Saturday, November 22, 2008

براي مادرم و شهرزاد عزيز كه خبر نبود يكي و رفتن ديگري به بيمارستان آنچنان ويرانم كرد كه سه روز است اشك بي مهابا جاريست


امروز 30 آبان 1387 چهل روز از رفتن تنها تكيه گاه من گذشت و تنها حرفي كه ته و عمق وجودم را بيان كرد حرف شهاب بودمادر که رفت، شنیدم شهاب گفته است من توان تسلیت‌گویی به فلا‌نی را ندارم. که باید هم همین را گفته باشد. چرا که او تنها کسی بود در ميان دوستان که تو يكي از شبهاي پاييز سه سال پيش وابستگي من به مادر را فهميده بود و اشكهايم را بر سر نماز و می‌دانست دلدادگی و وابستگی با جان من چه‌ها که نمی‌کند و از طرفی، خودش هم تنها كسيست كه حال و هوايي اينچنيني دارد درست مثل مادرم، و مهدي عزيز كه در بهشت زهرا سایه به سایه‌ام آمد و بی‌شک من بر جنازه مادر تمام کرده بودم و روزگار به همين تنها دلخوشي كوچك من هم رحم نكرد و با شانه‌های ناتوان من سربه سر ‌گذاشت. ‌ اكنون چهل روزيی است که از آن مصیبت مي گذرد و درست زمانی که اطرافم خالی شده و داغ مادر دارد به شکلی بی‌رحمانه‌تر دل زخمی‌ام را خراش می‌دهد، شبی از شب‌ها شهاب به سراغم آمد، با همان چشمهاي مهربان و لبخند مسيح وار و دستهاي گرم پر محبت با آنکه می‌دانست توقعی ندارم و با آنکه حالی حتی برای نشستن نداشت، به یاری‌ام شتافت. آمد و مدتي در کنارم نشست و اجازه داد درست به شیوه دو سال قبل با او درددل کنم و مصیبت‌های فراق مادر را یک به یک بشمارم و چه صبورانه شنید و نگاه خسته‌اش تصدیق کرد و ذره‌ای به تعارف، دلداری نداد و گفت می‌دانم که چه می‌کشی و شاید تنها جمله‌ای که از سردلداری گفت، این بود که همه مان رفتني هستيم! همین روز‌ها، با همان درد‌های مادرت ...! که نه خواستم و نه توانستم که بشنوم، چه برسد که باور کنم. اما دریغ که شهاب مثل همة زمانهايي كه غمگين بود راست مي گفت و اين راستي اما دریغ که گويا شهاب مثل همیشه راست می‌گفت و من باید باور می‌کردم که دردبزرگ دیگری در راه است. باید باور می‌کردم که آن شب، وقتی که شهاب خداحافظی کرد و رفت چند روز بعد، خبر، مثل پتک بر سرم آوار شد. که این بار،پتک بر ویرانه کوبیده می‌شد؛ ویرانه‌ای که داغ مادر بر سرم ریخته بود و درد آتشی بود که ویرانه را هم سوزاند. اکنون من، هم ویرانه‌ام و هم خاکستر. به خاطر مادرم، به خاطر شهرزاد كه در بيمارستان جم تنها بود اما ای کاش روزگار به همین داغ دل بسنده می‌کرد و با شانه‌های ناتوان من سربه سر نمی‌گذاشت كه تنها دوست با ذوقم به خاطر يك سكتة قلبي عازم بيمارستان شود و من آنهنگام بفهمم كه بر مزار مادر ويران و تنها مي گريم و مي گريم واي مادرم واي خواهرم واي واي واي


مادر، معلمی ساده - اما ذاتا فرهیخته- بود که بدون تظاهرات کلیشه‌ای مادرانی که ذوقی در فرزندشان می‌یابند و به هر دری می‌زنند تا از دلبندشان نابغه‌ای بسازند، با عشق - و نه از سر ذوق ‌زدگی- وجودم و نوشته هايم و كارهايم را آنگونه که باید، شناخت و مومنانه باورم کرد. هرگز فراموش نخواهم کرد که مادر، اولین مخاطب تمام كارها و حرفهايم بود و کلا‌م من که بر زبان او جاری می‌شد، انگار جلا‌ می‌گرفت و صیقل می‌خورد و تازه باورم می‌شد به راستي چيزي نوشته ام و يا كاري انجام داده ام ‌
و پاییز امسال، دوری از چنين مادری، سخت آزارم می‌دهد. به گونه‌ای که نه پشت صحنه هاي هنري سينما و نه صحنه هاي درام تئاتر، نه شب‌های شعر و صفحات ادبی نشریات و نه تمام آدم‌های مهمی که سال‌ها انتظار مصاحبتشان را می‌کشیدم، نمی‌توانند جای خالی مادرم را در کنارم پر کنند. درخت دوستی من و مادر چنان ریشه‌دار و سایه‌گستر بود که آشنایی با هر آدم دیگری- هرچند اهل
ذوق و فضل و کمال - غافلگیرم نمی‌کند و دلم را به دام نمی‌اندازد‌


تختی خالی چشمانی گریان کمرهایی خمیده پاهایی خسته و ناله هایی زیر لب همه و همه یادگارهای فراقند
روزهاوشبهابربالین عزیزی به امیدبهبودی به نمازایستاديم دعاي كميل خوانديم دستان خالی خودرابالابرديم وفقط یک چیزراخواستيم"خدایاکمکش کن مگذارپس ازیک عمرباسرفرازی زیستن محتاج کسی برای ضروری ترین نیازهاشود"
وآن روز آن روز تلخ خداوند چه تلخ پاسخ داد.همه دل نگرانیهاوشب زنده داریهابه پایان رسید.امیدمان بربادرفت.ماماندیم ویک بغل خاطره باعطرگلهای ياس و اقاقي و شب بو ازفرشته ای مهربان که سالها بود در بستر بيماري تمام توانش را براي برخاستن به كار مي برد و باز اتاق مرا تميز مي كرد تاآنروزی که پرستاربرای بستری شدنش اصراربه تعویض لباسش داشت واوباهمه ی ناتوانیش همچنان تقلامیکرد که لباس را خود بر تن كند و نمي توانست

آبي رنگ خوبیهاست میگویند مريم عذرا آبي پوش بود لباسهايش را آبي نقاشي مي كنند لباس مادر هم آبي بود.
برتخت بیمارستان سر تا پا آبي پوشيده در انتظارفرزندانی که هریک ازیک گوشه سراسیمه به بالین مادرمی آیندوپس ازلبخندهایی که بهم میزنند پشت دراتاق مادر درراهروی سردسنگی بیمارستان دیگرطاقت نمیاورند مینشینندومیگریند.
غروبهای پاییزهمیشه دلگیرند.آن روز هم پاييز بود و وقت غروب آسمان گرفته بادسردی می وزيدوصدای محزون دکتردرخش خش برگهای زردگم میشود"متاسفم خداصبرتان بدهد"ودیگرکسی چیزی نمیشنود.نه صدای گریه ی آسمان نه صدای پسری که مادرش راقسم میدهدکه بلندشودونه دختری که شیون میکند.دیگر کسی صدای خس خس سینه ای سینه ای پردردامامهربان راازاتاق 6 نمیشنود.دیگر صدای قطره های سرم ودستگاههای اکسیژن نمیاید.تنهاصدای ممتدوجیغ مانند دستگاهی شوم است با خطی صاف که قدرتش رابه رخ همه آنهایی میکشدکه تلاش میکنندتاعزیزی برگرددونتیجه ای نمیگیرند وروزی دیگرکه بازهم پاییزاست وسرماوباز جاي خالي مادر كه سبز است

شهرزاد عزيز نيامدم چرا كه توان شنيدن صداي آن دستگاه شوم را نداشتم .

سالنی است خالي وهق هق دختری که ازراه دوردر گوشي تلفن مي پيچد وبه جنازه ی مادرش نرسیده است

واینجاغسالخانه است ودختری دیگرکه مادرازدست داده و مادر حتي در بستر مرگ دلواپس اوست كه خصیصه ی مادران همیشه دلواپس بودن است ديگران رانمیگذاردکه داخل شوند نمیخواهد تصویرمادروابهتش مخدوش شود میخواهد خودش تنهایی مادررابرای آخرین باربشورد به یادوقتهایی که مادرهمه ی ما رابرای اولین بار شست و نرسيد و نتوانست تنها نوه اش را براي اولين بار بشورد.

امابازهم خواهر است وروزي مادر خواهد شد ودرمقابل اشکهای ما طاقت نمیاورد


جنازه ای پوشیده درکفنی سفیدومتبرک ازمکه آمده در ترمه اي قرمز با بته هاي طلايي وجماعتی نالان وبرسرزنان بدنبالش.همگان نمازمیگزارند به یادمادری که درآخرین روزهاهم باصدای اذان و فرزندانش بی تاب میشدوکسی به یادندارد مادرنمازش رادیرخوانده باشد.اینبارهم نمازسروقت خوانده میشودوهمه انگشت به دهان که چقدرهمه چیزسریع انجام میشود
مردانی مشکی پوش درمیان مسيري از نور راه میروندوذکری که همیشه مادرمی گفت راتکرارمیکنند"لا اله الاالله"خسته میشوند جنازه رابرزمین میگذارند.اماوای ازوقتی که میخواهندآنرادوباره بلندکنند.آخرمادرش که دیرترازهمه رسیده داردبا دخترش نجوامیکند.چادرش رابرسرش مرتب میکندوبرای آخرین بارسر دختر رامیبوسد.به زوربلندش میکنندودوباره تابوت بر دوش انبوه عزادارروان میشود.
قبرکنده شده وآماده برای درآغوش کشیدن عزیزی کفن شده است اما کسی دیگربالاي قبراست.دختری که حتی تا هنگام مرگ مادرهم یک شب از مادردورنخوابیده در قبر است وبه چهارطرف آن آیه ی نور میخواند.آخراوبهترازهرکس میداند که مادرازتاریکی میترسد.به زور كنارش مي كشند وجنازه رادرقبر میگذارند همراه بادعاهایی که ازهرسودرمیان خاک میافتدتامبادامادرامشب درپاسخ به نکیرومنکر کم بیاورد.
خاک میریزند آنقدر که گودال پرمیشودوروبان دسته گلهاوروسریهای زنان ودختران وپیراهن مردان همه در هم قاطی میشوند.آخر همه مشکی اندوهمه برسر مزارمادرخوابیده اند.هریک به نوعی بلندمیشوند.یکی باقربان صدقه یکی باتوپ وتشرودیگری بیهوش بردستان دیگران

مادرمیماندزیرآنهمه خاک وگلهایی که منزل نورابه مادرتبریک میگویند.دیگراگرکسی دلش تنگ شدبایدبیاید اینجا.دیگراگرکسی خواست درد دل کندیاراهنمایی بخواهدهم باز بایدبیاید اینجاودراین سکوت سردسنگین حرف بزند.هرچقدر دلش میخواهد اما نباید منتظر جوابی باشد خدا صبرمان بدهد و اينگونه بود كه شهرزاد عزيز نيامدم چرا كه توان آمدن نداشتم و باز مي گريم از شادي كه باز هستي كه بنويسي هستي كه غر بزني تو از مادر و برادر بنالي و من از نبود مادر بگريم اينقدر تلخ اينقدر غمگين و ما هر دو تنهاييم و چقدر زود دير شد چقدر زود

1 comment:

شهرزاد کاریابی said...

ایکاش انسانیت محکی داشت
رنگی، عطری از دلخوشی
شایدم از بی‌طرفی
ایکاش انسانی‌ت هنوز زنده بود و ما این‌چنین پررنگ هراس‌های انسانی را نمی‌آموختیم و از تنهایی نمی‌لرزیدیم
ای‌کاش حوا هرگز سیبی برنمی‌داشت و ما هنوز انسان بودیم
رفتن و تنهایی بی‌معنا می‌شد و
ما همیشه
ما بودیم
ایکاش همیشه به‌موقع می‌رسیدیم و سبد سبد خوشة عشق می‌چیدیم
تا
هنوز که هستیم