Saturday, January 24, 2009

رفتن قانون تلخ زندگي‌است


مدتهاست حرفي نمي‌زنم، اصلاً ديگر حرفي نمي‌زنم! چه بگويم؟ احساس مي‌كنم درون حفره‌ يا چاهي رها شده‌ام يا شايد مثل يك رود پشت ديوارهاي يك سد متوقف! انگار از زندگي بيرون شده‌ام اشكهايم صفحه‌هاي كاغذ را خيس كرده‌اند و ديگر مادر نيست نيست تا بگويد خدا بزرگ است كه نيست و شايد هرگز نبود و من اين ايمان او را هيچ‌گاه نتوانستم متزلزل كنم ايماني كه اينروزها در من متزلزل شده است... واي از همه چيز پرت شده ام و انگار بيرون از جهان هستي راه مي‌روم به هر چه نگاه مي‌كنم سياه است و سياهي... و قطره‌هاي آب شور مدام از سردرماندگي روي كاغذ مي‌افتند غم من سنگين است غم فقدان و نبود مادر چه كنم با تقدير؟‌به چه سان چاره كنم؟ مرهم زخم عزيزي را؟‌دلتنگي‌هاي هميشگي براي او كه ديگر نيست ... و حس گم شدن در شب و سياهي و عكس خاطره‌اي از روزهاي دور را كه بر ديوار اتاق آويخته نگاه مي‌كنم ..و مي‌دانم كه من هم مي‌روم دير يا زود رفتن قانون تلخ زندگي‌است و فراموشي عشق است پس من هم مي روم و نمي‌دانم مادر نمي دانم كه بي تو چگونه ادامه دهم بر كنگره كنگره‌هاي اين جهان؟ تنها، بي‌صدا، گريان و اين احساس سرد كه وجودم را لبريز كرده‌است و قدمهايم را كند

Thursday, January 22, 2009

عمومردك


در تعطيلات آخر هفته به سر می‌بریم


.افاضات ما را نیز در حال و هواي تعطيلات خواهید خواندن


و تهران، شهری‌ست استثنایی، از مجاورت جنگل و دریا کاملن بی‌بهره!


و قلب اقتصاد آن در نمایشگاه‌های ماشین می‌تپد. و سرگرمی مردمانش، پراکندن جدیدترین اخبار مرگ و میر و البته مقادیر زیادی شایعه ‌پراکنی و غیبت و به اصطلاح عامیانه، خاله‌زنک و عمومردک بازی! كه خوشبختانه وصله خاله زنكش را ما پرروها و گاگولهاي خنگ به دوش مي‌كشيم و خدا را شكر هنوز عمومردك نشده ايم كه سگ در خانه‌ي خاله زنكه‌هايي كه سابق بر اين بيشتر به دلاكه‌هاي حمامهاي زنانه نسبت داده مي‌شد شرف دارد به اين عمومردك ها


و البته این شهر دل‌نشین کتاب‌فروشی‌های بسیار خوبی نیز دارد، که فروشندگان‌شان از سال‌های دور، هنوز كتابفروشي را به‌خاطر دارند که کتاب‌هایی هم‌وزن خودش می‌خواند.همچنین اين شهر و اين مکان مذکور و مزبور از دار دنيا ديگر تنها یک فقره مادربزرگ عزیزتر از جان دارد که باغچه خانه‌اش گل شمعدانی دارد و یاس، و پشه و مارمولک(دو مورد اخیر گیاه نمی‌باشندی!)، و چند عدد دایی بی‌نظیر.البته مورد اخیر متعلق به نویسنده این سطور می‌باشندمحض روشنگری عرض شد البته!).و به هر حال اين شهر هنوز خيابان پهلوي دارد سر پل تجريش دارد و ... اگر اين ابن‌الوقتهاي تازه به دوران رسيده دهاتي كه از پاپ كاتوليك‌تر شده و خودشان را از تهراني‌هاي 3 قرن پيش هم تهراني تر شده‌اند بگذارند ! نقلي نيست كاسه‌اي شكسته و آبي ريخته و از بركت سر اين اهل دريوزگان، هنر و معيار زندگي و معناهايي از قسم شرافت، پاكدامني، صداقت ،دوستي و ... هم تغيير پيدا كرده است حالا باز هم خدا را شكر خدا را شكر خدا را شكر كه ما خاله زنكه شديم و هنوز خوشبختانه خوشبختانه خوشبختانه به لقب عمومردك مفتخر نشده‌ايم

Friday, January 16, 2009

حسنك كجايي كوكب خانم و تصميم كبري كجايند


گاو ما ما مي كرد

گوسفند بع بع مي كرد

سگ واق واق مي كرد

و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي

شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود

.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد

.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.

او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.

موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.

ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.

پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.

پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود

.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.

براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله? درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.

خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد.او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد

و اينروزهاست كه حياط خانة ما تنهاست چون دنياي ما دنياي چوپان دروغگوهاست. ريزعلي ها و كوكب‌خانم‌ها(چون مادر من) به زير خاك رفته‌اند و خانه خانه بوي عطر گلاب و زعفران خانم بزرگ و عطر پودر رولن را نمي‌شنود به خدا من كبرام اما به جاي كتاب و تصميم خودم را گم كرده ام من كبرام ...

Tuesday, January 13, 2009

وبلاگ نويسي


وقتی وبلاگ را به اسم واقعی خودت می نویسی و در ضمن همه دوست و فامیل و آشنا از اینکه وبلاگ داری خبر دارن و بهت سر میزنن، دچار احساسات متناقض میشی.
یک موقع از اینکه اظهار خوشحالی میکنن که مطالبت را میخونند،مشعوفی .پیش خودت میگی : از این به بعد بیشتر هم می نویسم. گاهی از اینکه یک آدمی - که تا حالا دو سه بار بیشتر ندیده ای - بهت میرسه و میگه " من گاهی وبلاگتو می خونم." می ترسی و پیش خودت فکر میکنی که تا حالا چه چیز هایی توی این صفحه نوشتی ؟ فلانی تو را چطوری می بینه؟ راجع به حرف هات،آرزوهات، درد دل هات چه فکری میکنه؟ آیا تو را قضاوت میکنه؟ آیا فکر میکنه که با خوندن این صفحه ، دیگه تو را کامل میشناسه؟ می دونه چه جور آدمی هستی؟

- وبلاگ را من نمی توانم فضایی برای ارتباط بدونم.درسته که دوستان زیادی در اینجا پیدا کرده ام .ولی وبلاگ را یک دفترچه یادداشت می بینم که مطالبش را همه می توانند ببینن. و اونهایی که دوست دارن ، میان و توی دفترچه یادداشت تو را نگاه میکنند و آنطور که دلشون می خواد، می خوانند و می روند.گاهی هم نظرشون را برات می نویسن که درصد نظر نویس ها خیلی کمه.

حالا این منطبق بر کدام نیاز ماست که دفترچه یادداشتمون را بدیم بقیه بخونن، فکریه که مدتهاست منو به خودش مشعول کرده و باعث شده مدتي دست به قلم نبرم مثلاً اين احساسات اخير و اتفاقات افتادة جديد خيلي سعي كردم با خودم كنار بيام به خودم بگم تو اون كاري رو كه درست بوده انجام دادي تو همش عشق دادي حالا اينكه ديگران چقدر درك كردن و فهميدن به خودشون ربط داره به هر حال اين فضا هم ارتباطات ما رو زياد مي‌كنه و هم ديگران رو از درون ما با خبر! ديروز برف باريد چه برف قشنگي همين برف باعث شد فردا رو مرخصي بگيرم امروز رو تا مي‌تونم بخوابم و بعد از اين خواب گس احتمالا يه بيرون حسابي برم هوا هوايه قشنگيه براي قدم زدن فقط بديش اينه كه تنهام تنهاي تنها و اين دلشوره و ترس از تنهايي مردة‌ مدام ديگه حتي توي خواب هم دست از سرم بر نمي‌داره به دوستان هم نميشه زياد اعتماد كرد اونا هم تو بدترين شرايط تو به فكر دراومدن از تنهايي خودشون و گاهي هم حس قهرمان سازي از خودشون قرار دارن پس هميشه تويي و حوضت برو مثل آدم توش شنا كن