به کجا رسیدم ؟ آرزو گم کرده ای در جستجویه عشق ؟
و عشق چیست ؟
دلم گرفته است سخت و عجیب و چیزی مسیر بغض را سد کرده و بیرون نمی‌ریزد
دلم از تنهایی و از بیهودگی و ارتباطهای مسلول گرفته
دلم از تنهاییه حزن هزارهایه برادران و خواهران تنهایم گرفته است
اکنون از نهایت شب حرف می زنم از نهایته شبی که به سپیده صبح رسیده است
وجودم از حزن تنهایی منجمد شده است
دلم در سفیدی برف شکوفه بهار نارنج می خواهد و باران تابستان
دلم حیات خانه مادر بزرگ را می خواهد و بوی تریاکه آقاجان
دلم سخت و عجیب و قریب گرفته است
دلم انگشتر فیروزه مادربزرگ را می خواهد و قل قل قلیانش را
وای خدایا دلم امنیت بویه پودر رولن را می خواهد
دلم گریه می خواهد ، می خواهد از همه دنیا فرار کنه
دلم می خواهد از خودم فرار کنم
از این حسه دوستیه عجیب
دلم می خواد از شور و شوق عشق عشقی که در دلم هست فرار کنم
دلم می خواهد ببرم و بروم و به نقطه آغاز برسم آغاز زمین
برای آغازباید از نقطه‌ای شروع کرد و قدم برداشت
می خواهم شروع کنم خدایا توان ببخش
توان ببخش تا امنیت دامان مادر بزرگ را تنها با یاد تو پیدا کنم
با یاد تو و با حسه مقدسه عشق
که خداوند عشق است و عشق خدا

Wednesday, December 27, 2006

مسیحه مقدس



چند شبه سعی می کنم سعی می کنم که چیزکی بنویسم و نوشتنم نمی آید هر چند وسوسه نوشتن همیشه و همیشه با تمامی وجودم آغشته است نمی توانم بنویسم چون نمی دانم از کدام روشنایی باید بگویم و از کدام نور ؟ اینروزها معنا و مفهوم عشق در دلم مدام زمزمه می شود ! دیشب در مقابل تصویر مسیح برادرم برادری از جنس نور که دستهایش را از دستهای مسیح بیشتر دوست می دارم و به راستی در جهانی اینچنین سرد ، سیاه ، نگاه و چشمانش یادآور همان مولوده مقدسه مریم است و پاکی روحش همان مصداقه روح قدوس ! مسیحه امروز جمله ای گفت که تمامی تمام وجودم را آتش زد و دلم را به درد آورد : می دونی دلم مثله پلاستیکی شده که آتیش گرفته باشه دیدی جمع شدنش چه جوریه ؟ چه بگویم که دلم همانگونه جمع شد و در درون باز خرد شدم و نفرین و نفرین و نفرین به دستهای سیمانیم فرستادم و دلم گرفت و گرفت و گرفت
آهای فلانی ! بازم مثه همون قدیما مجبور شدم از زور تنهایی و ناراحتی و ناتوانی تو بالشم زار بزنم و اشکهایم را در سینه مدفون کنم می دونی چرا ؟ نه نمی دونی بازم می گم نمی دونی چون دله تو که از جنسه دله ما نیست
می پرسی مگه جنسه دله تو از چیه ؟ بهت می گم جنسه دله من از جنس دله مسیحایی است که اینگونه هر سال و هر ماه و هر ساعت و هرثانیه به جلجتایش می برند و کیست که انکار تواناییه استقامته بی رقیبش را داشته باشد ؟ و من هر ثانیه و هر ثانیه اش را احساس می کنم در دستهایم زخمهایه مسیح می سوزند و پاهایم توانایی رفتن نمی بینند از زور درد و ناتوانی و تنهایی
پس به یاد چند شبی که گذشت و مسیح دیگری که به جلجتا رفت و چه مظلومانه و بی صدا ! می گریم و می نویسم تلخ و اینهمه تلخ نویسی را حق مسلم خود می دانم که خود آرزو گم کرده ای هستم در دامان اینهمه مسیح و زرتشت و مانی
***
امشب در پس مردمکان چشمانت
دوباره بغضه مسیح را دیدم و چشمهایی را که اشک در نی نیشان می رقصید
اما بزرگی قلبش راضی به فرو غلطیدن دُُرِ مرواریدش نداشت
دیدم که دوباره مظلومانه به جلجتا می رفتی حتی مظلومانه تر از مسیحه مریم
هر چند جلجتای امروز به حکم عدل قانون حاکمان شرع است
که شرعشان و عدلشان از تمامیه ظلمهایه جهان ظالمانه تر است
حتی از نیزه ای که به پهلویه مولوده مقدس زدند
قضاتی که مردمان شهر از ترس بودنشان
عشق را در پستوی خانه نهان کرده اند
دلم گرفته است دلم گرفته است
گویا باز باید شاهد روز مقدسی باشم
روزی ، روزی که دوباره مسیح را به جلجتا می برند
که تو مسیحایی دیگری در شهر بی نور
***
تهران 6 دی ماه 1385 تقدیم به برادرم مسیحه مقدس ( مهدی ) که به راستی مسیحی دیگر در قلبم متولد کرد

Thursday, December 21, 2006

تا اناري ترك برمي داشت دست فوارة خواهش مي شد ، شب يلدا مبارك


ساعت سه و نيم صبح اولين روز زمستانه من با دوستام تازه از مراسمه شبه يلدا برگشتيم خونه عجب شبي جايه همگي دوستان خالي ، شام و انار و هندانه و تخمه تا دلت بخواد ، كلي هم غيبت !؟! ايراد از لباس صورتية ملكة اسپانيا گرفته تا شام عروسيه پرنس چارلزو معشوقش كه آرزويه عنوانه پرنسس رو بايد با خودش به گور ببره ،‌سيگار و ... اينها هم كه ماشاالله به وفور نعمت فقط جايه بعضيا خيلي خالي بود، نمي دونم شايدم من آدمه زياده خواهيم آخه من هميشه همة دوستام رو با هم مي خوام دوست دارم از بودن همشون با هم لذت ببرم دلمم برايه خيليها تنگ شده بود كه نبودند ، راستي ياده يلدايه پيش هم افتادم كه تو دهلران بوديم با ميثم و هادي و ... و دوستانه ديگه و يه كاسه تخمه و قليون و كمي هم دو چيكه ،‌طعمه خوشبختي چيه همين نيست كه تو الان تنها نيستي برايه يه شب چند جا دعوتي و بايد بين چند تا دعوت يكي رو انتخاب كني ؟ شايدم نه طعمه خوشبختي در داشتن اوييه كه تو الان نداريش و احساسه آرامش نمي كني؟ كه نبود او يك درد است و بودن اويش هزار و يك درد

Tuesday, December 19, 2006

من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم


نصفه شب از خواب بيدارشدم و اكنون پاي جعبة جادو نمي دانم چه حسي مرا به پاي اين دستگاه كشاند اما شايد بهت تنهايي بود و بعد حسه خوشبختي اينكه نه تو تنها نيستي جنگل و ماهي و دريا پس چين ؟
نمي دانم اينروزها بيشتر سعي مي كنم تا زندگي كنم و درك معنايه بودن رو در تنهاييه تنهايم با دوستان و اطرافياني از جنسه نور تقسيم كنم ! بيشتر اوقات سعي مي كنم درك معنايه بودن رو به خوشبختي پيوند بزنم حتي اگر لحظه ها سخت و سخت مي گذرند و ورق زدن خاطره هايي كه يادآوري آنها توأم با افسوس و شادي و شرمندگي است اينروزها من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم ...من به نوميدي خود معتادم ... چرا كه با اميد و عشق به سوي آدميان رفته ام و چيزي بر خلاف آن دريافت داشته ام دستهايي كه بي ريا فشردم و بوسه هايي كه از سر عشق داده ام و چيزي جز نقاب و تزوير نيافته ام آري من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم

Saturday, December 16, 2006

جعبة خاطرات


تويه پاكتي كه نوشته ها و يادگاريهايي كه دوستهايم در زماني به من داده اند تعدادي شعر و دستنوشته پيدا كردم و فكر كردم كه چه علتي دارد كه من اينها را نگه داشته ام ؟ حالا
حالا بوي اسانسه ياس تمام اطاق من رو پر كرده و نور شمعها من رو ياد محرابه مسيح مي اندازه ! نمي دونم چرا بي اختيار ياد خانه اي افتادم كه تمامي كودكي ام را در آن گذرانده ام ياد اين خاطره ها و عطر ياس براي من چه چيزي را روشن مي كند ؟ ديشب برف مي آمد و من بعد از مدتي تازه دارم بعضي از معني هاي زندگي را به ياد مي آورم از جمله رنگ برف را هر چند سردي آن را نيز در تمامي رگهايم حس مي كنم واي خدايا ديگر زمستان با تمام سفيدي اش شوق كودكي را در دلم روشن نمي كند
تو نوشته ها و يادداشتها شعرهاي زيادي هست از جمله شعرهاي فروغ و سهراب بعضي هم نوشته هاي خودشان را برايم نوشته اند و هر كدام حسي را در دلم زنده مي كنند
بقية يادداشتها و نوشته ها بيشتر مربوط به مسائل روزمره است و نشان مي دهند كه من چقدر عوض شده ام مثل تايم سلماني و خريد لباس و شامپو و صابون ! حالا ديگر همه چيزم به موقع نيست ديگر زيبايي را مي خواهم چه كنم ؟ حالا من دلم مي خواهد به آن مرحله از رشد و آرامش برسم كه بتوانم هر موضوعي را خودم با خودم حل كنم
من زماني زيباييهاي دنيا و هنر را دوست داشتم ولي حالا وقتي با چشمهايم كثافت و تيرگي دنيا و اجتماعم و هنر كشورم را تشخيص مي دهم دنيا برايم آن ارزش سابق را ندارد
امروز من به خواهرم براي گفتن بعله به خواستگارانش كاملاٌ با عقل و دليل و برهان علت جواب را مي گويم و ديروز تنها از عشق صحبت مي كردم ولي عشق در دنيايي كه تمامي كساني كه دم از عشق مي زنند فريبكار و دغل بازند چه فايده اي دارد ؟
روزي من چقدر شعر و اينترنت و قليان و مكانهاي سنتي را دوست داشتم و حالا دارم از همة اين چيزها دوري مي كنم شايد براي اينكه يك موقعي همة اين چيزها رو با كسي دوست داشته ام و حالا هر چيزي كه مرا به ياد گذشته مي اندازد برايم وحشتناك مي شود
چه مي دونم !؟!‌گاهي اوقات از بعضي از نوشته هايم اينقدر احساس حيرت مي كنم كه گويي شخص ديگري آن را نوشته و كاملاٌ با من ناشناس بوده و درك اين مسأله كه من بسيار عوض شده ام از درك بقية مسائل سخت تر است و اينكه نبرد با چه كس يا كساني و يا شكست در كدام قافلة عشقي مرا به اينجا رساند به اينجا كه اكنون خودم نيز نمي دانم در كدام قسمت از دايرة هستي هستم
به هر حال توكل به حضرته دوست

Thursday, December 14, 2006

خوشبختي


چند روزه دارم به معناي خوشبختي فكر مي كنم و به اينكه من چه خوشبختم امروز! و چه اندازه تنم هوشيار
و چه اندازه دلم خرسند
تو اين چند شبه به اين معنا ايمان آوردم ، گاهي اوقات بعضي از تنهاييها خيلي بهتر از بعضي از باهم بودنها هستند مي گين نه ؟ اما من اينو باور كردم ، من به دنباله عشقي بودم كه معنايي نداشت يعني از اول بر آب بود و من به دنباله چيزي بودم كه در ذهن خودم ساخته بودم و سربنده همين خيال بود كه سالي را يا شايد سالهايي را بر باد دادم
چند شب پيش به خوشبختي خود ايمان آوردم ، آره من به خوشبختي خود ايمان آوردم
سلام ، سلام اي سپيدة خوشبختي
و امشب حس ما بودن را با دوستاني تجربه كردم از جنسه ميخك و ياس
و اركيدة خوشبو
و با يك فنجان چاي و چند پك قليان حس ما بودن را تجربه كردم
چشمهايي كه با عشق به من نگاه مي كردند و من همة آنها را دوست داشتم و دارم و اونها اين مطلب رو درك مي كنند
آدمهايي از جنس نور ، چشمهايي هنرمند در درك هنر دوستي و زيبايي
و من خوشحالترم كه امروز نه مالي دارم كه فكر كنم كسي من رو به خاطر اون مي خواد و نه موقعيته خاصي كه وابستگي خاصي ايجادكنه ، فقط منم و من و اونها من رو به خاطر من مي خوان
عشق من وقتي رفت حس خوبه عاشق بودن را با خود برد
اما عاشقيت نرو نيست ، احساسيه كه تو قلبه آدمه و من اونو دارم پس خوشبختم
خوشبختم چون درسم رو تموم كردم با موفقيت ، تو كارم موفقم راضيم هر چند درآمدش خيلي نيست
من سالمم شكر ، من تو ايران به دنيا اومدم شكر
خدايا چقدر چيز براي خوشبختي دارم كه خيليا ندارن
من يه خواهر و شوهر خواهر خوب دارم، سبا ، كيانوش دلم براتون تنگ شده خيلي دوستتون دارم
يك خواهر خوب و زيبا و همدرد و هم زبان دارم سها خيلي دوستت دارم مرسي كه هستي
يه مادر مهربان
و خانواده اي شاد
خلاصه خوشبختي تويه دله آدماست
من خوشبختم چون دوستايي مثل هادي ، مثل مهدي ، مثل عليرام ، مثله شهرزاد ( كاريابي و قاجار ) ، مثله پريا ، مثله سوزان ، مثله مژگان ،‌مرجان و ديگراني كه الان اسمشون يادم نيست دارم و خيلي دوستشون دارم
من با داشتنه شما هميشه خوشبختم
خوشبختي هم تويه دله آدماست به خدا

Tuesday, December 12, 2006

دعايي كه مسيح مقدس به شاگردان آموخت


و هنگامي كه مسيح مقدس در موضعي دعا مي كرد ،‌ چون فارغ شد ، يكي از شاگردانش به وي گفت : خداوندا ، دعا كردن را به ما تعليم نما ، چنانكه يحيي شاگردان خود را بياموخت
بديشان گفت :‌ هرگاه دعا كنيد ، گوييد : اي پدر ما كه در آسماني ، نام تو مقدس باد . ملكوت تو بيايد . ارادة تو چنانكه در آسمان است ، در زمين نيز كرده شود . نان كفاف ما را روز به روز به ما بده . و گناهان ما را ببخش زيرا كه ما نيز هر قرضدار خود را مي بخشيم و ما را در آزمايش مياور ، بلكه ما را از شرير رهايي ده
انجيل مقدس لوقا باب 11 آيات 1 تا 4

Monday, December 11, 2006

فروشگاه يا سالن مد


اينروزها تا جاي ممكن خبرهاي جور واجور و عجيب و غريب به گوش مي رسه ؟!؟! درهم و برهم !؟!؟ اينقدر كه مخ آدم سوت مي كشه ازبند اندازونه دختر ناصرالدين شاه بگير تا ختنه سورون پسر كوچيكة وليعهد بلژيك اين آخريه هم خبر مرگ پينوشه بود كه رسيد
***
صبح رفته بودم پاساژ گيشا خريد !؟!؟ البته مورد خريدم كه بيرون از پاساژ بود اما با تعاريفي كه از پاساژ شنيده بودم رفتم ببينم اوضاع از چه قراره ؟
والله راست مي گفتن ! پاساژ كه چه عرض كنم بگو سالن مد ! خدايا اين ماهواره و اينترنت چه بلايي بود كه ايرانيهاي از جنگ در رفته دچارش شديم ؟‌
***
حالا باز مي گين تو نسلت پنجاه ساله متولد شده و متعلق به دوران پالئوزوييك هستي اما به خدا ربطي نداره آخه شما تو كدوم فروشگاهي در كجاي جهان ديدين كه فروشندة فروشگاه موهاش به اندازة 20 سانتيمتر از بالاي سرش رو به هوا باشه يا نه اصلا فكر كنيم كه همه جا خوب من فكر مي كنم پول قر و فيس وافاده و سشوار اين آقايون بيشتر از حقوق ميك آپ آرتيست مدونا باشه !؟!
***
اونايي كه منو ميشناسن مي دونن با مدپرستي مخالف نيستم و تا حدودي هم كه حتي بيشتر از حدودي دنبال مد و قر و فرم اما هر چيزي حد و اندازه اي داره !!؟ قضاوت نمي كنم اما همين بد فهمي ها و كج فهمي هامون ما رو به مشكل مي رسونه
همينجاس كه اسم كبري خانوم جون بعد از اومدن ماهواره تو خونش ميشه سوزي و اسم اصغر آقا كامي !؟!؟ بعدتر با دو تا چت و ديدن دوتا دوستي اينترنتي زندگيشون واويلا ميشه و ... بقيشم كه هممون مي دونيم
***
چه مي دونم وقتي اينچيزا رو مي بينم مي فهمم كه همون بهتر كه من در اتاقم و در تنهاييم باشم و در حسرت بوي كاهگل خانة قديمي مادربزرگ تا مثل همدوره ايهام به دنبال خوشگذروني هايي كه مانا نيستند !؟!؟ يا بهتره كه غرق در اخبار مختلف سي ان ان و بي بي سي عمه فروغ زمان و راديو فرداي عمو خسروها بمونم و بمونم و بمونم

Friday, December 08, 2006

عصر جمعة پائيزي


تا حالا شده عصراي جمعه كه دل همه مي گيره دله تو يه جور خاصي بگيره
يه جوري كه دل هيچكس نگرفته جز دله تو
تا حالا شده اينقدر دلت براي قليون كشيدن با يه دوست تنگ بشه كه حاضر باشي تمام جهان رو بدي و اون لحظه رو به دست بياري
تا حالا شده با نواي يه آهنگ كه وقتي بچه بودي با صفحة 33 دور خانم بزرگت گوش دادي بري به بچگيت هر چند خاطرة خوشي نداشته
نه نشده مي دونم نشده اينجوري كه الان دل من گرفته دل تو هم بگيره
آخه دله تو كه از جنس دل ما نيست
به هر حال من اينجا در اتاقم با بوي عود و نور شمع و عطر اقاقي هميشه با انبوه چراهاي بدون چون مواجه ام
و براي يه پك قليون دوستانه روي يه نيمكت كوچيك دلم لك زده
و در تنهايي خودم و اتاقم به ميهماني گنچشكها و جشن هر روزة صبح و آفتاب مي روم
و تنهايي تنهايي تنهايم را با پنجره هاي هزار رنگ دنياي ارتباط تقسيم مي كنم

Wednesday, December 06, 2006

خواب


امروز بعد از ظهر خواب ديدم برگشتيم خونة قديميمون ، عيد بود . من خيلي كوچك بودم خيلي كمتر از دو يا سه سال. مي دانستي من پدر بزرگم شازده زاده و از اون علي اللهي هاي پاك و خوب بود . خيلي دوستش داشتم با كت و شلوار سفيد و عباي قشنگ پشم شتري . وقتي توي بغلش مي لغزيدم و ماچم مي كرد چه حظي داشت انگار به سحر و جاودانگي بهشت رسيده بودم . هنوز بوي ترياك خفيف و ادكلن ملايم بروت كه از لاي ريش و سبيلش ميزد بيرون و صداش وقتي كه مثنوي مي خوند توي گوش و چشم و يادم هست . هنوز آن بوهاي بچگي در شامة جانم هست . اما آن سال پاي هفت سين سكته كرد سكتة آخر، ما همه گريه كرديم . بعد ارديبهشت هم تمام نشده بود كه پدر بزرگ سرطان معده گرفت و رفت . و اين ابتداي دنيايي از خوشبختي ما بود شايد... نمي دانم
اما من نمي توانم به اين چيزها فكر نكنم وبه تمامي دنياي لامسب درندة بدخيم و افسرده ....
نمي دوني چقدر دلم براي يك ختم انعام زنانه وقتي كه بچه بودم تنگ شده ، يك سفرة امام حسن ، شب شام غريبان و شمع و نذري دادن توي تكيه ها . شب وفات جدة سادات و سمنو پختن . شب قتل امام حسن و شعله زرد پختن براي همة اون چيزهايي كه منو ياد عشق هاي اصيل مي اندازه . چقدر دلم براي اون روزها تنگ شده روزهاي بچگي با صداي قليان خانم بزرگ و بوي پودر رولن كه از لاي بلوز دامن مخمل زرشكي اش بيرون مي زد و عطر هميشگي بهشتي ياس سفيد و امنيت كودكي كه در آغوشش و چشمهاي آبي و انگشتر فيروزش گم مي شد و وقتي به اون روزها فكر مي كنم تنم شروع مي كند به لرزيدن و قلبم به تركيدن و دلم پر از نور مي شود وقتي به تمام لحظه هايي كه با عشق طي شده اند فكر مي كنم اما با اين همه فكر مي كنم كه فايدة اين تعلقات خاطر چيست؟

Thursday, November 02, 2006

زندگي


زندگي يعني پريدن
زندگي يعني عاشقانه ديدن ، عاشقانه بودن
زندگي يعني درختان
زندگي يك جوي آب است جاري و پويا
زندگي گلهاي مرداب
زندگي شايد رسيدن
زندگي مفهوم بودن ، خواستن ، ديدن
زندگي شايد خوردن يك سيب ، يك چاي
ديدن يك ديوار ، ديدن يك دوست !
زندگي همواره شادي است و در اندوه جدايي شايد
زندگي يك موج ناآرام
زندگي درياي مواج
زندگي مفهوم بازي است مثل يك بالا بلندي
زندگي باران و طوفان
زندگي طعم يك نارنج بوي يك ياس است
زندگي شايد زنبوري است كه هر روز از حوض حياط خانة ما آب مي خورد
زندگي تو بودي كه وجودم را ويران ساختي و در سوگ نبودنت جان دادم
زندگي دوستاني هستند كه مفهوم دشمني را اينچنين زيبا معنا مي كنند
زندگي شايد اقوامي باشند كه تنها مويرگهاي نياكانمان ما را به آنها پيوند مي زند
زندگي شاخه گلي است با عشق بر مزار شاعري گمنام
زندگي شمعي است كه زماني خاموش خواهد شد
پس بيا تا وقت هست
دوست داشتن را تجربه كنيم
لحظه هايمان را با خوبي پر كنيم ، عشق بورزيم و دوستانمان را خوشحال كنيم
زندگي كوچه ايست كه هر روز من و تو از آن گذر كرديم ، به دبيرستان رفتيم
گچ خورديم ، امتحان داديم و گاهي تجديد شديم
زندگي فرصتي است اندك ، فرصتي كوتاه
زندگي شايد تنها پلي باشد ميان من ، تو و اوو ما عابراني كه ناگزير از عبوريم
پس بيا در هنگام عبورپيرمردان شكسته را در سراي كهريزك ياري دهيم
دختركان فراري را ماوا دهيم
پيرزنان دلشكسته را تسلي بخشيم
و شهرمان را عاشقانه دوست بداريم
زندگي تنها ما نيستيم
زندگي دنياست ، يك زمين گرد
مردماني پرشوردرختاني سبز و گياهاني سرخ در خزان پائيز
زندگي لبخند و اشك
زندگي تمامي نيروهايي است كه ميل بقا را در تو زنده مي كنند هر صبح كه از خواب برمي خيزي
زندگي صداي رود و جوي و باد در برگ درختان است
زندگي فصل مشتركي ميان تو و اوست
هر چند همراهان تو كورهر چند همراهان تو كر
زندگي همواره ديدن حتي در نفس آخر
زندگي تجربه ايست گس ، مثل يك سيب كال
مثل نيش عقرب
و سرايي است كه تو در آن خود را مي يابي
زندگي سقفي است لق كه هر لحطه احتمال ريختنش را بايد داد
هست و نيست
واقعي است و رويايي
خدايي و شيطاني
مفهومي است كه تنها زماني كه عشق را تجربه كني
و پشت پنجره به انتظار يك نامعلوم ساعتها بنشيني مفهومش را با تمامي وجودت درك خواهي كرد
و آن زمان است كه باد تو را با خود خواهد برد و در آسمان ابرها را خواهي ديد
و تازه با معناي ابر ، سفيدي و پاكي روبرو خواهي شد
باز هم آغاز در زمان پايان
زندگي همواره تكرار بقاست
چرخي است كه تكرار من و تو ، پدرها و مادرها و كودكانمان را رقم مي زندو در اين مفهوم
كسي تو را به او معرفي نخواهد كرد
تنها تويي كه بايد به جايي برسي كه خود را در سراي او تنها نبيني
پس عبور كن از راهي كه براي تو
عاشقانه ، عارفانه و گاه ابليسانه آذين شده است
و اين عبور عزمي راسخ را مي طلبد
كه هر كسي را ياراي آن نيست
پس اي هم سخن ، هم راه و اي همخون
عزمت را جزم كن
تا با هم قلب اين لكاتة هزار داماد را بشكافيم
با هم ، با عزمي راسخ
در امتداد افق
رو به وسعت آسمان
و به ياري او

Tuesday, October 31, 2006

دلتنگي براي اهورا مزدا ، كيميا خاتون و فردا هم روز خداست و همة دوستام


آهاي فلاني تا حال شده دلت براي يه نفري تنگ بشه !؟!‌وقتي مي گم يه نفر سريع فكر به اون يه نفر خاص نكن
نه ، نه ، منظورم اون نيست منظورم يه دوسته خوبه !؟!‌يه دوستي كه وقتي تو مدتي كه با هم بودين به يه آف چند روزه رفت احساس كردي كه همه چيز اون حس غريبه دوستي رو نداره !؟!؟ و وقتي كه تو همون مدت برگشت تو يه شب تابستون اوله همه اومد دوستاي كوچيكشو ببينه و ثابت كرد كه مثل مسيح و زرتشت هنوز معناي محبت رو لمس مي كنه !؟!؟! يه دوستي كه يه مدتي رو باهاش زندگي كردي در كنارت بوده و بعد به قاعدة تمام قاعده هاي بازيه دنيا مجبور بوده باشي تا مدتها نبينيش امروز عصر با صداي بارون ياد باران محبت بي دريغش افتادم و دستم به تلفن رفت
يادتونه تو وبلاگه قبليم مخترع موبايل رو لعنت كرده بودم !؟! اينم يكي ديگه از فكراي مقطعيم بود
امروز وقتي دلم هواي يه دوستو كرد يه دوسته خوبو پيش خودم گفتم خدا پدر مادر مخترع موبايل رو بيامرزه
چون وقتي با اون آدم مثبت از پشت اين خطهايي كه هيچ روحي ندارن اما انرژيهاي مثبت و منفي رو جابه جا مي كنن حرف زدم
روح و ذهن و دلم باز شد !؟!؟ مي گي چرا ؟ خوب معلومه وقتي فهميدم به همون اندازه كه من دلم هواي اون دوستو كرده به همون اندازه كه من دوستش داشتم اونم منو دوست داشته و درك متقابلي از عشق و دوستي !؟!؟ در جريان بوده تمامي تمام وجودم شاد شد مخصوصاٌ‌وقتي كه اين دوست ياد خداي پاكي ها اهورمزدا رو در دلم تازه كرد !؟!؟! دلم برات خيلي تنگ شده بود حتماٌ‌يه قرار مي ذاريم مي بينمت !؟!؟
****************************
راستي خاتون دلم براي تو هم تنگ شده آره تو خود تو تو كه يه مدتي ديگه نمي نوشتي !؟!؟!‌و هر شب و هر روز جاي خاليتو توي دنياي وبلاگ نويسها خالي مي ديدم !؟!؟!‌خوشحالم كه هستي ، خوشحالم كه چيز مي نويسي ، خوشحالم هر چند كه نوشته هات اينروزها بوي دل خوش رو نمي ده ، ولي كيمياي عزيز مرد بقال از من پرسيد چند من خربزه مي خواهي من از او پرسيدم دل خوش سيري چند ؟ مي دونم كه هم تو مي دوني هم من كه ما حتي در شاد ترين لحظات زندگيمون هم نگرانيم و اين نگراني يه چيزه طبيعيه !؟! منتها گاهي اوقات نگراني ما براي چيزهايي كه در دست ما نيست !؟‌
براي كودك پرخاشگر امروز نگران نباش ،مطمئنم تا پفك و شكلاتش تموم شه بر مي گرده كه راهي جز آغوش پر مهر تو نداره
خيلي خيلي خيلي خوشحالم كه هستي اينجايي و در كنار ما يا رسول الله كه شما رسول جماعتي هستيد و جماعتي در انتظار شما و انديشه هاي مكتبه شما
****************************
سلام آقا موشه !؟!؟ دوست معترض ، معترض به اينكه براي همه شعر نوشتم جز تو !؟!‌جز تو كه محبتهات در وصف نمي گنجه !؟!؟ دلم براي تو هم تنگ شده اينقدر كه نمي تونم بگم چقدر !؟!‌امروزم باز خواستم شعره تو رو بنويسم كه از نت قطع شدم باشه اشكال نداره در اولين فرصت !؟
***************************
از خودم پرسيده بودين از مامانم از همة زندگيم شكر تا شما ها هستين تا هنوز بوي خوب آدميت در كوچه پس كوچه هاي شهر جاريست ؟!؟ دلخوشم به بودنتان به شما و از همة شما متشكرم
متشكر شهرزاد ، متشكرم شهاب ، متشكرم علي رام ، متشكرم مهسا ، متشكرم مهدي ، متشكرم سوزان ، متشكرم شهلا ، متشكرم ميثم ، متشكرم فروغ ، متشكرم حميد ، متشكرم سولماز ، متشكرم هادي ، متشكرم مهشيد ، متشكر از همتون متشكرم و دلم براي همتون تنگ شده تنگه تنگ ‌

Thursday, October 26, 2006

نوك برج



بعد از ظهره يه تعطيلي بي حساب و كتاب بعد از يه مهمونداري كه اصلاٌ‌شبيه مهمونداريايه ديگه نيست !؟!‌آره مهمونداري با اعمال شاقه مي پرسين چرا ؟ خوب معلومه مهموني كه مي دونه مادرت شيمي درماني مي كنه و بعد از آخرين معالجات از فرنگ برگشته !؟! بعد از ديدن يخچال البته برفكهاي يخچال به اين مسئله توجه مي كنه كه اي دل غافل يه پسر دختر جوون نمي تونن خيلي كارها رو بكنن و بعد به اين صرافت مي افته كه بهشون كمك كنه و يه دفعه مهموني تبديل به يه خونه تكوني عظيم ميشه ؟!؟ اونوقته كه مي گن مهموني با اعمال شاقه
بگذريم بعد از تموم شدن كارهاي پس از مهمانداري بنا به عادت سال و ماه و با تكيه بر بخت و اقبال يكي از فيلمهاي كرايه اي رو انتخاب كردم و باز بر حسب شانس فيلمه نوك برج رو ديدم و ديدم و هر چه بيشتر ديدم كمتر فهميدم كه ما تا كي آخه تاكي بايد بريم نوك برج
بابا به خدا ما درس خونديم ، دانشگاه رفتيم ، تو انجمنهاي مختلف دانشجويي شركت كرديم چيز نوشتيم خرخوني كرديم تازه من بدبخت كه چند مقاله هم نوشتمو راهي كنفرانسهاي مختلف كردم و يكي از اين نوشته ها تا ينگة دنيا هم رفتند اما چه فايده
طفلكي خانوم دكتري كه بعد از 7-8-9-10 سال درس خوندن ماهي صد و خورده اي هزار تومن مي گيره كه اين مبلغ يك دوم خرج كرايه تاكسيش از تهران تا شهريار براي رفتن به بيمارستان و برگشتن هم نيست و يا دوستايي كه 4-5 سال درس خوندن و مدرك مهندسي گرفتن و الان هم دربه در دنياله كارن و كاري هم نيست
خوب اشكالي نداره خانوم دكتراي فيلماي ما خيلي زود تو 30 سالگي متخصص مي شند مطب هم آماده در تهران دارند سي يلو سوار مي شوند پدر و مادر و خواهر هستند كار مي كنند درس هم مي خوانند نمي دونم حتماٌ خانوم دكتر قصة ما در نوك برج شبا كشيكاشو مي خريده از راندها در مي رفته و ... كجا مي رفته با اين جاه و جبروته مالي احتمالاٌ يا تو چارراهه استانبول ارز مي فروخته يا قاچاقه اسلحه مي كرده و يا نه كمه كم گاه به گاه سري به دوبي مي زده بابا اصلاٌ من چه مي دونم چكار مي كرده اما مطمئنم كه با درس خوندن آدم تو 28-29 - 30 سالگي به اينجاها نمي رسه بهتر بود آقاي صحت يا كارگردان با ذوقه ما حداقل يه شوهر مردة پولدار يا يه فاميل نون و آبدار براي اين خانوم مي تراشيد
بگذريم از پزشكها كه گذشتم براي بدبختي مهندسها گريم گرفت جبهه نگيريد اينو اونم برام مثال نزنيد اونايي رو نمي گم كه از بركت سر پدر و مادراي تازه به دوران رسيدشون با رابطه و ضابطه سر كارند و تو همون كامرانيه و زعفرانيه و هر چي نيه ديگه كه هست يه جايه شيك و مدرن به اسم خونه مجردي دارند ؟!؟ با اونا كاري ندارم نمي خوامم بگم خوبن يا بد ولي هر چي بيشتر فكر كردم ديدم مهندسا بدبخت تر از دكتران چرا چون تا دلت بخواد درد و مرض تو ايران داريم اما تكنولوژي صفر
مرده شور نظرية اينشتين رو ببرن
خاك بر سر نيوتن
به من چه كه سيب افتاد يا نه نيافتاد
پرفسور زرعيان تفريق ماگمايي به چه درده من مي خوره وقتي كار نيست ؟‌
دكتر فرخ پيام بيشتر از ده براي نظرية كوانتوم كافي نيست ؟
اي كاش به جاي علم به ما درس كلاهبرداري مي داديد
مگه من خر كه 5 سال درس خوندم و همراهش كار كردم كجا رو گرفتم جز اينكه بتونم برم و بيام اونم آسته آسته تازه آخر سرم به دفتر كارم كلي بدهكار شدم براي تسويه حساب دانشگام
و بعد ترش تو سينما كه هر چي كار كردم اگر دستمزدي دادند كمتر از يك سوم اوني بود كه باد مي دادند تازه با هزار قر و فر برنامه تازه اين در صورتي بود كه مي دادند
خدايا نا شكري نمي كنم چقدر اسمم رو تو روزنامه ها خوندم تازه من مهندس زرنگه بودم كه دستي هم در هنر داشتم طفلي اونايي كه كاري براشون پيدا نشد و نمي شه
طفلي ليسانسيه هاي تئاتر و سينما كه خوشبختاشون دسيار 2 يا 3 كارگردانن و فقط 3 ، 2 ، 1 حركت مي دهند
طفلي ليسانسيه هاي تاريخ و ادبيات و زبان زبان اين آخريه از همه بد شانس ترن چرا ؟ خو ب معلومه چون ماها تو دانشكده كاراي تايپ و ترجمه رو هم انجام مي داديم
و من هنوز در حيرت از اين مطلب كه آقاي مهندس داستان ما خونه مجرديشون هر كاناپش اقل 500 _ 600 هزار تومان بود و پدر مادر ثروتمندي هم نداشتند چظور شغلشون رو به راحتي از دست دادن و به راحتي و با هر بهايي حاضر به نگهداري نشدند ؟ اونم تو كاري كه كلي براشون لفت و ليس داشت
تو رو خدا اما و اگر استثناء رديف نكنيد ؟!؟ استثناء خود منم
بابا به خدا لباس پوشيدن در شأنه يك مهندس تو مملكت گل و بلبل كلي خرج داره
يه تي شرت معمولي الان 17 -18 هزار تومان خرج برمي داره از كيف و كفتش و شلوار بگذريم
در اين ميان بر سر عشق چه آمد
آنچه بر ما رفت
و عشق سفر به روشني اهتزاز خلوت اشيا است
و عشق صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند
بعله آقاي كارگردان ؟!؟ آقاي صحت ؟!؟ آقا و خانوماي 40 _ 50 ساله اين درد نسل ماست نه اوني كه شما مي نويسيد و مي بينيد
بر سر عشق نسل ما اينقد ر آمد كه در هياهوي زمان بيكاري گم شد
مجنونهاي پول پرداخت قبض موبايلهايشان كه وسيلة كارشان بود را نداشتند تازه اگر موبايلي هم در كار بود
وليلي ها ما ناچار به ترشيدگي و ميهمان هميشگي خانه پدر شدند و بعد
باز هم بگوييد غر مي زنم بعله وقتي صبح تا شب نه ولگردي كردي نه عياشي و هي كار كردي و درس خوندي و سرت به كارت گرم بود تازه مجبور بودي براي يه هزاري جلوي پدر مادرت دست دراز كني ( اگر داشتند البته ) اونوقت تو هم غر مي زدي /!؟ زندگي رو نمي خواستي ؟!؟ حالت از عشق ، عشقي كه همش به دروغ آغشته بود به هم مي خورد ؟!؟ مفهوم دوستي پر از نيرنگ و ريا رو درك مي كردي و ... اما خوب اشكال نداره دل همتون خوش باشه توفيلم ماها رو راحت و بي صدا مي بريد نوكه نوكه برج به همت يه كارگردان و يه تهيه كننده و يه مشت به اصطلاح هنرمنده ديگه اونهم براي ده دقيقه تازه با ندادن پول آژانس مجري گريم و دستيار صحنه و دستيار 2 يا 3 كارگردان ... اشكالي نداره همتون خوش باشيد

Wednesday, October 18, 2006

خانه اي روي آب


دكترجون شما وقتي به سن ما بودين آينده داشتين
ما نه آينده داريم نه اميد
مثل اينكه خونت رو رو آب ساخته باشي
ما فقط ياد گرفتيم شناگراي ماهري باشيم
كه اونم نبوديم ، ما اگه خيلي سعي كرديم فقط تونستيم غرق نشيم وگرنه شناگراي ماهريم نبوديم آقاي فرمان آرا

Monday, October 16, 2006

با تو شكستم دل بي دست و پا


آهاي گوش كن ، گوش كن صداي رعد رو مي شنوي
مي شنوي چطور با عشق صدا مي كنه مي بيني اين صدا كه اگه تو سكوت يه شبه معمولي بشنوي باعث ميشه هزار فكر و خيال كني الان وقتي با صداي شرشر بارون و صداي ناودون همراه ميشه تو رو به يه عالم غريب مي بره مي بره به اوج ابرها شايد به خود ملكوت مخصوصاٌ وقتي كه با صداي پوران همراه بشه و ياد عشقهاي قديمي رو در دلت زنده كنه و اينكه دل تو هم يه روزي شكسته زير همين بارون توي همين فصل و پوران مي خواند
دستتو بستن دل بي دست و پا
پاتو شكستن چي ميخواي بي نوا
گوشه ي اين سينه بايد دق كني
صبر و تحمل بطلب از خدا
اگه تو جون به سري من چه كنم
غمو اسون ميخري من چه كنم
اگه بي بالو پري من چه كنم
از همه دلها تو درمونده تري من چه كنم
اي دل از خود شكني بالو پر بسته شدم
از پرستاري تو به خدا خسته شدم

Tuesday, October 03, 2006

سور گل ( به زبان كردي ميشه گل سرخ )‌سورگل


بازم يه شبه ديگه خسته و كوفته از سر كار برگشتم كار كه چه عرض كنم صحنه
كدوم صحنه ؟ خوب معلومه ديگه صحنة سينما
جايي كه تو بچگي براي هممون جالب بود
جايي كه اصلاٌ جالب نيست
جايي كه هنر و هنرمند همچنان در خدمت ثروته
و اين هنرمند نيست كه براي هنرش تصميم مي گيره
اين سرمايس كه براي هنرمند و هنرش تصميم مي گيره
به هر حال وقتي اومدم خونه اذان صبح اقامه شد
درد دلي با خدا هر چند از زبان بنده اي بي مقدار و گنه كار بعد بي اختيار با سرمايه دمه صبح پائيز
هوس يه قهوة‌ گرم و يه موسيقي لايت
بي اختيار دستم تو تاريكي از ميون كاستها يكي رو انتخاب كرد
و واي از زماني كه صداي محزون خواننده توي اتاق پيچيد
چم بيش و چم ... توي سور گلي ژينه
من با نواي نوار رفتم به زماني ، زماني كه دور نبود اما
اما خاطراتش گويا به هزاره ها بر مي گشت
و من خاطرات غريبي از اين كاست به همراه داشتم
خاطراتي كه با يادآوريشون غرق اندوه ، شادي و شرمندگي شدم
به من محبتهايي شده بود و من محبتهايي كرده بودم
كه با به ياد آوردن اونها اشك از چشمام جاري شد
وصدايي از نوار ذهنم برخاست
چو بر گورم بخواهي بوسه دادن رخم را بوسه ده كه اكنون همانيم
خواستم خودم را محكوم كنم
اما اما اما هر چه بازگشتم بيشتر گيج شدم و كمتر فهميدم
من مي خواستم خودم رو در قطع ارتباط و خاطراتم مقصر كنم و محكوم
اما نشد مگه من چكار كرده بودم جز كلام محبت چيزي عيان كرده بودم ؟
و فكر كردم تمامي روز تا به آنجا كه آغاز و ابتداي راه با او بود و پايانش نيز توسط او انجام گرفت
طفلكي من اين وسط يا بازيچه بودم يا مي خواستم بازيچه بشم
نمي دونم شايدم جفتش
به هر حال خاطرات قريبيه اين خاطرات عاشق بودن و باهم بودن
و قريبترش با هم نبودن و درحسرت با هم بودن
خودمونيم يه نوار كاست چقدر احساس رو دلم گذاشت
اينروزا ديگه عاشق نيستم اما گويا عاشقترم چرا كه درك دريافتم همگاني شده
تك قطبي نيستم
احساس مي كنم هزار ذره شدم و هر ذرم مي تونه عاشق باشه
شايد شايد شايد به فضيلت بزرگ عاشق بودن رسيدم شايد
به هر حال حالي داره عاشقي
حالي داره رفتن پارك با رقيب
با يه آدمه بيمار
حالي داره پك زدن به قليون ساعت 2 شب تو پارك نياوران
حالي داره دروغ شنيدن
حالي داره كور بودن عاشقي
حالي كه فقط همون يه بار اول اتفاق ميافته
كاشكي بازم از اين حالها داشته باشيم

Tuesday, August 29, 2006


زمان گذشت ، گذشت و ساعت باز چند بار نواخت
باز اين ساعت شماته دار قديمي مادر بزرگ فلك لحظه اي ديگر را به خاطره ها سپرد
آري اينچنين بود خاطرات قريب با هم بودنمان
و صبح فردا ، آه صبح فردا ديگر اين آيينه ، آيينه اي كه در آن تمامي اعتمادم را ويران كردند
آيينه اين آيينة هنر چشمهاي پر ز اعتماد برادريت را نخواهد ديد
صبح فردا ، ديگر چشمانم نيكويي گمشدة هنر را كه در سياهي چشمانت معنا مي شد نخواهد ديد
علي رام امشب دلم به وسعت فصل دوستيمان گرفت
دلم گرفت به عمق واژة دوستي وبرادري
دلم گرفت ، گرفت به بلنداي نخلهاي جنوب
و چشمهاي دوستان و دوستدارانت تاب باران محبت را نياوردند
و اين همان خداوند بود در غروبي بارور شده از احساس دلتنگي
در حضور ماهي كه از غم رفتنت سرخ و مشوش بود
ابرها ، ابرهاي كبودي كه پيشاپيش جاي خاليت را دلتنگ بودند
و با غروب تباهي آفتاب را مي گريستند
وداعي ديگر، وداع با خورشيد در جمعي اينچنين سرد و پليد
جمعي كه به وسعت فهم و درك فصل چراگاه و جفت گيري محدود است
و اي كاش اي كاش تمامي اين جمع پوسيده و نخ نما به مانند تو راهزن بودند
كه معناي صبر را از تو ياد گرفتيم
در بيابانهاي خور
از تو
تو كه مظلوم و بي صدا مسيح وار تلخي كشيدي و لبخند زدي
وچشمانت بازتابي جز آرامش نداشت در آفتابهاي بي ساية بيابان داغ
آري به صبر تو صبور شديم
و با آرامشت آرام علي رام
با بودنت بوديم كه تو آن نيلوفر مردابي هستي
كه اميدش هست هميشه نيلوفرانه در اين خانوادة بزرگ كوچك زندگي كني
خانواده اي هنرمند نام
كه نمونة عصيانش ..... لوس و گربه صفت و ........ پست و بي شرمند
و اينبار برادرم تو بگو بگو به آفتاب فردا و فرداهاي شهر هنر
هنر هفتم
با صلابت چشمان و پاكي نگاهت
بگو كه وزشهاي سياه جامعة كافر هنر به هنر
حضور سپيدت را سياه نخواهد كرد
كه فرداي هنرمان را نسل ما بايد بسازد
نسل فرزندان قرن كفر
قرن مانيفست هاي سياه نيچه
و آنتي تزهاي مسخ پاپها و كاردينالهاي اعظم

كه ما بايد نماد نسلي باشيم سالها بعد
چرا كه خانه ، آري خانه اين خانة سياه
عوض نخواهد شد
من و تو خودمان خواهيم ماند
خودمان خواهيم ماند تا خانة سياهمان را سفيد كنيم
وخانه سياه است خانه سياه است هر چند نمي خواهيم باور كنيم
چه كسي مي داند صبح فردا شايد
همة خانة ما با دريچه وسيع چشماني پاك چون تو
پر ز نور اهورا شود
خانه اي كه در گذرگاهش
ما راهيان كهكشان هزار احتماليم
و بايد بايد كه عبور كنيم
با عزمي راسخ و چشمهايي پر اميد
با تكيه بر سه اصل
گفتار نيك ، كردار نيك و پندار نيك
و آنگاه طلوع فردا از آن نسل ماست
نسلي كه ثابت كرد
رسم وداع مي داند
گريستن در فراق را مي فهمد
و لبخند پاك خدايي را در آيينه و جام جم مي بيند
و حال حال به حقيقت سوگند
كه فردا ، فرداي بي تو آيينه جاي خاليت را با تمامي دوستانت
خواهد گريست
و به انتظار آيندة با هم بودنمان لبخند خواهد زد
چرا كه بهار بودن و پاكيت را پائيز نخواهد بود
و تمامي آيينه هاي هنر را وسعت بودنت سبز كرده است
كه تو عشق را با معصوميت چشمانت و ايمان عميق قلبت به تمامي آيينه ها داده اي
علي رام

كاشان هيجدهم مردادماه يكهزار و سيصد و هشتاد و ينج

Tuesday, May 02, 2006

سلام به سه بچه گربة كوچولو ببري ابري مشكي


سلام ،‌سلامي به ملسي شبهاي بهار ! امشب بلفي گربة سياه من سه تا بچه به دنيا آورد !؟! ببري ، ابري ، مشكي
اين آخريه يه مقدار زيادي سر به هواس خيلي هم بلاست
به هر حال اون شبه اولي كه بلفي رو آوردم هرگز يادم نميره دوتا بچه گربة سياه به سياهي شبق ميون دستهايي سفيد كه تو يه شبه سرد زمستوني ميون برفاي سفيد لكه هاي سياهي نامردي نامردماني را كه در سياهي و سكوت شب فقدان مرديشان را پنهان كرده بودند نشان داده بودند و اين عزيز با دستهايي سفيد و روحي سبز اونها رو به خونه آورده بود به هر حال قسمت بلفي اين بود كه از سه تا زنده بمونه با زندگي مبارزه كنه همصحبت شبهاي تنهاييه من باشه و امشب 3 تا بچة گربة سياه و ببري مثل خودش تحويل بده وقتي خودش به سن عشق رسيد من عاشق شدم اما ثمرة عشق او با من فرسنگها فاصله است فرسنگها ! امشب باز به گربه هايم حسادت كردم

Saturday, April 29, 2006

خيلي دلم براي خودم تنگ شده خود قديم اينم يكي از نوشته هاي قديم يادش بخير


فلاني ، تا حالا شده نصف شب بلندشي از زور تنهايي تو بالشت گريه كني
++++++++++++++++++++++++++++++++
تاحالاشده ؟ شده كه پشت يه ميز بشيني كه يه نفر اونور ميز نشسته باشه و با دو تا چشم پرمحبت ، ساده و خسته و نگران نگات كنه و تو نتوني براي اين خستگي و تنهاييش كاري كني و از ناتواني دستهاي سيمانيت متنفر بشي
شده يكي اونور ميز باشه تو يه رستوران خيلي شيك تويكي از محله هاي به قول جديدالولاده هاي اين ديار هاي كلاس و بهت بگه كه خدا نيست ! و تو كه زودتر تر از اون و هر كسي به اين معنا ايمان آوردي مجبور بشي به خاطر اونور ميزي كه شايد بعد از اين ديدار اصلا يادت هم نيافته از اين صحبت كني كه خدا هست و تازه خيلي هم با محبته ، تنها و فقط به خاطر اينكه تنهايي تنهاي اونو درك مي كني ؟ يعني ميشه يه روزي تو هم اونور ميز باشي و يه نفر ناشناس ديگه هم شايد يه دوسته يه دوست ، تنهايي و عشق داغ سينة تورو درك كنه ؟
++++++++++++++++++++++++++++++++
تاحالا شده شده كه اينقدر تنها باشي كه از زور تنهايي لبهات رو اينقدر گاز بگيري كه شوري خون رو با زبونت احساس كني ؟ شده شده كه با شنيدن يه آهنگ كه يه عشق برات رو يه صفحه فرستاده از زور شادي گريه كني و فكر كني كه شايد او هم تو رو دوست داره
++++++++++++++++++++++++++++++++
تا حالا شده كه به خاطر يه مبلغ ناچيز پول كه شايد براي خيلي از آدمها اصلاٌ‌ قابل حساب هم نيست روزهاي عمرت به دست باد سپرده شن و تو كاري نتوني بكني ؟ و تنها با اميد به ديدار كسي ، يكي كه خيلي دوستش داري به قفسي به اسم زيستن اسير باشي
شده ، شده كه اينقدر خسته باشي كه صبح لباسهات رو بپوشي و بيرون بزني و بخواي رفتني رو آغاز كني كه بازگشتي نداره و عصري عاشق و شيدا به خونه برگردي تنها به اميد ديدن دوبارة او ؟
شده ، شده كه به خاطر يه قول از پشت پنجرة يه اتومبيل پرايد ، روزها و روزها در انتظار صدا بنشيني
++++++++++++++++++++++++++++++++
تا حالا شده دلت يه آغوش بي دغدغه بخواد ؟ آغوش گرم خانوم بزرگت با بوي هل و ميخك بچگيت ! و اين آغوش نباشه كه تو براش زار زار گريه كني عين همون بچگيت
يا شده كه از زور نفرت پره هاي بينيت بلرزند اما مجبور باشي لبخند بزني
+++++++++++++++++++++++++++++++
تا حالا شده كه شبها بلند شي بگي الان اون داره چكار مي كنه ؟ يعني اونم اينقدر كه تو نبودنش رو در كنارت احساس مي كني بودنت رو احساس مي كنه ؟ و باز از تنهايي تو بالشت گريه كني
+++++++++++++++++++++++++++++++
فلاني خيلي دلم براي خودم تنگ شده ، براي او ، اصلاٌ براي يه آغوشه بي دغدغه !‌دلم يه گرية بي حجاب سير مي خواد دلم براي يه دنياي بدون نفرت پر از لبخند تنگ شده ، دنياي كه در اون ديوار و زندان يه افسانست
خلاصه فلاني خيلي وقته از نمايش شاد بودن خسته شدم !؟! دلم يه جفت گوش شنوا مي خواد كه قدرت شنيدن اينهمه درد دل رو داشته باشه ؟ فقط يه جفت گوش ؟!؟!؟ يعني اين آرزوي زياديه فلاني ؟ خيلي زياد

Thursday, April 27, 2006

ليلي و مجنون


راستي تا حالا فكر كردين كه قصه عشقي كه براي ما ترسيم كردن شايد يه قصة خيالي بوده اصلا شايد چون برامون عشق رو آرماني ترسيم كردند ما ايده آليسم شديم و عشقي آرماني تر از كتابها ساختيم حصاري كه در ويرانيش خود ويرانتر شديم حصاري چون ديوارهاي اريحا ، حالا اين روزا به اين نتيجه رسيدم كه اين منم كه بايد آپ تو ديت بشم ، كه بابا اگه ليلي و مجنون هم الان بودن آخر عاقبتشون يا به منكرات مي كشيد يا به دادگاه خانواده اصلا شايد ليلي رو به خاطر پوشيدن شلوار برمودا مي گرفتن و مجنون هم بعد از اينكه ليلي پاش به اون ميني بوس خورد غيرتي مي شد و تو منكرات يه دعواي حسابي و به اندازة زمان دانشكدش مجبور بود به جرم اهانت به قانون بره داخل زندان عاقبت قصه هم كه معلوم ليلي اونشب با يه سند ميومد بيرون بعدم يا افسردگي مي گرفت و دست به خودكشي مي زد يا نه بعد يه مدت پاك يادش مي رفت كه چه طور يه روزي عاشق يه نفر ديگه اي بوده بازم يه بازي جديد ، مجنونم يعد يه مدت مي فهميد بخاطر يه نفر چند نفر ديگه رو از دست داده اصلا مي تونسته هر دقيقه عاشقه يكي بشه تازه يادش مي افتاد عشق يه چيزي مثه كشك و دوغه بعدم كه قضيه معلوم بود اونم سراغ يه تجربة جديد مي رفت ،‌آره بايد با زمونه پيش رفت زماني كه ليلي و مجنون بودن تو قبيله يه ليلي بود به سن مجنون و يه مجنون به سن ليلي نه الان كه براي هر مجنون صد ليلي هست و براي هر ليلي مجنونهايي از سنهاي مختلف از سن پدر و پدر بزرگ و ... گرفته تا 5 -6 سال كوچيكتر اين بستگي به موقعيت ليلي و مجنونهاي امروز داره ،‌تنوع طلبيه هم كه مده و به عنوان اپن مايند ازش ياد ميشه
آره منم بايد عوض شم بايد به روز شم و اينقدر به خاطر يه عشق و ضربة عاطفي خوردن از دوستي خودم رو داغون نكنم بايد عوض شم بايد به روز شم بايد باور كنم كه بايد هر روز عاشق شد هر روز عوض شد و هر روز جوانتر و شاد تر از ديروز ادامه داد

Wednesday, April 26, 2006


سلام صبح بخير
ديشب باران باريد ،‌امروزهم هوا حال غريبي به آدم مي دهد و من با نواي صداي پوران
عيد اومد بهار اومد من از تو دورم
و من فكر مي كنم به روزهاي گذشته و به آينده و اينكه مي خواهم باز با عشق در حال غرق شوم هر چند يادآوري عشق خود توان مي خواهد ولي صبح بهار پيام آور زندگي است و اينكه من و تو و همة‌ آنهايي كه امروز هستند زنده اند و زنده را زيستن و عشق لازم است ، و من روزي به فضيلت بزرگ عاشق بودن رسيدم و تمامي تمام عشقم را در تمامي جهان بر جاي گذاشتم،‌اما گويا تنها بر جاي گذاشتم و از آن تهي شدم چرا كه پس از ترك معشوق ديگر هيچ رنگي رنگي نبود ،‌حال سعي مي كنم با هما عشق داغ با زمين و آسمان يكي شوم شايد با همة‌ بشريت و خداوند را بايد شكر كنم كه آفريده اي هستم كه نعمت بي كرانة عشق را يافته ام خدايا توان عاشقيت بده توان بده تا عشق را با آرامش تو در قلبم حفظ كنم و باقي زندگي را نيز در عشق و با عشق به سر برم اما نه با ويراني آنچنان كه سابق شدم توام با ساختگي و سازندگي ، خدايا تواني بده تا اين عشق در قلبم بيدارتر شود و تو با همة عشق در قلب من جاري شوي
پوران مي خواند
گر بياي از اين سفر اي
خدايا كمك كن تا در سفري كه پيش رو دارم غم تلخ فراغ را باور كنم و عشق قلبم را با آرامشي عميق بياميز

Monday, April 24, 2006

قسمتي از يكي از نوشته هايم راجع به عشق در پائيز گذشته


شريعتي مي گويد عشق در دريا غرق شدن است و دوستي در دريا شنا كردن است ، من فكر مي كنم با اين تعبير يا شريعتي اصلا عاشق نشده و يا به هر حال عشقش هم يك جورايي به مبارزاتش ، موقعيتش و ... ربط داشته يا شايد خودش راستي راستي غرق شده بوده اما من كه خودم ذكر عشقم مي نويسم كه عشق در دريا غرق شدن نيست با دريا در‌آميختن است آنسان كه ديگر تو دريا يكي هستيد عشق در معشوق حل شدن است بي پروا !؟! حالا اگر به جسم هم ربطش مي دهيد خوب چه اشكالي دارد ؟ به هر حال نهايت عشق وصل رو مي خواد و به قول فروغ اگر هم گناهِ گناهي پر زلذت تر از اين نيست !؟! خوب اين از عشق ديگه چي مي خواين بگم ولي بازمي گم هر چند اگه عاشق شده باشي خودت مي فهمي ، مگه نه هيوا
و دوستي رو هم فكر مي كنم كه توي شعرهام گفته باشم و توي نوشته هام يادمه به يه دوست چند بار گفته بودم (‌ اين انگليش پينه يعني انگليسي به فارسي ) آي لاو يو سيم از فريند ، آي لاو يو سيم از برادر اين گاد يعني من عاشقتم مثله يك دوست مثل يك برادر در خداوند و جنس اين برادري هم با نسبت خوني فرق داره اينجا چشم بازه و انتخاب مي كني گرچه اين باز بودن هم به درد عمت مي خوره وقتي هي ضربه مي خوري ولي خوب فكر كنم من اگر به كسي گفتم دوست مطمئن بوده و هستم كه تا آخرش هستم و به عبارتي اگر دوستي دوستي باشد هيچ حرف و حديثي (‌بدبختانه اين حرف و حديثها و پچ پچه هاي خاله پيرزنكي هم شغل دوم همة‌ايرانيها ست )‌خللي در دوستي وارد نمي كند و در اين مورد هم شعري نوشته بودم به اسم دوست و ديگري به اسم يكي از دوستان كه مفهوم دوستي رو كاملاٌ تصوير كرده بودم و الانم مي گم كه دوستي هم يه جورايي با آدم در جريانه اما مثل عشق نيست ماهيتش متفاوته عشق يه چيزه ديگس بعضيا مي گن دوست داشتن بهتر از عشقه يكيش همين دكتر شريعتي اما من مي گم هيچي عشق نمي شه پولس رسول در رساله اي در انجيل مقدس مگويد : عشق حسد نمي برد ، عشق غرور ندارد و ... بابا اصلا عشق عشق است ، عشق خود خداست و خدا خودش عشقه همونطوري كه او خداي قلب من
عشق با ابتذال سكس فروكش نمي كند و تمام هم نمي شود عشق احساس مقدسيه كه روح و جسم رو براي معشوق همواره مشتاق به پاك ماندن مي كند بي هيچ احساس اسارتي
عشق يكسره تشنگي است و گاهي تو حتي به تشنگي محتاج تري تا رفع عطش به عشق نياز بيشتري داري تا به وصل دلت مي خواهد ساعتها بنشيني و در چشمهايش خيره شوي و در خلسه اي غريب گم. در عشق هر در هم پيچيدن و بوسه و هم آغوشي ذكر خداست و او مظهري از زيبايي خدا در وسعت فهم تو و او خود خداي توست
من با عشقم يك وجودم ، با او مي خوابم ، با او راه مي روم و با او زندگي مي كنم و دلم براي كساني مي سوزد كه عشق را تنها در بستر مي جويند و از عشق او جان من بزرگ شد و وسعت گرفت و تمامي وجودم معطرشد به عشق و هم اكنون او هست و من با او به خواب مي روم ، خواب او را مي بينم و با او از خواب بر مي خيزم و در انتظار صدايش جان مي دهم و نه من كه گربه هايم از وسعت اين عشق شادترند ،‌ پيچهاي امين الدوله در پائيز گل داده اند و بوي او را در فضا منتشر مي كنند و خورشيد روشني اش را گسترش مي دهد و سكوت سنگين اين شب و اين اتاق او را فرياد مي كند و من زندگي مي كنم نه به اميد آينده اي پر زپول و شهرت و نه براي مبارزه با خيلي از مسايل گرچه اگر او طرفدار شاه بود من با او ساواكي مي شدم اگر مخالف من هم مخالف و زندگي مي كنم تنها به اميد بودن او و به خاطر عشقش و اين عشق آتشي است كه روزها و روزها ست در من روشن شده است ، وسعت گرفته است و تمامي جانم را مي سوزاند

Sunday, April 16, 2006

به دوست عزيزم در آمريكا


چه بنويسم برايت و از كجا بنويسم كه پس از سفر تو به آن سوي دنيا پس از يك شور و شيدايي عميق عاشق شدم و بعد پس از مدتي كوتاه با فراغي تلخ سخت گريان شدم كه حاصلش يك افسردگي عميق بود به هر حال مي دانم كه نوشته هايم را مي خواني پس جواب نامه و كارتت را در وبلاگم مي گذارم و حكايت وجوديم را كه اكنون اين شعر است برايت مي نويسم
گوهر غم نيست جز در بحر طوفانزاي عشق
كيست از ما اي حريفان دست از جان شسته اي
از مد برايم نوشته بودي و از جمعي كه در آن زندگي مي كني گلايه كرده بودي ، چه بگويم اينجا نيز در جمعي كه تو مي شناسي مدل پوشش و آرايش از سرتاپا به اين صورت است : موي سر سيخ سيخ يا خروسي مدل مو آنچنان اهميتي ندارد فقط بايد آنقدر ژل بزني و اسپري افشان كني كه اگر خداي ناكرده دست يك بدبختي به موهايت خورد دستش چنان به سرت بچسبد كه تا ابدالدهر جدا كردنش ناممكن باشد، اگر پوست خوبي نداشته باشند پوست صورت را هم با يك ورقه فون مي پوشانند و .... بعضي ها گوشهايشان را سوراخ مي كنند و گوشواره اي نيزبه آن مي آويزند ، چند تا از اينه كه پا را فراتر گذاشته چند جفت گوشواره به گوشها و يك حلقه به لب و حلقه اي هم به ابروهايش وصل كرده !‌دماغ و پلك چشم و چانه و ناف هم كه صددرصد در نوبتند! خالكوبي روي بازو و باسن و هر جايي هم كه فكر كني مد روز است لباس نمونه تشكيل شده از شلواري كه فاقي 5 سانتي دارد و شورت بايد از بالاي آن معلوم باشد رنگش هم تا جاي ممكن جيغ و روشن شلوار پاره پوره باشد بهتر است
كفش هم دو سه سايز بزرگ تر از پا بزرگ و اسپرت و پهن و وقتي كه قدم مي گذاري بايد چنان پاهايت را به زمين بكوبي كه زمين از زمين بودنش توبه كند
باري من فعلا خوشبختانه در اين جمع افتخار دوستي با كسي را ندارم و تا جايي كه مي دانم در ايران امثال اينها خيلي كمتر از ساير كشورهاي جهان است ، متفكرترينشان پزشكي است كه هر ماه يك ماشين عوض مي كند يك شماره موبايل و يك آپارتمان سه شنبه به سه شنبه هم در يك كافي شاپ حضور به هم مي رسانند و تبادل عقايد مي كنند آنهم تبادل عقايدي راجع به خيانتها و دروغها و بي اف و جي اف و اس اف ( بوي فرند و گرل فرند و سكس فرند ) منفي نويسيهايم را ببخش مي دانم كه جوانهاي ما دچار فشار روحي اند اما من بي قيدي رواني و جسماني را قبول ندارم و چرا آزادي در جايي به افراط كشيده شده و در جايي ديگر به تفريط ؟ چرا
چرا دنيا براي آدمهايي مثل من كوچكترين حقي قائل نمي شود چرا من اينجا در هم نسلان خودم در وطن و در باغچه ام با بوي ياس و اقاقي بايد با انبوه چراهاي بدون چون مواجه شوم
در اولين برخوردهايم به غير از چندتايي كه واقعيت وجوديشان خوب و پاك بود متوجه شدم كه تمامي آنچه برخي از اين آدمها در حالي كه پايشان را روي پايشان مي اندازند و سر و دستشان را قر مي دهند و تعريف مي كنند چيزي نيست جز يك مشت اراجيف احمقانه و اغراق آميز كه براي بزرگ جلوه دادن خودشان به هم مي بافند و من هنوز دليل افسانه پردازيهايشان را كاملا درك نكرده ام ! مگر اينها چه چيزي را در اينجا و در جمع خودشان به جاي مي گذراند كه از گفتن حقيقت ابا دارند ؟وقتي كه عميق تر فكر مي كنم ترس تمامي وجودم را فرا مي گيرد كه پا جاي پاي چنين افرادي گذاشته ام آنچه مرا به اينها جذب مي كند هم عقيده بودنمان در مسايلي خاص است و آنچه مرا دفع مي كند فرهنگ و عقايد تزريقي است ف به نظر من زندگي با اينها و دراين جمع براي يكي دوهفته جهت آشنايي با طرز زندگي شان و كافي است ولي زندگي در جمعي كه همة عمر به چشم يك وسيله به تو نگاه كنند يك چيزي مي خواهد كه من ندارم ولي چه كنم كه روزگار از من نظر نمي خواهد ؟ به هر حال اميدوارم كه تو در آمريكا به آنچه مي خواهي دست يابي و مجبور به بازگشت به ايران نشوي اينجا زندگي مشكل است و تو در تمام عمر احتياج به كمك داري به خواهرت سلام برسان خيلي ! به دوست آمريكاييت هم نگارش اين چند خط چند روز طول كشيد ما هم مي خواهيم اسباب كشي كنيم راستي خط موبايل و تلفنم هم واگذار مي شود ديگر خاطرات عشق از دست رفته ام را در صندوق چوبي خراطي شدة‌ مادربزرگم پنهان كرده ام و با ديوارهاي اين خانه خداحافظي مي كنم ارديبهشت ماه عازم سفري هستم دوماهه به آن سوي خاطرات براي يافتن تجربه هاي جديد و سال آينده را هم اگر خدا بخواهد در جايي غريب زندگي خواهم كرد در جايي كه شايد همه در تمامي عمر به تو به چشم يك خارجي نگاه كنند اما اين بهتر از اين است كه تو در هم خونان و هم كيشان خودت خارجي باشي ؟!؟ ق . ت . ب

Tuesday, April 11, 2006

ديگر گذشت گذشت آن زمان



ديگر گذشت گذشت آن زماني كه سه شب قبل از گرفتن كارنامه ام خوابم نمي برد و آرزو مي كردم كاش رتبه اول را به دست آورم و به دريافت يكي از آن لوحهاي هزار آفرين مفتخر شوم امروز حتي تقدير از نوشته ها و مقالات علمي ام كه با عنوان استاد گرانقدر از من ياد مي شود خوشحالم نمي كنند و ياد آن بيت از فروغي بسطامي مي افتم
يك دسته نكوشيده رسيدند به مقصد
يك قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
يادم نيست كي و كجا خواندم كه تا از مقصد چه برداشتي كنيم ؟ اما باز هم اين بيت برايم مبهم و غير قابل درك است بدبختانه نوشتة‌فوق نه تنها كمكي در حل مشكل نكرد كه آن را سؤال برانگيزتر نيز نمود
اگر من مقصد را عشق و حق و عرفان فرض كنم
راهي بس دراز و دشوار و پر طپش در انتظار دارم و من كه هميشه در حال دويدن به دنبال مقصد بودم اكنون تمام ترسم از اين است كه مقصد در بي مقصدي باشد و موضوع به همين سادگي است كه
مقصد يكي نيست
آنهايي كه مقصدشان مبدأ است نكوشيده به مقصد مي رسند و آنهايي كه مقصدشان در بي مقصدي هرگز به مقصد دست نمي يابند يادم مي آيد چند سال پيش كه در رشته هاي مهندسي معدن ؛ عمران ؛ كامپيوتر و دريا قبول شده بودم كساني كه زنگ مي زدند و تبريك مي گفتند خيلي ها آرزوي قبولي در اين رشته ها رو دارند و اين رشته ها كلي ارزش دارند آن زمان غرق در غرور بودم اما امروز كه به عنوان مهندس مفتخر شدم فهميده ام كه مقصد من عشق است و اين عشق در بي مقصدي است
به هر حال از لحاظ فيزيكي مبدأ و مقصد معناي خاصي ندارد و فيزيكدانان مي گويند زمين گرد است و هر نقطه اي كه مقصد فرض شود مبدأ هم هست .حال به اين نتايج رسيده ام
چند شب پيش باز دلم گرفت و بعد از مدتي ناخوشي ناخوشتر شدم دقيقا نمي دانم چه شد كه باز از همه چيز و همه كس خسته شدم و قفل شدم نه حوصلة حرف زدن داشتم نه نوشتن و نه خواندن و نه حتي فكر كردن
انگار كه تا ته دنيا تنها تار مويي باقي مانده بود و من منتظر كه همين يك مو فاصله هم تمام شود
سعي كردم گريه كنم اما نشد آخرش هم همين يك كار را ياد نگرفتم مگر يك بار آن هم باز به خاطر مقصد : عشق
نمي دانم چقدر گذشت فقط يك نيمه شب خود را نشسته بر صندلي اي در پارك طالقاني ديدم كه شبي با او و آن ديگري آنجا بودم و باز ذغالهاي قليانم را آتش زدم و بعد از ساعتي خاكسترش را به باد دادم بعد هم پياده تا خانه آمدم نصف شب بود كه رسيدم و ملت خواب بودند و من با همان حال پاي جعبة جادو نشستم و ميل آن دوست اسپانيا ييم آمده بود كه به دنبال عشق و انرژي و عرفان راهي شرق مي شود به هر حال حالا همه براي ما كيمياگر شده اند
من هنوز كاري ندارم بيكار
مي دانيد امشب به اين نتيجه رسيدم كه انسان قادر به تغيير خود نيست و ناخودآگاه دستخوش تغيير و تحول مي شود يه همه چيز چه مادي و چه معنوي گذراست به همين دليل تصميم گرفتم كه ديگر هيچ چيز را جدي نگيرم حتي گذر عمر و بزرگ شدن را ! اصلا گور باباي دنيا گورباباي همه گورباباي بابابزرگ خودم
در اين دنيا و با اين معيارها من ديوانه ام يعني ديوانه بودم حالا ديوانه تر شده ام و شايد ديوانه ترين من چنان محو مسائل اطراف خودم هستم كه فرصت و انرژي پرداختن به اطراف و غير را ندارم اگر هم تا به حال انالحق نگفته ام منتظر تا حق انالحق مرا بگويد

Monday, April 10, 2006

نخستين روزهاي آشنايي




اون روز عصر روز شنبه بود يادمه با خودم حرف مي زدم
، بعد از اون تماسها ، عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود . ياد نخستين روزهاي آشنايي با هيوا افتاده بودم روزهايي كه همش صحبت از حرفهاي خوب بود ، روز اول از پشت خط گفت برام رد كارپت پهن كن (‌فرش قرمز ) و من يادمه گفتم شما شأنتون از رد كارپت بالاتره . بين زمان آشنايي تا زمان فراق فاصلة اندكي بود روز اولي كه هيوا اومده بود ديدنم من گفتم كه تو دنيا دلخوشي خاصي ندارم دلم عشق مي خواد عشق و يادمه پرسيدم اگه يه روز دعوامون بشه چيكار مي كنه ؟ اونم جواب داد اين اتفاق هيچوقت نمي افته بعدها وقتي كلاغ خبر آورد كه شبهايي كه بي من بوده و روزهايي رو كه نبودم با كيا سر كرده باورم نشد ، چرا كه در تمام مدت آشناييمون من با تمام تلاش سعي مي كردم آرامش رو براش به ارمغان بيارم تا مزاحمتي در زندگيش اضافه نكنم چه شبهايي كه به يادش بودمو اون شباشو با ديگران سر كرده بود مدتها بود تقريبا از همون يكي دوماه اول كه تغييرات رفتاريش ، دير به دير ديدنهاش و حرفهاي اين و اون آرامش رو از وجود من برده بود تا اينكه تصميم گرفتم براي رهايي از اين شايعات و حرفهاي وحشتناك شخصا با هيوا صحبت كنم تا مطمئن شم كه همه چيز دروغه محضه و اين حرفها جز شايعات بي اساس چيز ديگه اي نيست ، اما وقتي اون روز شنبه اون حرفها از دهاني بيرون اومد كه من بارها بارها بوسيده بودمشون هنوز هم گويا خواب مي ديدم ، دلم مي خواست كسي من رو از اين كابوس وحشتناك بيرون مي كشيد و رها مي كرد . كابوس جدايي از هيوا و بعد حرفهايي كه همشون از جنس ريا بودند و عجيب اينكه هنوزهم اين حرفها و واقعيات تلخ را شايعه مي پندارم . برديا

Friday, March 31, 2006

حال خودم فانوس شده ام به يقين مي فهمي ؟ يا نا باز هم با جداً مشكلات حل مي شود


زين بحر جهاني خطر انديش گذشت
آسوده همي كشتي درويش گذشت
محو است كنار عافيت با تسليم خاص
بايد نفسي پل شدو از خويش گذشت
بيدل

سلام مثل هر روز و هر نوشته ام چيز زيبا و شادي ندارم به هر حال در سراسر دنيا موجوداتي رنجديده و بلند پرواز و ناسازگار وجود دارند و تجارب فاجعه آميز خود را بي هيچ منتي چون فانوسي جلوي چشم ديگران مي گذارند
برديا نام مستعار من است كه به ياد برديا پسر كورش برخود گذاشتم يك آدم ناسازگار و تقريباٌ روشنفكر به معناي واقعي و لجوج و شورشي و خسته جان از فرهنگ امروز ايراني كه بيست و چند سال سن دارم و در حالي كه جواني و نوجوانيم را با شمس تبريز و مولانا و فروغ و حافظ و پروين آميختم و مي آميزم اما اكنون ديگر به جاي به دنبال بودن يك سفر عرفاني به كشمير و بيت المقدس و زيارت مقبرة مسيح به جستجوي يك معنا در فراسوي مرزها مي گردم و مي خواهم با تمام تلاش و كوشش عازم سفري ضد عرفاني به فراسوي مرزها شوم
نبرد با چه كس يا كساني و يا شكست در كدام قافلة عشقي مرا به اينجا رساند كه چنين تلخي را در نامه ها و نوشته هايم بگريم يا بخندم ؟ خودم نيز نمي دانم
هرگز فكر نمي كردم به اينجا برسم كه نوشته هايم را از سراسر دنيا بخوانند و برايم ميلهايي بيايد بلكه گاه به قصد تخلية‌ رواني خودم براي دوستانم در اين جعبة جادويي مي نويسم تا دوستانم بخوانند و من خودم امروز فانوسي شده ام به يقين براي گروهي اگر چه آنچه من تجربه كرده ام تا تو و ديگري تجربه نكنند نمي فهمند و هيچ كس مانند ديگري در يك اقيانوس شنا نمي كند
مي دانم من هزار عيب دارم اما هرگز يك دروغگو نبوده ام . من آدمي هستم بريده از شرايط اجتماعي و تحصيلي موجود در وطنم . امروز از آدم كشي ، مريم كشي و مذهب گريزي نسلم بالا مي آورم قطره قطره . اصلاٌ اينجا جاي تأئيد خودم نيست . اي كاش زندگيم و عشقم محصولي انساني داشته باشد
من عاشق ترمه ها ي يزد و پته هاي كرمان هستم و معتقدم كه فروغ فرخزاد با ادراك ترين شاعر معاصر است
پدربزرگم شازده زاده و اهل قلم بود !‌ مادر پدرم از بچگي مرا با رمانهاي بزرگ آشنا كرد مادرم دبير بود و اهل شعر از پدرم نگويم بهتر است ! من به خاطر شرايط كاري ايران رشتة مهندسي را انتخاب كردم اما وقتي وارد اجتماع شدم چهره پرداز از آب درآمدم چرا كه در محافل علمي اين ممللكت مقالاتم آنقدر كه بايد مورد توجه قرار نگرفتند خارجيها بيشتر تحسينم كردند بگذريم . وقتي از عشق سرخورده شدم كسي كه هيچوقت هيچ كس گريه هايش را نديده بود پشت تلفن براي تنها دوستانش امير و علي اينقدر هاي هاي گريه كرد و نفسهاي بدي كشيد تا جايي كه در جويي چون فروغ بيهوش شد و شايد براي هميشه سعي كرد ديگر عاشق نشود
من در 18 سالگي هيچوقت دنبال مد نبودم !‌اما اكنون ... و بعد تمامي مدت زندگيم را به شعرهاي فروغ چسبيدم و شريعتي را خواندم با آل احمد زندگي كردم و سيمين دانشور را فهميدم . اما حالا اعتقاد پيدا كرده ام كه مگر شريعتي جز شعار دادن و كتاب نوشتن چه كار ديگري براي جوانان كرده است ؟ حالا
حالا با اين كه سنگ به نظر مي رسم لباسهاي مد روز مي پوشم هميشه لايه اي از لبخند به لب دارم ولي پر زاحساسم مثل همان 18 سالگي مثل سنگي كه توي دلش بوته اي گل سرخ يا كبوتري زخمي خانه داشته باشد
از كودكي زخم كهنه اي را حمل كردم و از آدمها بدم آمد و در بزرگسالي وجواني از عشقهاي اين دنيا عقم گرفت و حال مي دانم كه يك شب چشمهايم را مي بندم سرم را پائين مي اندازم چمدانم را بر مي دارم و بدون آنكه با كسي خداحافظي كنم از كنارميدان شهياد مي گذرم و پرواز مي كنم و مي روم به غربت
واي به يك جاهاي اين زندگي شُكر و شِكَر ! و به يك جاهايش نفرين و نفرت
مگر نه امير مگر نه شهرزاد مگر نه
هيوا

Thursday, March 30, 2006

دلم براي خودم تنگ شده است

Wednesday, March 22, 2006

سال نو رسيد سالي ديگر سالي شايد نه به اميد اينكه سالي بهتر


سال نو رسيد سالي ديگر سالي شايد نه به اميد اينكه سالي بهتر
امروز تقويمهايمان را عوض كرديم و پروندة سال 84 را بستيم و بعد شايد چنان آن را فراموش كنيم كه انگار اصلاٌ وجود نداشته است تمام روزها و شبهايي كه در انتظار عشقهايي سپري شدند كه زماني فكر مي كرديم هميشگي اند و پاسخهايي كه فريبي بيش نبودند شايد وقتي نگاهشان كرديم عشق را در چشمانشان ديديم اما وقتي دستشان را در دست ديگري ديديم و شنيديم كه زماني كه به ما قول مي دادند گدايي عشق ديگري را مي كردند نفهميديم كه بايد به چشمهاي آنها اعتماد كنيم يا به چشمهاي خود ؟ به هر حال روزهاي گذشته در زندگي آينده مان گم خواهند شد فقط ما مي مانيم كه در پايان اين روزها فكر مي كنيم بزرگ شديم ، پوست انداختيم اما آن زمان شايستگي ماندن داريم كه نگذاريم در درون دلهايمان تاريكي بر نور پيروز شود
روزهاي اين تقويم وقتي به پايان رسيدند ، تازه فهميديم كه چقدر زود اين تقويم باطل شد انگار همين ديروز بود كه با عشق در كوي عاشقان پاي نهاديم و فكر مي كرديم كه هفت سين امسال بعد از حلول سال نو به او زنگ خواهيم زد و سالي جديد را با او آغاز خواهيم كرد اما اين او اكنون كجاست
سال 84 سال غريبي بود حالا كه تمام شده است آن را نگاه مي كنم مي بينم روزهاي عجيبي را پشت سر گذاشته ام روزهايي كه گاه بسيار خوب بودند و گاه بسيار تلخ چون شوكران !‌و متفاوت از هم و حاصل آن سال اين است كه من ديگر آن آدمي نيستم كه سال گذشته پاي هفت سين نشست و يا مقلب القلوب والابصار خواند
در پايان سال اعتراف مي كنم كه هيچ روزي را ساده از كنارش نگذشتم چرا كه سالي سرشار از عشق با وجود عزيزي بر من گذشت و در پايان سال هم نه وداعي و نه لبخندي همه چيز تمام شد و رفت كه رفت
هر سال فكر مي كنيم هنوز اول راهيم ، هنوز خيلي مانده است از دست مي دهيم و جا مي گذاريم فراموش مي كنيم و فردا مي آيد اما چقدر كوتاه است و چه زود مي گذرد و ما چقدر از دست داده ايم چقدر جا گذاشته ايم
واي به ياد دلهايي بيافتيد كه شكسته ايد و ببينيد و ببينيم كه چگونه تاوان پس خواهيم داد تا به حال چند نفر را زير پا گذاشته ايم و توسط چند نفر بايد به تاوان آن زير پا رويم آه خدايا خوشحالم خوشحالم كه من در سالي كه گذشت جز عشق و محبت هيچ ندادم و توقعي نيز ندارم مگر از 12 حواري مسيح هر 12 تا خيانتكار نبودند پس اين نيز بگذرد
و امشب شايد ديگر فردايي نداشته باشد نه زود هم نيست ياد كساني بيافتيد كه رفتندآنها نيز همين فكر را مي كردند خيلي ها در نوروز قبل بودند وحالا نيستند . حالا براي آن تمامي كارهايي كه مي توانستيم انجام دهيم و نداديم حسرت مي خوريم براي تمامي آدمهايي كه از كنارشان گذشتيم و چقدر دوستمان داشتند و حالا نيستند تا بگوييم ما هم دوستشان داشته ايم
روزهاي اول سال زمان مرور زندگي در سال گذشته است اي كاش مرورهايمان نتيجه دهد
اما اكنون در عين حزن نبود او عزيزترين اويم خوشحالم خوشحالم كه با اينكه مي خواستم نباشم هستم او رفت چون فكر مي كرد كه بايد از هر چيزي كه بهش دلبستگي داره دل بكنه و من موندم و به پاي عهدم مي مانم كه فكر مي كنم بايد بود و موند و روزي كه برم باز مي رم تا راهي رو كه آرزو داره بهش برسه هموار كنم
خوشحالم كه سالي ديگر در كنار مادرم بودم كه آموخت : بخشيدن از گرفتن فرخنده تر است
يك سال ديگر را در كنار دوستانم گذراندم : متشكرم از همة دوستانم
متشكرم امير متشكرم علي متشكر هادي متشكرم بهرام متشكرم حميد متشكرم محمد متشكرم آلن و آلن ( سركيسيان ) متشكرم محمدرضا متشكرم اميرخسرو متشكرم امير نيما متشكرم كيخسرو متشكرم سام متشكرم هيوا
متشكرم سودي متشكرم آزاده متشكرم سولماز متشكرم آناهيتا متشكرم عاطفه متشكرم آتنه متشكرم ملينا متشكرم شهره متشكرم مهتاب متشكرم و باز هم متشكرم
و خوشحالم كه يك سال يك سال ديگر روي زميني راه رفتم كه در آن متولد شده ام هواي اينجا را هر چند دود آلود و نازيبا بود استشمام كردم و مهمتر از همه اينكه حسرت و غربت دوري از تمام اينها را در دلم تلنبار نكردم
اما با تمام اينها آن چيزي كه براي هميشه مي ماند خاطرات ماست كه چه تلخ و چه شيرين با ما به يادگار مي مانند آن چيزي كه مي ماند دوستي هايي است كه شكل گرفتند و و روزهايي كه خاطره شدند آن چيزي كه مي ماند ، تجربه هايي است كه ما پشت سر گذاشتيم و اثرش تا هميشه باقي است . آن چيزي كه مي ماند ما هستيم و يادمان كه كاش زيبا باشد
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++
تقديم به مادرم كه تصويرش رو در بالا مي بينيد و متشكرم از تمامي سالهايي كه در مبارزه با زندگي گريه نكرد تا گريه كردن ياد بگيرم خنديد تا بخندم و من چه دانشجوي بدي بودم