Tuesday, November 25, 2008

عمري دگر ببايد بعد از وفات ما را


سلام شب بخير
هواي پاييز حال غريبي به آدم مي دهد و من با نواي صداي پوران
عيد اومد بهار اومد من از تو دورم
گل اومد بهار اومد ميرم به صحرا
به مادرم فكر مي كنم و
مثل هر روز و هر نوشته ام چيز زيبا و شادي ندارم به هر حال در سراسر دنيا موجوداتي رنجديده و بلند پرواز و ناسازگار وجود دارند و اين تجربة فاجعه آميز اخير را چگونه بنويسم و چه بگويم ؟
اينروزها با اين كه سنگ به نظر مي رسم لباسهاي مد روز مي پوشم هميشه لايه اي از لبخند به لب دارم ولي پر زاندوهم مثل همان زمانهاي مريضي مادر مثل همان روزهاي سختي كه كسي نديد و من ديدم و من ديدم و من واي چه بگويم از كجا بگويم از كدام مريم عذرا كدام زينب ستم كش و كدام فاطمه ؟
درسته كه اينروزها سنگ به نظر مي رسم اما سنگي كه توي دلش بوته اي گل سرخ يا كبوتري زخمي خانه داشته باشداز كودكي زخم كهنه اي را حمل كردم و از آدمها بدم آمد و در بزرگسالي وجواني از عشقهاي اين دنيا عقم گرفت و حال...
پوران مي خواند
گر بياي از اين سفر اي ... از سفر طوق طلا برات ميارم

امروز عصر به پاركي رفتم كه روزهاي آخر مادر را با ويلچر به آنجا مي‌بردم و چقدر دل گرفته بود مي گفت هيچكس به سراغم نمي آيد و خبر برادرها و فاميلها را از ما مي گرفت كساني كه روزهاي آخر نيامدند اما اما اما اما حالا هر يك مدعيند مدعياني كه از ادعايشان جز حالت تهوع و استفراغ هيچ حس خاصي به من دست نمي دهد به سنگهايي دست كشيدم كه روزهاي آخر مادر بر آنها نشسته بود و مي گريم تلخ تلخه تلخ مادر آنهايي كه دلتنگشان بودي با ما قهر كرده‌اند همانگونه كه با تو قهر بودند مادر خوشحالم كه نيستي و ناراحت از وصيت آخر اي كاش كاري به من نسپرده بودي آنگاه شايد اين پاييز را تمام نمي كردم شايد همه چيز فرق مي كرد
مادر يادته روزي كه كتاب روانشناسي مي خوانديم و مشخصات خانواده هاي نرمال و پريشان ما را چنان به خنده انداخت كه در آخر گريه كرديم مادر مادر مادر عمري دگر نبايد بعد از وفات ما را كه طبق نوشته هايت پس از هياهوي بسيار نوبت به آرامشي ابدي مي رسد آرام بخواب مادر فارغ از همة دعدعه‌هايي كه داشتي مادر مادر وقتي رفتي درسته كه همه چيز ما رفت اما تو حال براي اولين بار آرام آرام فارغ از هر فكر و دغدغه اي آرميده اي و من در عجبم كه تو تو كه همة چيزهاي خوب را براي ما مي خواستي اين يك را براي ما دعا نمي كني
عمري دگر نبايد بعد از وفات ما را
عمري دگر نبايد بعد از وفات ما را

3 comments:

tardid said...

انسان یک لفظ است که بر زبان آشنا می گذرد
و بودن خویش را از زبان دوست می شنود
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست
نه به اندازه ای که هست ....

حجم بودنت فراتر در اندازه های غریزه حیوانی گربه ای سفید نمی گنجد
شعوری انسانی بایدت که حدیث ناگفتنی هایت را در زلال آسمانی نگاهت بکاود تا بذر محبتی دیگر بار در انجماد کویر قلبت جوانه زند

شادمانی ، توان جلیل به دوش بردن بار امانت تنهائی است

قصدم آزار شماست ...

tardid said...

انسان یک لفظ است که بر زبان آشنا می گذرد
و بودن خویش را از زبان دوست می شنود
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست
نه به اندازه ای که هست ....

حجم بودنت در اندازه های غریزه حیوانی گربه ای سفید نمی گنجد
شعوری انسانی بایدت که حدیث ناگفتنی هایت را در زلال آسمانی نگاهت بکاود تا بذر محبتی دیگر بار در انجماد کویر قلبت جوانه زند

شادمانی ، توان جلیل به دوش بردن بار امانت تنهائی است

قصدم آزار شماست

tardid said...

قصدم آزار شماست!
اگر اینگونه به رندی با شما سخن از کام یاری‌یِ خویش در میان می‌گذارم ،
ـ مستی و راستی ـ به‌جز آزار شما هوائی در سر ندارم ...!

منظور خاصی نداشتم ، گفتم شاید این روزها به حق شدت این واقعه سخت نامنتظر چنانت کرده باشد که به هر آنچه آیند و روند بودن و زیستن است ، تیره و تار گمان شده باشی . اما واقعیت در تار و پودمان تنیده شده و در رگ های زمان می جوشد .

شاید در این شرایط بیان خلاف احساس ، گونه ای آزار باشد .
همین