Tuesday, December 19, 2006

من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم


نصفه شب از خواب بيدارشدم و اكنون پاي جعبة جادو نمي دانم چه حسي مرا به پاي اين دستگاه كشاند اما شايد بهت تنهايي بود و بعد حسه خوشبختي اينكه نه تو تنها نيستي جنگل و ماهي و دريا پس چين ؟
نمي دانم اينروزها بيشتر سعي مي كنم تا زندگي كنم و درك معنايه بودن رو در تنهاييه تنهايم با دوستان و اطرافياني از جنسه نور تقسيم كنم ! بيشتر اوقات سعي مي كنم درك معنايه بودن رو به خوشبختي پيوند بزنم حتي اگر لحظه ها سخت و سخت مي گذرند و ورق زدن خاطره هايي كه يادآوري آنها توأم با افسوس و شادي و شرمندگي است اينروزها من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم ...من به نوميدي خود معتادم ... چرا كه با اميد و عشق به سوي آدميان رفته ام و چيزي بر خلاف آن دريافت داشته ام دستهايي كه بي ريا فشردم و بوسه هايي كه از سر عشق داده ام و چيزي جز نقاب و تزوير نيافته ام آري من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم

No comments: