Thursday, December 28, 2006
دلم سخت و عجیب و قریب گرفته
Wednesday, December 27, 2006
مسیحه مقدس
Thursday, December 21, 2006
تا اناري ترك برمي داشت دست فوارة خواهش مي شد ، شب يلدا مبارك
Tuesday, December 19, 2006
من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم
Saturday, December 16, 2006
جعبة خاطرات
Thursday, December 14, 2006
خوشبختي
Tuesday, December 12, 2006
دعايي كه مسيح مقدس به شاگردان آموخت
Monday, December 11, 2006
فروشگاه يا سالن مد
Friday, December 08, 2006
عصر جمعة پائيزي
Wednesday, December 06, 2006
خواب
امروز بعد از ظهر خواب ديدم برگشتيم خونة قديميمون ، عيد بود . من خيلي كوچك بودم خيلي كمتر از دو يا سه سال. مي دانستي من پدر بزرگم شازده زاده و از اون علي اللهي هاي پاك و خوب بود . خيلي دوستش داشتم با كت و شلوار سفيد و عباي قشنگ پشم شتري . وقتي توي بغلش مي لغزيدم و ماچم مي كرد چه حظي داشت انگار به سحر و جاودانگي بهشت رسيده بودم . هنوز بوي ترياك خفيف و ادكلن ملايم بروت كه از لاي ريش و سبيلش ميزد بيرون و صداش وقتي كه مثنوي مي خوند توي گوش و چشم و يادم هست . هنوز آن بوهاي بچگي در شامة جانم هست . اما آن سال پاي هفت سين سكته كرد سكتة آخر، ما همه گريه كرديم . بعد ارديبهشت هم تمام نشده بود كه پدر بزرگ سرطان معده گرفت و رفت . و اين ابتداي دنيايي از خوشبختي ما بود شايد... نمي دانم
اما من نمي توانم به اين چيزها فكر نكنم وبه تمامي دنياي لامسب درندة بدخيم و افسرده ....
نمي دوني چقدر دلم براي يك ختم انعام زنانه وقتي كه بچه بودم تنگ شده ، يك سفرة امام حسن ، شب شام غريبان و شمع و نذري دادن توي تكيه ها . شب وفات جدة سادات و سمنو پختن . شب قتل امام حسن و شعله زرد پختن براي همة اون چيزهايي كه منو ياد عشق هاي اصيل مي اندازه . چقدر دلم براي اون روزها تنگ شده روزهاي بچگي با صداي قليان خانم بزرگ و بوي پودر رولن كه از لاي بلوز دامن مخمل زرشكي اش بيرون مي زد و عطر هميشگي بهشتي ياس سفيد و امنيت كودكي كه در آغوشش و چشمهاي آبي و انگشتر فيروزش گم مي شد و وقتي به اون روزها فكر مي كنم تنم شروع مي كند به لرزيدن و قلبم به تركيدن و دلم پر از نور مي شود وقتي به تمام لحظه هايي كه با عشق طي شده اند فكر مي كنم اما با اين همه فكر مي كنم كه فايدة اين تعلقات خاطر چيست؟
Thursday, November 02, 2006
زندگي
Tuesday, October 31, 2006
دلتنگي براي اهورا مزدا ، كيميا خاتون و فردا هم روز خداست و همة دوستام
Thursday, October 26, 2006
نوك برج
Wednesday, October 18, 2006
خانه اي روي آب
Monday, October 16, 2006
با تو شكستم دل بي دست و پا
Tuesday, October 03, 2006
سور گل ( به زبان كردي ميشه گل سرخ )سورگل
Tuesday, August 29, 2006
باز اين ساعت شماته دار قديمي مادر بزرگ فلك لحظه اي ديگر را به خاطره ها سپرد
آري اينچنين بود خاطرات قريب با هم بودنمان
و صبح فردا ، آه صبح فردا ديگر اين آيينه ، آيينه اي كه در آن تمامي اعتمادم را ويران كردند
آيينه اين آيينة هنر چشمهاي پر ز اعتماد برادريت را نخواهد ديد
صبح فردا ، ديگر چشمانم نيكويي گمشدة هنر را كه در سياهي چشمانت معنا مي شد نخواهد ديد
علي رام امشب دلم به وسعت فصل دوستيمان گرفت
دلم گرفت به عمق واژة دوستي وبرادري
دلم گرفت ، گرفت به بلنداي نخلهاي جنوب
و چشمهاي دوستان و دوستدارانت تاب باران محبت را نياوردند
و اين همان خداوند بود در غروبي بارور شده از احساس دلتنگي
در حضور ماهي كه از غم رفتنت سرخ و مشوش بود
ابرها ، ابرهاي كبودي كه پيشاپيش جاي خاليت را دلتنگ بودند
و با غروب تباهي آفتاب را مي گريستند
وداعي ديگر، وداع با خورشيد در جمعي اينچنين سرد و پليد
جمعي كه به وسعت فهم و درك فصل چراگاه و جفت گيري محدود است
و اي كاش اي كاش تمامي اين جمع پوسيده و نخ نما به مانند تو راهزن بودند
كه معناي صبر را از تو ياد گرفتيم
در بيابانهاي خور
از تو
تو كه مظلوم و بي صدا مسيح وار تلخي كشيدي و لبخند زدي
وچشمانت بازتابي جز آرامش نداشت در آفتابهاي بي ساية بيابان داغ
آري به صبر تو صبور شديم
و با آرامشت آرام علي رام
با بودنت بوديم كه تو آن نيلوفر مردابي هستي
كه اميدش هست هميشه نيلوفرانه در اين خانوادة بزرگ كوچك زندگي كني
خانواده اي هنرمند نام
كه نمونة عصيانش ..... لوس و گربه صفت و ........ پست و بي شرمند
و اينبار برادرم تو بگو بگو به آفتاب فردا و فرداهاي شهر هنر
هنر هفتم
با صلابت چشمان و پاكي نگاهت
بگو كه وزشهاي سياه جامعة كافر هنر به هنر
حضور سپيدت را سياه نخواهد كرد
كه فرداي هنرمان را نسل ما بايد بسازد
نسل فرزندان قرن كفر
قرن مانيفست هاي سياه نيچه
و آنتي تزهاي مسخ پاپها و كاردينالهاي اعظم
كه ما بايد نماد نسلي باشيم سالها بعد
چرا كه خانه ، آري خانه اين خانة سياه
عوض نخواهد شد
من و تو خودمان خواهيم ماند
خودمان خواهيم ماند تا خانة سياهمان را سفيد كنيم
وخانه سياه است خانه سياه است هر چند نمي خواهيم باور كنيم
چه كسي مي داند صبح فردا شايد
همة خانة ما با دريچه وسيع چشماني پاك چون تو
پر ز نور اهورا شود
خانه اي كه در گذرگاهش
ما راهيان كهكشان هزار احتماليم
و بايد بايد كه عبور كنيم
با عزمي راسخ و چشمهايي پر اميد
با تكيه بر سه اصل
گفتار نيك ، كردار نيك و پندار نيك
و آنگاه طلوع فردا از آن نسل ماست
نسلي كه ثابت كرد
رسم وداع مي داند
گريستن در فراق را مي فهمد
و لبخند پاك خدايي را در آيينه و جام جم مي بيند
و حال حال به حقيقت سوگند
كه فردا ، فرداي بي تو آيينه جاي خاليت را با تمامي دوستانت
خواهد گريست
و به انتظار آيندة با هم بودنمان لبخند خواهد زد
چرا كه بهار بودن و پاكيت را پائيز نخواهد بود
و تمامي آيينه هاي هنر را وسعت بودنت سبز كرده است
كه تو عشق را با معصوميت چشمانت و ايمان عميق قلبت به تمامي آيينه ها داده اي
كاشان هيجدهم مردادماه يكهزار و سيصد و هشتاد و ينج
Tuesday, May 02, 2006
سلام به سه بچه گربة كوچولو ببري ابري مشكي
Saturday, April 29, 2006
خيلي دلم براي خودم تنگ شده خود قديم اينم يكي از نوشته هاي قديم يادش بخير
++++++++++++++++++++++++++++++++
تاحالاشده ؟ شده كه پشت يه ميز بشيني كه يه نفر اونور ميز نشسته باشه و با دو تا چشم پرمحبت ، ساده و خسته و نگران نگات كنه و تو نتوني براي اين خستگي و تنهاييش كاري كني و از ناتواني دستهاي سيمانيت متنفر بشي
شده يكي اونور ميز باشه تو يه رستوران خيلي شيك تويكي از محله هاي به قول جديدالولاده هاي اين ديار هاي كلاس و بهت بگه كه خدا نيست ! و تو كه زودتر تر از اون و هر كسي به اين معنا ايمان آوردي مجبور بشي به خاطر اونور ميزي كه شايد بعد از اين ديدار اصلا يادت هم نيافته از اين صحبت كني كه خدا هست و تازه خيلي هم با محبته ، تنها و فقط به خاطر اينكه تنهايي تنهاي اونو درك مي كني ؟ يعني ميشه يه روزي تو هم اونور ميز باشي و يه نفر ناشناس ديگه هم شايد يه دوسته يه دوست ، تنهايي و عشق داغ سينة تورو درك كنه ؟
++++++++++++++++++++++++++++++++
تاحالا شده شده كه اينقدر تنها باشي كه از زور تنهايي لبهات رو اينقدر گاز بگيري كه شوري خون رو با زبونت احساس كني ؟ شده شده كه با شنيدن يه آهنگ كه يه عشق برات رو يه صفحه فرستاده از زور شادي گريه كني و فكر كني كه شايد او هم تو رو دوست داره
++++++++++++++++++++++++++++++++
تا حالا شده كه به خاطر يه مبلغ ناچيز پول كه شايد براي خيلي از آدمها اصلاٌ قابل حساب هم نيست روزهاي عمرت به دست باد سپرده شن و تو كاري نتوني بكني ؟ و تنها با اميد به ديدار كسي ، يكي كه خيلي دوستش داري به قفسي به اسم زيستن اسير باشي
شده ، شده كه اينقدر خسته باشي كه صبح لباسهات رو بپوشي و بيرون بزني و بخواي رفتني رو آغاز كني كه بازگشتي نداره و عصري عاشق و شيدا به خونه برگردي تنها به اميد ديدن دوبارة او ؟
شده ، شده كه به خاطر يه قول از پشت پنجرة يه اتومبيل پرايد ، روزها و روزها در انتظار صدا بنشيني
++++++++++++++++++++++++++++++++
تا حالا شده دلت يه آغوش بي دغدغه بخواد ؟ آغوش گرم خانوم بزرگت با بوي هل و ميخك بچگيت ! و اين آغوش نباشه كه تو براش زار زار گريه كني عين همون بچگيت
يا شده كه از زور نفرت پره هاي بينيت بلرزند اما مجبور باشي لبخند بزني
+++++++++++++++++++++++++++++++
تا حالا شده كه شبها بلند شي بگي الان اون داره چكار مي كنه ؟ يعني اونم اينقدر كه تو نبودنش رو در كنارت احساس مي كني بودنت رو احساس مي كنه ؟ و باز از تنهايي تو بالشت گريه كني
+++++++++++++++++++++++++++++++
فلاني خيلي دلم براي خودم تنگ شده ، براي او ، اصلاٌ براي يه آغوشه بي دغدغه !دلم يه گرية بي حجاب سير مي خواد دلم براي يه دنياي بدون نفرت پر از لبخند تنگ شده ، دنياي كه در اون ديوار و زندان يه افسانست
خلاصه فلاني خيلي وقته از نمايش شاد بودن خسته شدم !؟! دلم يه جفت گوش شنوا مي خواد كه قدرت شنيدن اينهمه درد دل رو داشته باشه ؟ فقط يه جفت گوش ؟!؟!؟ يعني اين آرزوي زياديه فلاني ؟ خيلي زياد
Thursday, April 27, 2006
ليلي و مجنون
Wednesday, April 26, 2006
Monday, April 24, 2006
قسمتي از يكي از نوشته هايم راجع به عشق در پائيز گذشته
و دوستي رو هم فكر مي كنم كه توي شعرهام گفته باشم و توي نوشته هام يادمه به يه دوست چند بار گفته بودم ( اين انگليش پينه يعني انگليسي به فارسي ) آي لاو يو سيم از فريند ، آي لاو يو سيم از برادر اين گاد يعني من عاشقتم مثله يك دوست مثل يك برادر در خداوند و جنس اين برادري هم با نسبت خوني فرق داره اينجا چشم بازه و انتخاب مي كني گرچه اين باز بودن هم به درد عمت مي خوره وقتي هي ضربه مي خوري ولي خوب فكر كنم من اگر به كسي گفتم دوست مطمئن بوده و هستم كه تا آخرش هستم و به عبارتي اگر دوستي دوستي باشد هيچ حرف و حديثي (بدبختانه اين حرف و حديثها و پچ پچه هاي خاله پيرزنكي هم شغل دوم همةايرانيها ست )خللي در دوستي وارد نمي كند و در اين مورد هم شعري نوشته بودم به اسم دوست و ديگري به اسم يكي از دوستان كه مفهوم دوستي رو كاملاٌ تصوير كرده بودم و الانم مي گم كه دوستي هم يه جورايي با آدم در جريانه اما مثل عشق نيست ماهيتش متفاوته عشق يه چيزه ديگس بعضيا مي گن دوست داشتن بهتر از عشقه يكيش همين دكتر شريعتي اما من مي گم هيچي عشق نمي شه پولس رسول در رساله اي در انجيل مقدس مگويد : عشق حسد نمي برد ، عشق غرور ندارد و ... بابا اصلا عشق عشق است ، عشق خود خداست و خدا خودش عشقه همونطوري كه او خداي قلب من
عشق با ابتذال سكس فروكش نمي كند و تمام هم نمي شود عشق احساس مقدسيه كه روح و جسم رو براي معشوق همواره مشتاق به پاك ماندن مي كند بي هيچ احساس اسارتي
عشق يكسره تشنگي است و گاهي تو حتي به تشنگي محتاج تري تا رفع عطش به عشق نياز بيشتري داري تا به وصل دلت مي خواهد ساعتها بنشيني و در چشمهايش خيره شوي و در خلسه اي غريب گم. در عشق هر در هم پيچيدن و بوسه و هم آغوشي ذكر خداست و او مظهري از زيبايي خدا در وسعت فهم تو و او خود خداي توست
من با عشقم يك وجودم ، با او مي خوابم ، با او راه مي روم و با او زندگي مي كنم و دلم براي كساني مي سوزد كه عشق را تنها در بستر مي جويند و از عشق او جان من بزرگ شد و وسعت گرفت و تمامي وجودم معطرشد به عشق و هم اكنون او هست و من با او به خواب مي روم ، خواب او را مي بينم و با او از خواب بر مي خيزم و در انتظار صدايش جان مي دهم و نه من كه گربه هايم از وسعت اين عشق شادترند ، پيچهاي امين الدوله در پائيز گل داده اند و بوي او را در فضا منتشر مي كنند و خورشيد روشني اش را گسترش مي دهد و سكوت سنگين اين شب و اين اتاق او را فرياد مي كند و من زندگي مي كنم نه به اميد آينده اي پر زپول و شهرت و نه براي مبارزه با خيلي از مسايل گرچه اگر او طرفدار شاه بود من با او ساواكي مي شدم اگر مخالف من هم مخالف و زندگي مي كنم تنها به اميد بودن او و به خاطر عشقش و اين عشق آتشي است كه روزها و روزها ست در من روشن شده است ، وسعت گرفته است و تمامي جانم را مي سوزاند
Sunday, April 16, 2006
به دوست عزيزم در آمريكا
Tuesday, April 11, 2006
ديگر گذشت گذشت آن زمان
Monday, April 10, 2006
نخستين روزهاي آشنايي
Friday, March 31, 2006
حال خودم فانوس شده ام به يقين مي فهمي ؟ يا نا باز هم با جداً مشكلات حل مي شود
آسوده همي كشتي درويش گذشت
محو است كنار عافيت با تسليم خاص
بايد نفسي پل شدو از خويش گذشت
بيدل
سلام مثل هر روز و هر نوشته ام چيز زيبا و شادي ندارم به هر حال در سراسر دنيا موجوداتي رنجديده و بلند پرواز و ناسازگار وجود دارند و تجارب فاجعه آميز خود را بي هيچ منتي چون فانوسي جلوي چشم ديگران مي گذارند
برديا نام مستعار من است كه به ياد برديا پسر كورش برخود گذاشتم يك آدم ناسازگار و تقريباٌ روشنفكر به معناي واقعي و لجوج و شورشي و خسته جان از فرهنگ امروز ايراني كه بيست و چند سال سن دارم و در حالي كه جواني و نوجوانيم را با شمس تبريز و مولانا و فروغ و حافظ و پروين آميختم و مي آميزم اما اكنون ديگر به جاي به دنبال بودن يك سفر عرفاني به كشمير و بيت المقدس و زيارت مقبرة مسيح به جستجوي يك معنا در فراسوي مرزها مي گردم و مي خواهم با تمام تلاش و كوشش عازم سفري ضد عرفاني به فراسوي مرزها شوم
نبرد با چه كس يا كساني و يا شكست در كدام قافلة عشقي مرا به اينجا رساند كه چنين تلخي را در نامه ها و نوشته هايم بگريم يا بخندم ؟ خودم نيز نمي دانم
هرگز فكر نمي كردم به اينجا برسم كه نوشته هايم را از سراسر دنيا بخوانند و برايم ميلهايي بيايد بلكه گاه به قصد تخلية رواني خودم براي دوستانم در اين جعبة جادويي مي نويسم تا دوستانم بخوانند و من خودم امروز فانوسي شده ام به يقين براي گروهي اگر چه آنچه من تجربه كرده ام تا تو و ديگري تجربه نكنند نمي فهمند و هيچ كس مانند ديگري در يك اقيانوس شنا نمي كند
من عاشق ترمه ها ي يزد و پته هاي كرمان هستم و معتقدم كه فروغ فرخزاد با ادراك ترين شاعر معاصر است
پدربزرگم شازده زاده و اهل قلم بود ! مادر پدرم از بچگي مرا با رمانهاي بزرگ آشنا كرد مادرم دبير بود و اهل شعر از پدرم نگويم بهتر است ! من به خاطر شرايط كاري ايران رشتة مهندسي را انتخاب كردم اما وقتي وارد اجتماع شدم چهره پرداز از آب درآمدم چرا كه در محافل علمي اين ممللكت مقالاتم آنقدر كه بايد مورد توجه قرار نگرفتند خارجيها بيشتر تحسينم كردند بگذريم . وقتي از عشق سرخورده شدم كسي كه هيچوقت هيچ كس گريه هايش را نديده بود پشت تلفن براي تنها دوستانش امير و علي اينقدر هاي هاي گريه كرد و نفسهاي بدي كشيد تا جايي كه در جويي چون فروغ بيهوش شد و شايد براي هميشه سعي كرد ديگر عاشق نشود
من در 18 سالگي هيچوقت دنبال مد نبودم !اما اكنون ... و بعد تمامي مدت زندگيم را به شعرهاي فروغ چسبيدم و شريعتي را خواندم با آل احمد زندگي كردم و سيمين دانشور را فهميدم . اما حالا اعتقاد پيدا كرده ام كه مگر شريعتي جز شعار دادن و كتاب نوشتن چه كار ديگري براي جوانان كرده است ؟ حالا
حالا با اين كه سنگ به نظر مي رسم لباسهاي مد روز مي پوشم هميشه لايه اي از لبخند به لب دارم ولي پر زاحساسم مثل همان 18 سالگي مثل سنگي كه توي دلش بوته اي گل سرخ يا كبوتري زخمي خانه داشته باشد
از كودكي زخم كهنه اي را حمل كردم و از آدمها بدم آمد و در بزرگسالي وجواني از عشقهاي اين دنيا عقم گرفت و حال مي دانم كه يك شب چشمهايم را مي بندم سرم را پائين مي اندازم چمدانم را بر مي دارم و بدون آنكه با كسي خداحافظي كنم از كنارميدان شهياد مي گذرم و پرواز مي كنم و مي روم به غربت
واي به يك جاهاي اين زندگي شُكر و شِكَر ! و به يك جاهايش نفرين و نفرت
مگر نه امير مگر نه شهرزاد مگر نه هيوا
Thursday, March 30, 2006
Wednesday, March 22, 2006
سال نو رسيد سالي ديگر سالي شايد نه به اميد اينكه سالي بهتر
امروز تقويمهايمان را عوض كرديم و پروندة سال 84 را بستيم و بعد شايد چنان آن را فراموش كنيم كه انگار اصلاٌ وجود نداشته است تمام روزها و شبهايي كه در انتظار عشقهايي سپري شدند كه زماني فكر مي كرديم هميشگي اند و پاسخهايي كه فريبي بيش نبودند شايد وقتي نگاهشان كرديم عشق را در چشمانشان ديديم اما وقتي دستشان را در دست ديگري ديديم و شنيديم كه زماني كه به ما قول مي دادند گدايي عشق ديگري را مي كردند نفهميديم كه بايد به چشمهاي آنها اعتماد كنيم يا به چشمهاي خود ؟ به هر حال روزهاي گذشته در زندگي آينده مان گم خواهند شد فقط ما مي مانيم كه در پايان اين روزها فكر مي كنيم بزرگ شديم ، پوست انداختيم اما آن زمان شايستگي ماندن داريم كه نگذاريم در درون دلهايمان تاريكي بر نور پيروز شود
روزهاي اين تقويم وقتي به پايان رسيدند ، تازه فهميديم كه چقدر زود اين تقويم باطل شد انگار همين ديروز بود كه با عشق در كوي عاشقان پاي نهاديم و فكر مي كرديم كه هفت سين امسال بعد از حلول سال نو به او زنگ خواهيم زد و سالي جديد را با او آغاز خواهيم كرد اما اين او اكنون كجاست
سال 84 سال غريبي بود حالا كه تمام شده است آن را نگاه مي كنم مي بينم روزهاي عجيبي را پشت سر گذاشته ام روزهايي كه گاه بسيار خوب بودند و گاه بسيار تلخ چون شوكران !و متفاوت از هم و حاصل آن سال اين است كه من ديگر آن آدمي نيستم كه سال گذشته پاي هفت سين نشست و يا مقلب القلوب والابصار خواند
در پايان سال اعتراف مي كنم كه هيچ روزي را ساده از كنارش نگذشتم چرا كه سالي سرشار از عشق با وجود عزيزي بر من گذشت و در پايان سال هم نه وداعي و نه لبخندي همه چيز تمام شد و رفت كه رفت
هر سال فكر مي كنيم هنوز اول راهيم ، هنوز خيلي مانده است از دست مي دهيم و جا مي گذاريم فراموش مي كنيم و فردا مي آيد اما چقدر كوتاه است و چه زود مي گذرد و ما چقدر از دست داده ايم چقدر جا گذاشته ايم
واي به ياد دلهايي بيافتيد كه شكسته ايد و ببينيد و ببينيم كه چگونه تاوان پس خواهيم داد تا به حال چند نفر را زير پا گذاشته ايم و توسط چند نفر بايد به تاوان آن زير پا رويم آه خدايا خوشحالم خوشحالم كه من در سالي كه گذشت جز عشق و محبت هيچ ندادم و توقعي نيز ندارم مگر از 12 حواري مسيح هر 12 تا خيانتكار نبودند پس اين نيز بگذرد
و امشب شايد ديگر فردايي نداشته باشد نه زود هم نيست ياد كساني بيافتيد كه رفتندآنها نيز همين فكر را مي كردند خيلي ها در نوروز قبل بودند وحالا نيستند . حالا براي آن تمامي كارهايي كه مي توانستيم انجام دهيم و نداديم حسرت مي خوريم براي تمامي آدمهايي كه از كنارشان گذشتيم و چقدر دوستمان داشتند و حالا نيستند تا بگوييم ما هم دوستشان داشته ايم
روزهاي اول سال زمان مرور زندگي در سال گذشته است اي كاش مرورهايمان نتيجه دهد
اما اكنون در عين حزن نبود او عزيزترين اويم خوشحالم خوشحالم كه با اينكه مي خواستم نباشم هستم او رفت چون فكر مي كرد كه بايد از هر چيزي كه بهش دلبستگي داره دل بكنه و من موندم و به پاي عهدم مي مانم كه فكر مي كنم بايد بود و موند و روزي كه برم باز مي رم تا راهي رو كه آرزو داره بهش برسه هموار كنم
خوشحالم كه سالي ديگر در كنار مادرم بودم كه آموخت : بخشيدن از گرفتن فرخنده تر است
يك سال ديگر را در كنار دوستانم گذراندم : متشكرم از همة دوستانم
متشكرم امير متشكرم علي متشكر هادي متشكرم بهرام متشكرم حميد متشكرم محمد متشكرم آلن و آلن ( سركيسيان ) متشكرم محمدرضا متشكرم اميرخسرو متشكرم امير نيما متشكرم كيخسرو متشكرم سام متشكرم هيوا
متشكرم سودي متشكرم آزاده متشكرم سولماز متشكرم آناهيتا متشكرم عاطفه متشكرم آتنه متشكرم ملينا متشكرم شهره متشكرم مهتاب متشكرم و باز هم متشكرم
و خوشحالم كه يك سال يك سال ديگر روي زميني راه رفتم كه در آن متولد شده ام هواي اينجا را هر چند دود آلود و نازيبا بود استشمام كردم و مهمتر از همه اينكه حسرت و غربت دوري از تمام اينها را در دلم تلنبار نكردم
اما با تمام اينها آن چيزي كه براي هميشه مي ماند خاطرات ماست كه چه تلخ و چه شيرين با ما به يادگار مي مانند آن چيزي كه مي ماند دوستي هايي است كه شكل گرفتند و و روزهايي كه خاطره شدند آن چيزي كه مي ماند ، تجربه هايي است كه ما پشت سر گذاشتيم و اثرش تا هميشه باقي است . آن چيزي كه مي ماند ما هستيم و يادمان كه كاش زيبا باشد