Wednesday, December 27, 2006

مسیحه مقدس



چند شبه سعی می کنم سعی می کنم که چیزکی بنویسم و نوشتنم نمی آید هر چند وسوسه نوشتن همیشه و همیشه با تمامی وجودم آغشته است نمی توانم بنویسم چون نمی دانم از کدام روشنایی باید بگویم و از کدام نور ؟ اینروزها معنا و مفهوم عشق در دلم مدام زمزمه می شود ! دیشب در مقابل تصویر مسیح برادرم برادری از جنس نور که دستهایش را از دستهای مسیح بیشتر دوست می دارم و به راستی در جهانی اینچنین سرد ، سیاه ، نگاه و چشمانش یادآور همان مولوده مقدسه مریم است و پاکی روحش همان مصداقه روح قدوس ! مسیحه امروز جمله ای گفت که تمامی تمام وجودم را آتش زد و دلم را به درد آورد : می دونی دلم مثله پلاستیکی شده که آتیش گرفته باشه دیدی جمع شدنش چه جوریه ؟ چه بگویم که دلم همانگونه جمع شد و در درون باز خرد شدم و نفرین و نفرین و نفرین به دستهای سیمانیم فرستادم و دلم گرفت و گرفت و گرفت
آهای فلانی ! بازم مثه همون قدیما مجبور شدم از زور تنهایی و ناراحتی و ناتوانی تو بالشم زار بزنم و اشکهایم را در سینه مدفون کنم می دونی چرا ؟ نه نمی دونی بازم می گم نمی دونی چون دله تو که از جنسه دله ما نیست
می پرسی مگه جنسه دله تو از چیه ؟ بهت می گم جنسه دله من از جنس دله مسیحایی است که اینگونه هر سال و هر ماه و هر ساعت و هرثانیه به جلجتایش می برند و کیست که انکار تواناییه استقامته بی رقیبش را داشته باشد ؟ و من هر ثانیه و هر ثانیه اش را احساس می کنم در دستهایم زخمهایه مسیح می سوزند و پاهایم توانایی رفتن نمی بینند از زور درد و ناتوانی و تنهایی
پس به یاد چند شبی که گذشت و مسیح دیگری که به جلجتا رفت و چه مظلومانه و بی صدا ! می گریم و می نویسم تلخ و اینهمه تلخ نویسی را حق مسلم خود می دانم که خود آرزو گم کرده ای هستم در دامان اینهمه مسیح و زرتشت و مانی
***
امشب در پس مردمکان چشمانت
دوباره بغضه مسیح را دیدم و چشمهایی را که اشک در نی نیشان می رقصید
اما بزرگی قلبش راضی به فرو غلطیدن دُُرِ مرواریدش نداشت
دیدم که دوباره مظلومانه به جلجتا می رفتی حتی مظلومانه تر از مسیحه مریم
هر چند جلجتای امروز به حکم عدل قانون حاکمان شرع است
که شرعشان و عدلشان از تمامیه ظلمهایه جهان ظالمانه تر است
حتی از نیزه ای که به پهلویه مولوده مقدس زدند
قضاتی که مردمان شهر از ترس بودنشان
عشق را در پستوی خانه نهان کرده اند
دلم گرفته است دلم گرفته است
گویا باز باید شاهد روز مقدسی باشم
روزی ، روزی که دوباره مسیح را به جلجتا می برند
که تو مسیحایی دیگری در شهر بی نور
***
تهران 6 دی ماه 1385 تقدیم به برادرم مسیحه مقدس ( مهدی ) که به راستی مسیحی دیگر در قلبم متولد کرد

No comments: