Sunday, May 16, 2010

من ديگر هرگز به هيچ چيزي هيچ چيزه هيچ چيزي دل نخواهم بست


غمگينم خيلي غمگينم، غمگين و خسته ... و تنها

غمگين تر و خسته تر و تنهاتر از آنچه كه كسي بتواند فكر كند

آنقدر كه بر درگاهي چيزي به اسم مرگ ايستاده‌ام

خسته و غمگين از رنگ به رنگ شدن رنگها و لحظه‌ها و صداها و فكرها و آدمها و انديشه‌ها و ...خسته‌ام

خيلي خسته به اندازه بي اندازه چيزي شبيه به يك زندگي

و من هر از گاهي كسي را به ياد مي آورم كسي را كه از من گذشت

و من ديگر هرگز به هيچ چيزي هيچ چيزه هيچ چيزي دل نخواهم بست

اين قانون زندگيست

و بدين سانست كه از انديشيدن بازمانده‌ام و از زيستن خسته

به خود مي نگرم به ناتواني دستهاي سيمانيم و به عمر رفته‌ام در باد

در خزان چيزي شبيه به يك زندگي

و بن بستي به نام عشق

من از بن بست چراها و صداها و لحظه‌ها مي‌آيم و دستهايم دستهايم كه روزي همه از عشق بودند

امروز بي حس و احساسند

و لبهايم سرسختانه نيازم را به خنديدن فراموش مي كنند

و من مي گريم تلخ

********

خاك مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره كه در خاكم نهند



Monday, May 10, 2010

دير است


دير است خيلي دير خيلي دير براي اينكه دلي به اين پري را اينجا خالي كنم

خيلي خيلي پيش از اينها بايد قلم به دست مي گرفتم و خودم را جايي خالي مي كردم خاليه خالي

چند ماه پيش بود كه باز دلم لرزيد و ... و در پاييز گذشته نوشتم كه


***


من نمی دانم و نمی فهمم
کدام نگاه نگفته
کدام جاده نرفته
کدام حرف نگفته صدای کدام باد و نسیم
و کدامین رفتار اشتباه
حتی کدام نبودن
و کدامین خواستن از جنس زمین و زمینیان
کدامین بودن اشتباه
کدام واژه بربادرفته
کدامین نخواستن بی کلام و کدامین کدام دوستت دارم
چه کسی و کدام کدام.....تو را از من گرفت
اما!من میدانم!می دانم که قلبم تا به انتهای چیزی شبیه به یک زندگی در نقطه ی نون زندگیت جا مانده است
جایی بین خواستن و نخواستن
جایی بین بودن و نبودن
جایی بین رفتن و نرفتن
جایی بین این سه نقطه ها ... این نقطه های خالی ...جا مانده است


***

و امروز تقريبا 5 ماه است كه اين يك نفر ديگر نيست و تنها گاه به گاهي اخباري از دور و صدايي و ... و اين قانون زندگي است

بعد از سالها و ماهها اجازه دادم به احساسم تا با نسيم در كسي جاري شود

و دستانم شانه‌هايش را در بر گرفتند

و اينك زخم نخواستن‌ها و خواستن‌هاي او را آرام آرام از خودم مي رهانم

اشكهاي من و یادِ تو كه حضورش را دوست داشتم و تجربه ی جدیدِ خواستنِ حسی يا چيزي از كسي، دوست داشتن را دوست می دارم
تو نیستی و انگار كه هرگز نبوده‌اي شايد آن روزها رويايي بودند از تو و تصورات من نمي دانم اما مي دانم كه تو نيستي و اينروزها جاي خالیت دیگر آنقدرها هم آزارم نمی دهد اما اينقدر تنهايم كه گاه تنهاييم را نيز نمي توانم حمل كنم و پاهايم زيرفشار لحظه‌ها خرد مي شوند و دلم ديگر ... واي دلم

Friday, May 07, 2010

مامان مرد، بهانه روز معلم كه هر سال به يادش گريه خواهم كرد


بوي غليظ دود سيگار بابا به هوس مي اندازتم كه يك قليان چاق كنم و حال دود قليانم را بيرون مي دهم و از پشت غبار اشك به آیینه زل مي زنم مسیر حرکت دو قطره اشک روی گونه هایم جا انداخته اند

چشمهایم را به جاده دوخته ام ،‌ هوای تهران ابري و طوفاني است اما چشمهاي من باراني ترند

نیم نگاهی به آيينه مي اندازم اي كاش مي شد من هم مثل خواهرم با رژ قرمز رنگ و ريمل‌هاي رنگي صورتم را رنگ مي كردم تا اين غم و افسوس و آه اينگونه زرديم را در آيينه به رخ نكشد

نمی دانم چطور شد که اشکم سرازیر شد شايد باعثش اين آهنگ مون امور باشد
نفسم را با اندوه بیرون مي دهم

دنیا و آدم هایش روز به روز کثیف تر می شوند، مثل روکش صندلی های ماشین من، كفشهاي كتاني ام، مثل دوستان من و مثل خود من

يادت هست آن سالهاي آخر آن خانه قديمي كه مامان از بالا تا پايينش را جارو مي زد و خسته بر پله‌هاي آخر راهرو مي نشست

بيچاره بعد از چند سال رفت فرانسه نتونستم 40 روز مادرش و خونش رو تحمل كنم هي زنگ مي زدم پس كي مياي خسته شدم

اي واي مادرم

تو نوشته‌هاش نوشته : ثمين بي انصاف نمي تونم از پشت خط جلوي خواهرو مادر دامادم جوابت رو بدم بي انصاف

و واي من چقدر بي انصاف بودم


یادم هست که مامان هيچوقت عصبانی نمی شد، یادم هست که همه ی خانه را خودش تنهای تنها از بالا تا پايين مي شست واي مادرم

فکر کردی نگاههای فك و فاميلش وقتي كه جونش رو براي ما مي گذاشت برامون بس نبود؟! فکر کردی نیش هایي که دائم به من و بچه‌ها زدند یادم رفته؟! نه، همه شان یادم هست. حتی یادم هست روزی را که مامان رو به خاك سپرديم نگاه‌ها جوري بود كه انگار با دستهاي خودمون كشته باشيمش تنها دستهاي گرم مادرش بود كه حاميمون شد تو بهشت زهرا تو مسجد و بهرام ... همين و همين

من هیچ وقت یادم نرفت که یادم باشد که مامان همه كس و كارمان است و سر خاك فقط گفتم بي كس و كار شديم مادر راستی، مامان

برای تو کی بود؟! من که هیچ وقت احساس نکردم که مامان، مامانمه بيشتر دوستم بود اما وقتي رفت تازه فهميدم چي شد چه اتفاقي افتاد واي دنيا تمام شد تمام .... و من مادرم را دوبار از دست دادم يك بار آن زمان كه اون دكتر كثافت تو اون بيمارستان كثيف لجن بهم گفت سه ماه ... و يك بار وقتي از دست رفت از دست دادن یک مادر به اندازه ای برای انسان دردناک هست که نیازی به تجربه ی دوباره ی این فراق تلخ نباشد. مادر من انگار که دو بار مرد. مامان برای دكترا خیلی وقت بود که مرده بود خيلي وقت

جلوی خانه قديمي ترمز مي كنم سها پرسید: «نمیای؟» گفتم که نه. گفتم که باید بروم. باید می رفتم، چون تحمل آن خانه بی مامان و بي صداي او برايم ممكن نبود ... سها اين رو مي فهميد
دوباره استارت زدم. نمی دانستم کجا باید بروم. از خانه بیزار بودم، باید جایی پیدا می کردم، فقط دو ساعت در خیابانهای شلوغ تهران بی هدف چرخیدم

به خودم آمدم دیدم که دوباره کنار مزار مامان نشسته ام. سنگ مزار سفيد و رویش نوشته بودند كاشكي مي شد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم

آفتاب غروب می کرد و هوا سرد می شد و مامان زیر این خاک دو سال بود که می پوسید. برای چه آمده بودم؟! مامان مرده بود. باید باور می کردم که دیگر نیست. حتی باید باور می کردم که زیر این خاکها هم جز مشتی ناخن و استخوان و چند تار مو چیزی نیست. تصور اینکه کسی با بیل روی مامان خروار خروار خاک بریزد و سهار کنار این گودال سرد و تاریک که مامان توش دراز به دراز آرمیده بود ضجه بزند، در این دو سال کاری فراتر از دشوار است


اگر می دانستم قرار است کسی سبارا باخبر بکند خودم با دستهای خودم می کشتمش. همین،.


بلند مي شوم خودم را تكاندم لباس سیاهم گویا خاکی شده است. هوا دیگر تاریک تاریک . دختر و پسر جوانی کنار خاک خیس مزاری آهسته شمع روشن می کردند و می گریند. من دلم می خواست همه ی آن شبهایی را که با مامان نبودم كنار خاكش گریه بکنم، اما حیف از وقتی هم که فهمیدم نمی توانستم کنار مامان بمانم، چون هیچ باورم نمی شود که این مشت استخوان زیر این خاک مال مامان باشد. شاید مامان خودش را از من قایم کرده باشد. قایم موشک بازی خوبی نیست، هیچ وقت نبود. از همان بچگی که خودش را قایم می کرد تا من و سها و سبا پیدایش بکنیم. مامان می فهمید که غرور پسرانه ام هیچ وقت به من اجازه نمی دهد که بگویم چقدر از این بازی بیزارم. اما حالا حتی غرور بچهگانه ام هم نمي تواند مانع اين ضجه ها شود كه من از بازي بیزارم.

ماشین را روشن کردم برای اولین بار احساس کردم که خانه ای ندارم که بروم. برای اولین بار


من گیج بودم که احساس کردم موبايلم زنگ مي زند محمد بود محمد پرگاه تسليت گفت و من فهميدم كه مامان مرد