در برگشت از مزار مادر به او ميانديشم كه سالهاي زيادي از سنش نميگذشت و با شال گردني كه اين سال آخر او بافته است اشكهايم را پاك ميكنم. حس غريبي به سراغم آمده است حسي كه كينه در آن موج مي زند. ياد گذشته و حرفها و زندگي مادرم كه ميافتم بياختيار لرزه بر اندامم ميافتد و از خود مي پرسم مگر ممكن است كه با تمامي زجرهايي كه او كشيده است بتوان سه سال دوام آورد و اين بيماري مهلك كه منشاء آن از سختيهايي بود كه در تمام عمر چندين ساله اش به دل گرفته بود او را از پاي درآورد و به زندگيش خاتمه داد.
بعد از مرگ مامان داغ اينكه كسي به ما بگويد حيف شد به دلم ماند، هيچكس نگفت بيچاره سني نداشت و برعكس لبهايي كه به دلداري ما بازشدند جملگي كلام راحت شد را زمزمه كردند. فرشته اي كه بيماري مهلك سرطان جانش را ذره ذره مثل خوره گرفت و اين روزها و ماههاي آخر را دايم در مسير دكترها در رفت و آمد بود. زني كه با نجابت و پاكدامني زندگي كرد و هرگز لب به شكوه و گلايه باز نكرد... و هميشه پاي درد دل من مي نشست اي كاش امروز بودي مادر و من قصهي پرغصهي نبودنت را با تو باز مي گفتم و تنها اشك نميريختم. زماني كه پرواز آرزوهايت در آسمان بيمهريها و بي رحميهاي اين اجتماع با مانع روبرو مي شد و تو استوارتر از هميشه بر نگهداري از ما قدم بر مي داشتي... روحت خسته و جسمت خسته تر از بيمار بود كه پر كشيدي و براي هميشه رفتي و رفتي و رفتي مادر ...
بالاخره به در منزلي كه از وجود پر مهر مادرم خالي بود رسيدم و با چشمهايي اشكآلود براي خانم جان(بچه گربة ماده اي كه به تازگي آوردهام) سرلاك درست كردم دستهايم را دور دستگيرة درها ميچسبانم كه جاي خالي دستان مادرم را حس كنم. شايد صدها بار دستانش به اين دستگيرهها خورده بود. همه چيز اين خانه دارد مرا ميخورد . همبستگي زير چادر نماز مادر پنهان بود كه با خود او رفت و رفت حالا خانه مطرب خانهايست كه هر كس ساز خودش را ميزند و در انتها من تنهاي تنها با ...خدايا مادرم كجاست كه آغوشش تنها پناهگاه امن من بود. كمد لباسهايش را باز مي كنم در ميان لباسهايش به نوعي وجود گرمش را احساس ميكنم . بوي مادرم از هر تكه از اين لباسها به مشام ميرسد سرم را در ميان لباسهايش فرو ميبرم و ميگريم تلخ ... به تمام وسايلش دست ميكشم و دستان گرم او را حس مي كنم ...
و حال باز براي گرفتن چهلم مادر بين علما جدال افتاده است بي خيال به همه مي گويم پنجشنبه ساعت 3 بهشت زهرا ... شام هم قدم همگي روي چشم خانه خودمان بي هيچ بحثي خانهاي كه مادر با تمامي كوچكيش ميهماني 100 نفره هم در آن داده است ... و فكر ميكنم كه بعد از او دنيا چه آب و چه سراب ...
پس چهلم همين پنجشنبه ساعت 3 بهشتزهرا قطعه 252 ...
بعد از مرگ مامان داغ اينكه كسي به ما بگويد حيف شد به دلم ماند، هيچكس نگفت بيچاره سني نداشت و برعكس لبهايي كه به دلداري ما بازشدند جملگي كلام راحت شد را زمزمه كردند. فرشته اي كه بيماري مهلك سرطان جانش را ذره ذره مثل خوره گرفت و اين روزها و ماههاي آخر را دايم در مسير دكترها در رفت و آمد بود. زني كه با نجابت و پاكدامني زندگي كرد و هرگز لب به شكوه و گلايه باز نكرد... و هميشه پاي درد دل من مي نشست اي كاش امروز بودي مادر و من قصهي پرغصهي نبودنت را با تو باز مي گفتم و تنها اشك نميريختم. زماني كه پرواز آرزوهايت در آسمان بيمهريها و بي رحميهاي اين اجتماع با مانع روبرو مي شد و تو استوارتر از هميشه بر نگهداري از ما قدم بر مي داشتي... روحت خسته و جسمت خسته تر از بيمار بود كه پر كشيدي و براي هميشه رفتي و رفتي و رفتي مادر ...
بالاخره به در منزلي كه از وجود پر مهر مادرم خالي بود رسيدم و با چشمهايي اشكآلود براي خانم جان(بچه گربة ماده اي كه به تازگي آوردهام) سرلاك درست كردم دستهايم را دور دستگيرة درها ميچسبانم كه جاي خالي دستان مادرم را حس كنم. شايد صدها بار دستانش به اين دستگيرهها خورده بود. همه چيز اين خانه دارد مرا ميخورد . همبستگي زير چادر نماز مادر پنهان بود كه با خود او رفت و رفت حالا خانه مطرب خانهايست كه هر كس ساز خودش را ميزند و در انتها من تنهاي تنها با ...خدايا مادرم كجاست كه آغوشش تنها پناهگاه امن من بود. كمد لباسهايش را باز مي كنم در ميان لباسهايش به نوعي وجود گرمش را احساس ميكنم . بوي مادرم از هر تكه از اين لباسها به مشام ميرسد سرم را در ميان لباسهايش فرو ميبرم و ميگريم تلخ ... به تمام وسايلش دست ميكشم و دستان گرم او را حس مي كنم ...
و حال باز براي گرفتن چهلم مادر بين علما جدال افتاده است بي خيال به همه مي گويم پنجشنبه ساعت 3 بهشت زهرا ... شام هم قدم همگي روي چشم خانه خودمان بي هيچ بحثي خانهاي كه مادر با تمامي كوچكيش ميهماني 100 نفره هم در آن داده است ... و فكر ميكنم كه بعد از او دنيا چه آب و چه سراب ...
پس چهلم همين پنجشنبه ساعت 3 بهشتزهرا قطعه 252 ...
No comments:
Post a Comment