Monday, December 01, 2008

دلم تنگه براي گريه كردن كجاست مادر كجاست گهواره من


امشب پشت پنجره‌هاي بسته اين اتاق باران تند مي بارد
پكهاي من به قليان مرا به ياد رفتگاني از جنس نور مي اندازد
دفتر خاطراتم را ورق مي زدم كه به اين صفحه خوردم كه نوشته بودم خدايا به فرشته رحم كن به جوونيش به نيوشا
اين همون زماني بود كه مامان از بيمارستان برگشت و گفت ديگر بايد منتظر مصيبتي عظيم باشيم و داغي ديگر
صفحات را ورق مي‌زنم و به روزهايي مي رسم كه شفاي مادر را خواسته بودم ... واي
مادر انگار صد سال از اون زماني كه كودك خردسالي بودم و هر ماه براي گرفتن حقوق با هم مي رفتيم و طبق عادت سال و ماه با خود كودكانت به رستوران مي بردي تا شيريني كار يكماهه را به آنها بچشاني مي گذرد
مادر يادت هست كه هميشه اگر بهترين رستورانها هم ما را مي بردي باز براي سبا بايد موشابه و ساندريچ مي خريدي و براي سها نان خامه‌اي واي مادر من مي خوام به كودكيم برگردم اما انگار به راستي پل برگشت توان وزن مرا ندارد
دلم گرفته است دلم گرفته است و ديگر ديگر چگونه مي شود به آيه هاي رسول سرشكسته پناه آورد و اينبار بايد داغ كدام عزيز ديگري را به دوش بكشيم مادر
با نواي گوگوش به تو فكر مي كنم گوگوش مي خواند:
دلم تنگه براي گريه كردن كجاست مادر كجاست گهوارة من
همون گهواره اي كه خاطرم نيست
همون امنيت حقيقي و راست
همون جايي كه شاهزادة قصه هميشه دختر فقيرو مي‌خواست
همون شهري كه قد خود من بود
از اين دنيا ولي خيلي بزرگتر
نه ترس سايه بود نه وحشت باد
نه من گم مي شدم نه يك كبوتر
دلم تنگه براي گريه كردن
كجاست مادر كجاست گهواره من
نگو بزرگ شدم نگو كه تلخه
نگو گريه ديگه به من نمي‌ياد
مادر بيا منو ببر نوازشم كن دلم آغوشه بي دغدغه مي خواد
تو اين بستر پاييزي مسموم
كه هر چي نفس سبز بريده
نمي دونه كسي چه سخته موندن مثله برگ روي شاخة تكيده
دلم تنگه براي گريه كردن كجاست مادر كجاست گهوارة من
ببين شكوفة دلبستگي‌هام چقدر آسون تو ذهن باد مي ميره
كجاست اون دست نوراني و معجز
بگو بياد دستمو بگيره
كجاست اون مريم ناجي مريمه پاك
چرا به ياد اين شكسته‌تن نيست
تو رگبار هراس و بي پناهي
چرا دامن سبزش چتر من نيست
دلم تنگه براي گريه كردن كجاست مادر كجاست گهوارة من
گوگوش مي خواند و مي خواند و مي خواند و من مي گريم و مي گريم و مي گريم
مادر جاي تو هميشه خاليست و انگار هيچگاه پر نخواهد شد تنهايي و اين دلشورة مرده ي مدام كه حتي توي خواب هم دست از سرم بر نمي داره برام دعا كن مادر و ذكر يا نور بخوان و مثل هميشه احيا بگير با همان قرآن كوچك
با همان نواي آهسته آن دستهاي مهربان مادر تو هميشه شيريني حقوق و مالت را به ما دادي اما من چه كودك ناسپاسي بودم كه هر چه داشتم براي راهي كردن تو به ديار نور دادم واي مادر مادر مادر

Tuesday, November 25, 2008

عمري دگر ببايد بعد از وفات ما را


سلام شب بخير
هواي پاييز حال غريبي به آدم مي دهد و من با نواي صداي پوران
عيد اومد بهار اومد من از تو دورم
گل اومد بهار اومد ميرم به صحرا
به مادرم فكر مي كنم و
مثل هر روز و هر نوشته ام چيز زيبا و شادي ندارم به هر حال در سراسر دنيا موجوداتي رنجديده و بلند پرواز و ناسازگار وجود دارند و اين تجربة فاجعه آميز اخير را چگونه بنويسم و چه بگويم ؟
اينروزها با اين كه سنگ به نظر مي رسم لباسهاي مد روز مي پوشم هميشه لايه اي از لبخند به لب دارم ولي پر زاندوهم مثل همان زمانهاي مريضي مادر مثل همان روزهاي سختي كه كسي نديد و من ديدم و من ديدم و من واي چه بگويم از كجا بگويم از كدام مريم عذرا كدام زينب ستم كش و كدام فاطمه ؟
درسته كه اينروزها سنگ به نظر مي رسم اما سنگي كه توي دلش بوته اي گل سرخ يا كبوتري زخمي خانه داشته باشداز كودكي زخم كهنه اي را حمل كردم و از آدمها بدم آمد و در بزرگسالي وجواني از عشقهاي اين دنيا عقم گرفت و حال...
پوران مي خواند
گر بياي از اين سفر اي ... از سفر طوق طلا برات ميارم

امروز عصر به پاركي رفتم كه روزهاي آخر مادر را با ويلچر به آنجا مي‌بردم و چقدر دل گرفته بود مي گفت هيچكس به سراغم نمي آيد و خبر برادرها و فاميلها را از ما مي گرفت كساني كه روزهاي آخر نيامدند اما اما اما اما حالا هر يك مدعيند مدعياني كه از ادعايشان جز حالت تهوع و استفراغ هيچ حس خاصي به من دست نمي دهد به سنگهايي دست كشيدم كه روزهاي آخر مادر بر آنها نشسته بود و مي گريم تلخ تلخه تلخ مادر آنهايي كه دلتنگشان بودي با ما قهر كرده‌اند همانگونه كه با تو قهر بودند مادر خوشحالم كه نيستي و ناراحت از وصيت آخر اي كاش كاري به من نسپرده بودي آنگاه شايد اين پاييز را تمام نمي كردم شايد همه چيز فرق مي كرد
مادر يادته روزي كه كتاب روانشناسي مي خوانديم و مشخصات خانواده هاي نرمال و پريشان ما را چنان به خنده انداخت كه در آخر گريه كرديم مادر مادر مادر عمري دگر نبايد بعد از وفات ما را كه طبق نوشته هايت پس از هياهوي بسيار نوبت به آرامشي ابدي مي رسد آرام بخواب مادر فارغ از همة دعدعه‌هايي كه داشتي مادر مادر وقتي رفتي درسته كه همه چيز ما رفت اما تو حال براي اولين بار آرام آرام فارغ از هر فكر و دغدغه اي آرميده اي و من در عجبم كه تو تو كه همة چيزهاي خوب را براي ما مي خواستي اين يك را براي ما دعا نمي كني
عمري دگر نبايد بعد از وفات ما را
عمري دگر نبايد بعد از وفات ما را

Monday, November 24, 2008

شكسته فنجان زندگي


باز يه غروب دلتنگ و تنها و پر از خستگي نبود او كه دوباره دل هواي بودنش را كرده است

سياهي كنار شب مي دود و باران اشك جاريست باز

روز بي حرف و حديث و هيچ وصيتي مرده است

روز مرده است و خورشيد فردا هم به خاطرات پيوسته

جغدي پير مي خواند بر بلنداي بام شب

در اين شكسته فنجان زندگي

تنها صداي مرغك تنها

پرده سكوت شب را پاره مي كند

واي اين مرغ و اين شب و اين ابري كه در انتظار تلنگر يك رعد نشسته است

افسانه مرگ از ياد برده

باد مي وزد آرام آرام

غم من چون موجي سهمگين

به صخره هستي كوفت مرا

خاطره عشق تو بود

زندگي عطر تو بود

خواب با بودن تو آرام بود

مرگ با بودن تو زيبا

بر برگهاي تاك خزان مي نويسم نام تو را

نام تو را نام تو را






Saturday, November 22, 2008

براي مادرم و شهرزاد عزيز كه خبر نبود يكي و رفتن ديگري به بيمارستان آنچنان ويرانم كرد كه سه روز است اشك بي مهابا جاريست


امروز 30 آبان 1387 چهل روز از رفتن تنها تكيه گاه من گذشت و تنها حرفي كه ته و عمق وجودم را بيان كرد حرف شهاب بودمادر که رفت، شنیدم شهاب گفته است من توان تسلیت‌گویی به فلا‌نی را ندارم. که باید هم همین را گفته باشد. چرا که او تنها کسی بود در ميان دوستان که تو يكي از شبهاي پاييز سه سال پيش وابستگي من به مادر را فهميده بود و اشكهايم را بر سر نماز و می‌دانست دلدادگی و وابستگی با جان من چه‌ها که نمی‌کند و از طرفی، خودش هم تنها كسيست كه حال و هوايي اينچنيني دارد درست مثل مادرم، و مهدي عزيز كه در بهشت زهرا سایه به سایه‌ام آمد و بی‌شک من بر جنازه مادر تمام کرده بودم و روزگار به همين تنها دلخوشي كوچك من هم رحم نكرد و با شانه‌های ناتوان من سربه سر ‌گذاشت. ‌ اكنون چهل روزيی است که از آن مصیبت مي گذرد و درست زمانی که اطرافم خالی شده و داغ مادر دارد به شکلی بی‌رحمانه‌تر دل زخمی‌ام را خراش می‌دهد، شبی از شب‌ها شهاب به سراغم آمد، با همان چشمهاي مهربان و لبخند مسيح وار و دستهاي گرم پر محبت با آنکه می‌دانست توقعی ندارم و با آنکه حالی حتی برای نشستن نداشت، به یاری‌ام شتافت. آمد و مدتي در کنارم نشست و اجازه داد درست به شیوه دو سال قبل با او درددل کنم و مصیبت‌های فراق مادر را یک به یک بشمارم و چه صبورانه شنید و نگاه خسته‌اش تصدیق کرد و ذره‌ای به تعارف، دلداری نداد و گفت می‌دانم که چه می‌کشی و شاید تنها جمله‌ای که از سردلداری گفت، این بود که همه مان رفتني هستيم! همین روز‌ها، با همان درد‌های مادرت ...! که نه خواستم و نه توانستم که بشنوم، چه برسد که باور کنم. اما دریغ که شهاب مثل همة زمانهايي كه غمگين بود راست مي گفت و اين راستي اما دریغ که گويا شهاب مثل همیشه راست می‌گفت و من باید باور می‌کردم که دردبزرگ دیگری در راه است. باید باور می‌کردم که آن شب، وقتی که شهاب خداحافظی کرد و رفت چند روز بعد، خبر، مثل پتک بر سرم آوار شد. که این بار،پتک بر ویرانه کوبیده می‌شد؛ ویرانه‌ای که داغ مادر بر سرم ریخته بود و درد آتشی بود که ویرانه را هم سوزاند. اکنون من، هم ویرانه‌ام و هم خاکستر. به خاطر مادرم، به خاطر شهرزاد كه در بيمارستان جم تنها بود اما ای کاش روزگار به همین داغ دل بسنده می‌کرد و با شانه‌های ناتوان من سربه سر نمی‌گذاشت كه تنها دوست با ذوقم به خاطر يك سكتة قلبي عازم بيمارستان شود و من آنهنگام بفهمم كه بر مزار مادر ويران و تنها مي گريم و مي گريم واي مادرم واي خواهرم واي واي واي


مادر، معلمی ساده - اما ذاتا فرهیخته- بود که بدون تظاهرات کلیشه‌ای مادرانی که ذوقی در فرزندشان می‌یابند و به هر دری می‌زنند تا از دلبندشان نابغه‌ای بسازند، با عشق - و نه از سر ذوق ‌زدگی- وجودم و نوشته هايم و كارهايم را آنگونه که باید، شناخت و مومنانه باورم کرد. هرگز فراموش نخواهم کرد که مادر، اولین مخاطب تمام كارها و حرفهايم بود و کلا‌م من که بر زبان او جاری می‌شد، انگار جلا‌ می‌گرفت و صیقل می‌خورد و تازه باورم می‌شد به راستي چيزي نوشته ام و يا كاري انجام داده ام ‌
و پاییز امسال، دوری از چنين مادری، سخت آزارم می‌دهد. به گونه‌ای که نه پشت صحنه هاي هنري سينما و نه صحنه هاي درام تئاتر، نه شب‌های شعر و صفحات ادبی نشریات و نه تمام آدم‌های مهمی که سال‌ها انتظار مصاحبتشان را می‌کشیدم، نمی‌توانند جای خالی مادرم را در کنارم پر کنند. درخت دوستی من و مادر چنان ریشه‌دار و سایه‌گستر بود که آشنایی با هر آدم دیگری- هرچند اهل
ذوق و فضل و کمال - غافلگیرم نمی‌کند و دلم را به دام نمی‌اندازد‌


تختی خالی چشمانی گریان کمرهایی خمیده پاهایی خسته و ناله هایی زیر لب همه و همه یادگارهای فراقند
روزهاوشبهابربالین عزیزی به امیدبهبودی به نمازایستاديم دعاي كميل خوانديم دستان خالی خودرابالابرديم وفقط یک چیزراخواستيم"خدایاکمکش کن مگذارپس ازیک عمرباسرفرازی زیستن محتاج کسی برای ضروری ترین نیازهاشود"
وآن روز آن روز تلخ خداوند چه تلخ پاسخ داد.همه دل نگرانیهاوشب زنده داریهابه پایان رسید.امیدمان بربادرفت.ماماندیم ویک بغل خاطره باعطرگلهای ياس و اقاقي و شب بو ازفرشته ای مهربان که سالها بود در بستر بيماري تمام توانش را براي برخاستن به كار مي برد و باز اتاق مرا تميز مي كرد تاآنروزی که پرستاربرای بستری شدنش اصراربه تعویض لباسش داشت واوباهمه ی ناتوانیش همچنان تقلامیکرد که لباس را خود بر تن كند و نمي توانست

آبي رنگ خوبیهاست میگویند مريم عذرا آبي پوش بود لباسهايش را آبي نقاشي مي كنند لباس مادر هم آبي بود.
برتخت بیمارستان سر تا پا آبي پوشيده در انتظارفرزندانی که هریک ازیک گوشه سراسیمه به بالین مادرمی آیندوپس ازلبخندهایی که بهم میزنند پشت دراتاق مادر درراهروی سردسنگی بیمارستان دیگرطاقت نمیاورند مینشینندومیگریند.
غروبهای پاییزهمیشه دلگیرند.آن روز هم پاييز بود و وقت غروب آسمان گرفته بادسردی می وزيدوصدای محزون دکتردرخش خش برگهای زردگم میشود"متاسفم خداصبرتان بدهد"ودیگرکسی چیزی نمیشنود.نه صدای گریه ی آسمان نه صدای پسری که مادرش راقسم میدهدکه بلندشودونه دختری که شیون میکند.دیگر کسی صدای خس خس سینه ای سینه ای پردردامامهربان راازاتاق 6 نمیشنود.دیگر صدای قطره های سرم ودستگاههای اکسیژن نمیاید.تنهاصدای ممتدوجیغ مانند دستگاهی شوم است با خطی صاف که قدرتش رابه رخ همه آنهایی میکشدکه تلاش میکنندتاعزیزی برگرددونتیجه ای نمیگیرند وروزی دیگرکه بازهم پاییزاست وسرماوباز جاي خالي مادر كه سبز است

شهرزاد عزيز نيامدم چرا كه توان شنيدن صداي آن دستگاه شوم را نداشتم .

سالنی است خالي وهق هق دختری که ازراه دوردر گوشي تلفن مي پيچد وبه جنازه ی مادرش نرسیده است

واینجاغسالخانه است ودختری دیگرکه مادرازدست داده و مادر حتي در بستر مرگ دلواپس اوست كه خصیصه ی مادران همیشه دلواپس بودن است ديگران رانمیگذاردکه داخل شوند نمیخواهد تصویرمادروابهتش مخدوش شود میخواهد خودش تنهایی مادررابرای آخرین باربشورد به یادوقتهایی که مادرهمه ی ما رابرای اولین بار شست و نرسيد و نتوانست تنها نوه اش را براي اولين بار بشورد.

امابازهم خواهر است وروزي مادر خواهد شد ودرمقابل اشکهای ما طاقت نمیاورد


جنازه ای پوشیده درکفنی سفیدومتبرک ازمکه آمده در ترمه اي قرمز با بته هاي طلايي وجماعتی نالان وبرسرزنان بدنبالش.همگان نمازمیگزارند به یادمادری که درآخرین روزهاهم باصدای اذان و فرزندانش بی تاب میشدوکسی به یادندارد مادرنمازش رادیرخوانده باشد.اینبارهم نمازسروقت خوانده میشودوهمه انگشت به دهان که چقدرهمه چیزسریع انجام میشود
مردانی مشکی پوش درمیان مسيري از نور راه میروندوذکری که همیشه مادرمی گفت راتکرارمیکنند"لا اله الاالله"خسته میشوند جنازه رابرزمین میگذارند.اماوای ازوقتی که میخواهندآنرادوباره بلندکنند.آخرمادرش که دیرترازهمه رسیده داردبا دخترش نجوامیکند.چادرش رابرسرش مرتب میکندوبرای آخرین بارسر دختر رامیبوسد.به زوربلندش میکنندودوباره تابوت بر دوش انبوه عزادارروان میشود.
قبرکنده شده وآماده برای درآغوش کشیدن عزیزی کفن شده است اما کسی دیگربالاي قبراست.دختری که حتی تا هنگام مرگ مادرهم یک شب از مادردورنخوابیده در قبر است وبه چهارطرف آن آیه ی نور میخواند.آخراوبهترازهرکس میداند که مادرازتاریکی میترسد.به زور كنارش مي كشند وجنازه رادرقبر میگذارند همراه بادعاهایی که ازهرسودرمیان خاک میافتدتامبادامادرامشب درپاسخ به نکیرومنکر کم بیاورد.
خاک میریزند آنقدر که گودال پرمیشودوروبان دسته گلهاوروسریهای زنان ودختران وپیراهن مردان همه در هم قاطی میشوند.آخر همه مشکی اندوهمه برسر مزارمادرخوابیده اند.هریک به نوعی بلندمیشوند.یکی باقربان صدقه یکی باتوپ وتشرودیگری بیهوش بردستان دیگران

مادرمیماندزیرآنهمه خاک وگلهایی که منزل نورابه مادرتبریک میگویند.دیگراگرکسی دلش تنگ شدبایدبیاید اینجا.دیگراگرکسی خواست درد دل کندیاراهنمایی بخواهدهم باز بایدبیاید اینجاودراین سکوت سردسنگین حرف بزند.هرچقدر دلش میخواهد اما نباید منتظر جوابی باشد خدا صبرمان بدهد و اينگونه بود كه شهرزاد عزيز نيامدم چرا كه توان آمدن نداشتم و باز مي گريم از شادي كه باز هستي كه بنويسي هستي كه غر بزني تو از مادر و برادر بنالي و من از نبود مادر بگريم اينقدر تلخ اينقدر غمگين و ما هر دو تنهاييم و چقدر زود دير شد چقدر زود

Monday, November 17, 2008

چهلم همين پنج‌شنبه ساعت 3 بهشت‌زهرا قطعه 252


در برگشت از مزار مادر به او مي‌انديشم كه سالهاي زيادي از سنش نمي‌گذشت و با شال گردني كه اين سال آخر او بافته است اشكهايم را پاك مي‌كنم. حس غريبي به سراغم آمده است حسي كه كينه در آن موج مي زند. ياد گذشته و حرفها و زندگي مادرم كه مي‌افتم بي‌اختيار لرزه بر اندامم مي‌افتد و از خود مي پرسم مگر ممكن است كه با تمامي زجرهايي كه او كشيده است بتوان سه سال دوام آورد و اين بيماري مهلك كه منشاء آن از سختيهايي بود كه در تمام عمر چندين ساله اش به دل گرفته بود او را از پاي درآورد و به زندگيش خاتمه داد.
بعد از مرگ مامان داغ اينكه كسي به ما بگويد حيف شد به دلم ماند، هيچكس نگفت بيچاره سني نداشت و برعكس لبهايي كه به دلداري ما بازشدند جملگي كلام راحت شد را زمزمه كردند. فرشته اي كه بيماري مهلك سرطان جانش را ذره ذره مثل خوره گرفت و اين روزها و ماههاي آخر را دايم در مسير دكترها در رفت و آمد بود. زني كه با نجابت و پاكدامني زندگي كرد و هرگز لب به شكوه و گلايه باز نكرد... و هميشه پاي درد دل من مي نشست اي كاش امروز بودي مادر و من قصه‌ي پرغصه‌ي نبودنت را با تو باز مي گفتم و تنها اشك نمي‌ريختم. زماني كه پرواز آرزوهايت در آسمان بي‌مهري‌ها و بي رحمي‌هاي اين اجتماع با مانع روبرو مي شد و تو استوارتر از هميشه بر نگهداري از ما قدم بر مي داشتي... روحت خسته و جسمت خسته تر از بيمار بود كه پر كشيدي و براي هميشه رفتي و رفتي و رفتي مادر ...
بالاخره به در منزلي كه از وجود پر مهر مادرم خالي بود رسيدم و با چشمهايي اشك‌آلود براي خانم جان(بچه گربة ماده اي كه به تازگي آورده‌ام)‌ سرلاك درست كردم دستهايم را دور دستگيرة درها مي‌چسبانم كه جاي خالي دستان مادرم را حس كنم. شايد صدها بار دستانش به اين دستگيره‌ها خورده بود. همه چيز اين خانه دارد مرا مي‌خورد . همبستگي زير چادر نماز مادر پنهان بود كه با خود او رفت و رفت حالا خانه مطرب خانه‌ايست كه هر كس ساز خودش را مي‌زند و در انتها من تنهاي تنها با ...خدايا مادرم كجاست كه آغوشش تنها پناهگاه امن من بود. كمد لباسهايش را باز مي كنم در ميان لباسهايش به نوعي وجود گرمش را احساس مي‌كنم . بوي مادرم از هر تكه از اين لباسها به مشام مي‌رسد سرم را در ميان لباسهايش فرو مي‌برم و مي‌گريم تلخ ... به تمام وسايلش دست مي‌كشم و دستان گرم او را حس مي كنم ...
و حال باز براي گرفتن چهلم مادر بين علما جدال افتاده است بي خيال به همه مي گويم پنجشنبه ساعت 3 بهشت زهرا ... شام هم قدم همگي روي چشم خانه خودمان بي هيچ بحثي خانه‌اي كه مادر با تمامي كوچكيش ميهماني 100 نفره هم در آن داده است ... و فكر مي‌كنم كه بعد از او دنيا چه آب و چه سراب ...
پس چهلم همين پنج‌شنبه ساعت 3 بهشت‌زهرا قطعه 252 ...

Tuesday, November 04, 2008

نقش تو


امروز از همة خيابانها و كوچه هايي كه رد شدم نقش تو را ديدم
همه جا ردي از نگاه تو و بوي تو بود
پادشاه فصلها پاييز در سوگ رفتن مريم نشسته بود
همه ويترينها نقش تو را پخش مي كردند
و گريه و دلتنگي و عزا سهم من بود
وصداي اذان از گلدسته هاي مسجد قديمي انگار صداي تو بود
امروز همه چيز من منتهي به كلام و صدا و خاطره و عكسهاي تو بود
واي مادر ديدي ديدي كه چگونه تو را آن ماشين سفيد به سمت دالان نور برد
و رودهاي بهشت نام تو را ذكر گفتند
و مي دانم كه مريم عذرا به پيشوازت آمد
و مسيح در رداي ارغواني خود لبخند زد
و من باز در خيابانها تنهاي تنها رها شد

Wednesday, October 29, 2008

رفتيم مامان را خاك كرديم و آمديم

دلم تنگ است. ديگر حتي در هنگام تنهايي حتي نوشتنم نمي آيد حوصله مقدمه چيني و حرف و صحبت هم ندارم تنها دلم گريه مي خواهد كه اشك تند و جاري دارد مي آيد و من تنها دلم حتي همان شبهاي آخر را مي خواهد كه تو در خواب مرگ بودي و من به زور ماساژ دستهايت را گرم مي كردم ، تنهام ! دلم گرفته است ! ديگر چه كسي برايم از نور و آفتاب و پنجره بگويد اينروزها فيلمهايت را مي بينم گريه مي كنم گريه مي كنم گريه مي كنم و دعاي كميل مي خوانم ، سرم درد مي کند. دلم براي حتي يك نگاه گذراي تو تنگ شده است ، ديدي خدا كه اينهمه از بزرگي و مهربانيش مي گفتي به تنهايي من رحم نكرد به دلتنگيم هم و تنها دارايي مرا گرفت مي دانم که در اين کشتارگاه ، سرانجام عشقم را هم از من خواهند گرفت و تو با آن چهره ی مريم گون و لبخند معصومانه مرا نظاره خواهي کرد
فكر نمي كردم كه بازگردم و تو را در آن آرامگاه ابدي زير خروارها خاك تنها بگذارم دقيقا مثل خودت شدم كه هرگز مرگ پدرت را باور نكردي دروغ نگفته بودي من هم باور نمي كنم. ديدي چگونه زيبايي پادشاه فصلها -پاييز- را به غم درون پيوند زديم ديدي پارك لاله چگونه به عزاي رفتن تو نشست اينروزها حتي نمي توانم لحظه هايم را بنويسم. تلخ يا شيرين فرقي نمي كند ديگر نمي توانم تمام شد تمام شد ديدي خدا ذكر يا من اسمه دوايم را نشنيد ديدي چه تلخ و چه سخت تنبيهم كرد ديدي ديگر بدون تو خدا را هم دوست ندارم ديدي ميم مثل مادر شديم مادر ديدي مادر ديدي ديدي ديدي
مادر درها و پنجره ها را بسته ام مبادا بوي تو را با خود ببرند مبادا خاطراتت را با خود ببرند مادر مادر مادر هوا سرد است اما سردي قلب من از هوا سرد تر است خدا در اين سال تو را كه همه چيزهاي از قسم اميد آرزو و رويا بودي از من گرفت و تا به ابد همه اين مفاهيم در قلب من تبديل به خاكستر شد واي مادر مادر مادر من اينجا بس دلم تنگ است مادر ديگر همراه خدا هم در دسترس نيست مي زند و ما تنهاي تنها رها شده ايم
به بيمارستان كه رسيدم اشك هايم ناخودآگاه روي صورتم جاري شدندو صورتم را خيس كردند مامان به اين فكر مي كنم كه اگر مامان سرحال بود الان مي گفت : « يه كم قوي باش من شماها رو تربيت نكردم كه گريه كردن ياد بگيريد خنديدم تا به دنيا بخنديد » و در اوج گريه لبخند مي زنم دلم مي خواهد بابا را بغل كنم اما مادر براي اين سكانس هم ما را تربيت نكرده است ما بايد هميشه مرتب و منظم باشيم پس سعي مي كنم ... پيش مامان روي زمين مي نشينم پرستارها مثل ديوانه ها با من برخورد مي كنند با دلسوزي و تعجب و ترحم بلند مي شوم و مي روم پيش سها اشك هاي آهسته اش را مي بينم « مي گويند كي ؟ دكتر امامي چه گفت» « نمي دونم شايد همين الان و يا شايد فردا دكتر امامي مرفين دستور داد » « بابا كجاست » نمي شنود. حواسش جاي ديگر است. از دايي بهرام مي پرسم. اتاق را نشانم مي دهد. بابا را مي بينم كه چه شكسته است كه چه فرشته اي را از دست مي دهد و خود مي داند كه مادر گيتي چون او نزاييده است . كنار مامان نشسته بود. مامان داشت بلفي رو ناز مي كرد. دلم يك قليان خوب مي خواهد وبه تلويزيون زل زده ام به انبوه جمعيت كه دور قبر را گرفته اندخوب تحمل كرده ام همانطور كه مادر مي خواست از لنز دوربين سعيد پيداست كه حرفها به گوشم خواهند رسيد و اكنون رسيده اند حال مامان هيچ خوب نبود رفتم عيادتش. گفت مادرم مادرم مادرم سه بار مادرم گفت گفتم مادر قول مي دهم قول. دايجان احمد برايش آبميوه گرفته بود. من هم گرفته بودم اما ديگر به آبميوه احتياج نداشت مرفين و مرفين و سرم مي خواست . « برديا جان حال مامان چطوره؟ » شهلا خانم پرسيد. « خيلي داره رنج مي كشه خيلي خيلي خيلي اين حق اون نيست » « زحمت كشيدين اومدين » بابا مي گويد. با چشم هايي كه قرمز مي زند. زياد گريه كرده. مامان را خيلي دوست داشت « وظيفه م بود. » با مادر براي هميشه خداحافظي مي كنم و مي گويم آرام بخواب مادر...هميشه به همه مي گفت « بازم پيشمون بياين و هميشه همه اومدند » تو اين روزهاي آخر هيچكس دلتنگيشو نفهميد هيچكس نفهميد كه چقدر درد كشيد. اعلام مي كنند كه من بايد بروم و وصيت نامه مادر را بخوانم مي خوانم و در آخر اين قطعه از شعر سهراب كه بايد امشب بروم بايد امشب بروم . ناهار گويا چلومرغ مي دهند. من حواسم را به مادر بزرگم داده بودم خودم و غمم از ياد رفته بودحالا مانده ام چه بنويسم و چگونه بنويسم آمده ام پشت كامپيوترو گريه مي كنم مطمئنم كه آي دي مامان ديگرهرگز بالا نمي آيد و عكسهاي آخر را نگاه مي كنم نمي دانم چند وقت است كه كنار پيكرش حرف زده ام شايد صد سال و و شايد يك ثانيه سر كوچولويش را گذاشتند روي خاك حالا مادر معني مرگ را مي فهمد بهتر از ما و بهتر از نوشته هايش كه مي نوشت روزي فرا مي رسد كه دست مرگ غبار از ديدگان ما بر مي دارد ... پشت كامپيوترم و تايپ مي كنم. در يك جمله :
" رفتيم مامان را خاك كرديم و آمديم "

Saturday, September 27, 2008

به روزهاي سخت مادرم

خدا تو را ازما نگيرد
تو را كه شمع خانه اي اي مادر من
تو را كه نور خير و خوبي
به ياد جواني رفته ات كنون بگريم مادر من
چرا بايد بسوزي به اين زاري و سختي مادر
شكوفة جوانيت چگونه به عشق ما
خزان شد و رفت اي مريم من
چرا تو كه نور عشق و مهري
كنون به بستر
سرخي رخ به زردي بيماري بخوابي
آنهمه آرامش و صبر و به اين پريشاني دهي
اي تو همه لبخند شادي
اينگونه سوگوار
گريان و نالانت ببينم
در ميان بستر غم اينگونه نالانت نبينم
مادر من مريم اين زمانم
در بستر چون قلب خود هر لحظه نالانت نبينم
تكيه كن بر دل من
تا غم بي تكيه گاهيت را اينگونه من در بستر نبينم
كاشكي قسمت كني دردهاي خود را با تن من
تا كه من اشك را در چشمانت نبينم
تو كه ميشه از بودنت عالمي رو گلخونه ساخت
چرا اينها نمي دونن عمر تو اينروزا مثل يك بادبادكه
كه نخش تو آسمونا به يه باد بسته شده
نه يه دست رفيقه دستهام نه كسي تكيه گاه در دام
توي اين شهر بي كسي
اينروزا من تو رو تو آسمونا بايد بجويم
خونة اميد من اينروزا خونة بي كسي هاست
مگه مي شه با دل سرد
از اميد و نور ترانه ساخت
مگه ميشه با آدمكها از فرشته قصه گفت
مگه ميشه با غم و درد
همه جا رو گل و نيلوفري زد
اما تو خيلي دير دونستي كه اينها همه يك مترسكن
مثله من قلب و وجودت تو همين ناباوريها
آسمونها رو خواست
آسمونها رو خواست

Sunday, April 06, 2008

نوروز امسال ؟!؟




سلام هر چند دیر اما سال نو مبارک ، صد سال به از این سالها ...مثل هر روز و هر نوشته ام چيز زيبا و شادي ندارم هر چند که می دانم و می دانم و بازهم می دانم که همه ی آنهایی که نوشته هایم را می خوانند از این همه سکوت و سکوت و سکوت تعجب کرده اند و شاید من را به بی معرفتی محکوم کنند اما مطمئنم که اگر شما هر یک از شما به جای من بودید من را می فهمیدید و می بخشیدید !؟!؟ مدرسه که می رفتم همیشه اولین موضوع انشا بعد از تعطیلات نوروز این بود که تعطیلات عید را چگونه گذراندید و بیشتر بچه ها دروغ یا راست به مسافرت رفته بودند و انشاهای هر سال شبیه به هم بودند ...و امسال امسال با همه تفاوتش با سالهای قبل برای من تنها سالی است که حس نوشتن خاطراتش را ندارم و تنها دوست دارم لحظه لحظه این سال را زندگی و مرور کنم و ای کاش مرورهایم نتیجه دهند... به هر حال روزهاي گذشته در زندگي آينده مان گم خواهند شد فقط ما مي مانيم كه در پايان اين روزها فكر مي كنيم بزرگ شديم ، پوست انداختيم و شاید به خودمان بگوییم که دیگر آن انسان سابق نیستیم هر چند در تمامی زمانها و مراحل و امتحانهای زندگی آن زمان شايستگي ماندن داريم كه نگذاريم در درون دلهايمان تاريكي بر نور پيروز شود گاهی اوقات استحاله ای در زندگی هر انسانی اتفاق می افتد استحاله نفرت به عشق و گاه عشق به نفرت و گاه عشق به عشق از نوعی ربانی تر و اینها همه و همه دلیل مواجه شدن ماست با محبت عشق و یا شاید خشونت و ریا و اینجاست درست در همین لحظه هاست که آدمی توازن خود را از دست می دهد ... و گاه از یک انسان عامی به یک راهب پاک چون فرانسیس آسیزی تیدیل شده و گاه از یهودای حواری مسیح به یهودای خائن ...به هر حال

آنچه به طور ظاهری در نوروز امسال برای من اتفاق افتاد تفاوتی با گذشته نداشت مگر در یک اتفاق باز هم اتفاقی ساده ... البته باز هم به ظاهر ؟!؟ این سال و این عید عازم شمال کشور شدم عازم شهری پر از خاطرات غریب و قریب جوانی و دوستی و عشق و بنا به دعوتی عزیز ... تا قبل از این شاید شاید در موقعیتهایی از جنس دوستی و عشق قرار گرفته بودم اما این بار یک تفاوت بزرگ و عظیم وجود داشت ... من که همیشه فکر می کردم می توانم ساعتها و ساعتها در مورد مفاهیم مختلف سر صحبت باز کنم و رابطه های جدید ایجاد اینبار هر چند پر حرف اما غرق سکوتی غریب بودم ... اعتراف مي كنم كه هيچ روزي را ساده از كنارش نگذشتم چرا كه روزهایی سرشار از عشق و محبت با وجود عزیزی بر من گذشت و در پایان ...هر سال فكر مي كنيم هنوز اول راهيم ، هنوز خيلي مانده است از دست مي دهيم و جا مي گذاريم فراموش مي كنيم و فردا مي آيد اما چقدر كوتاه است و چه زود مي گذرد و ما چقدر از دست داده ايم چقدر جا گذاشته ايم؟ قبول دارم که هر اتقاقی اتقاق نمی شود و هر خاطره ای خاطره نیست همانطور که هر دردی درد نیست تا روح را مثل یک کاغذ له کند . و عشق باید عشق باشد تا زنده بماند و برای همیشه جاودان

وامشب شايد ديگر فردايي نداشته باشد نه زود هم نيست ياد كساني بيافتيد كه رفتندآنها نيز همين فكر را مي كردند خيلي ها در نوروز قبل بودند وحالا نيستند . حالا براي آن تمامي كارهايي كه مي توانستيم انجام دهيم و نداديم حسرت مي خوريم براي تمامي آدمهايي كه از كنارشان گذشتيم و چقدر دوستمان داشتند و حالا نيستند تا بگوييم ما هم دوستشان داشته ايمروزهاي اول سال زمان مرور زندگي در سال

گذشته است اي كاش مرورهايمان نتيجه دهد

و حال چرا دنيا براي آدمهايي مثل من كوچكترين حقي قائل نمي شود چرا من اينجا در هم نسلان خودم در وطن و در باغچه ام با بوي ياس و اقاقي بايد با انبوه چراهاي بدون چون مواجه شوم

و حال در مورد آنچه اینجا در سربازخانه رخ می دهد و در دیاری دیگر به نظر من زندگي دد اینجا براي يكي دوهفته جهت آشنايي با طرز زندگي سربازی کافی است ولی زندگی در جایی که روزهایش پر از تکرار و تکرار و تکرار و تکرار است چيزي مي خواهد كه من ندارم ولي چه كنم كه روزگار از من نظر نمي خواهد ؟

و در این زمان و این مکان و اتفاق تلخ این سکوت

من اعتماد کرده ام به آسمان

جیبهای من پر از ترانه اند

صد

هزار

و هزارها

ترانه از حضور بی کران او

Friday, February 29, 2008

باد


در اتفاق تلخ و سرد این سکوت

من ستاره های آسمان را شمرده ام

شبها و شبها و شبها

و هر صبح گیسو ی رویا به باد سپرده ام

به رویای باد

و صبح فردا شاید

صبح فردا شاید

باد این باد که در اوج تنهایی خویش هم سودای عشق و شور و رویا همراه دارد

باد باد باد

که بادبادکهای آرزوها و رویاهایمان را با خود به آسمان می برد

و اینبار بوی عشق مرا با خود به تهران

باد باد باد