Wednesday, December 06, 2006

خواب


امروز بعد از ظهر خواب ديدم برگشتيم خونة قديميمون ، عيد بود . من خيلي كوچك بودم خيلي كمتر از دو يا سه سال. مي دانستي من پدر بزرگم شازده زاده و از اون علي اللهي هاي پاك و خوب بود . خيلي دوستش داشتم با كت و شلوار سفيد و عباي قشنگ پشم شتري . وقتي توي بغلش مي لغزيدم و ماچم مي كرد چه حظي داشت انگار به سحر و جاودانگي بهشت رسيده بودم . هنوز بوي ترياك خفيف و ادكلن ملايم بروت كه از لاي ريش و سبيلش ميزد بيرون و صداش وقتي كه مثنوي مي خوند توي گوش و چشم و يادم هست . هنوز آن بوهاي بچگي در شامة جانم هست . اما آن سال پاي هفت سين سكته كرد سكتة آخر، ما همه گريه كرديم . بعد ارديبهشت هم تمام نشده بود كه پدر بزرگ سرطان معده گرفت و رفت . و اين ابتداي دنيايي از خوشبختي ما بود شايد... نمي دانم
اما من نمي توانم به اين چيزها فكر نكنم وبه تمامي دنياي لامسب درندة بدخيم و افسرده ....
نمي دوني چقدر دلم براي يك ختم انعام زنانه وقتي كه بچه بودم تنگ شده ، يك سفرة امام حسن ، شب شام غريبان و شمع و نذري دادن توي تكيه ها . شب وفات جدة سادات و سمنو پختن . شب قتل امام حسن و شعله زرد پختن براي همة اون چيزهايي كه منو ياد عشق هاي اصيل مي اندازه . چقدر دلم براي اون روزها تنگ شده روزهاي بچگي با صداي قليان خانم بزرگ و بوي پودر رولن كه از لاي بلوز دامن مخمل زرشكي اش بيرون مي زد و عطر هميشگي بهشتي ياس سفيد و امنيت كودكي كه در آغوشش و چشمهاي آبي و انگشتر فيروزش گم مي شد و وقتي به اون روزها فكر مي كنم تنم شروع مي كند به لرزيدن و قلبم به تركيدن و دلم پر از نور مي شود وقتي به تمام لحظه هايي كه با عشق طي شده اند فكر مي كنم اما با اين همه فكر مي كنم كه فايدة اين تعلقات خاطر چيست؟

No comments: