Saturday, December 15, 2007


خرم آن روز كز اين منزل ويران بروم راحت جان طلبم وز پي جانان بروم

Sunday, December 09, 2007

كلاس


در كلاسي كه به وسعت يك ضرب است ؛روح من كه به وسعت يك درياست و ديگر وجودم را تاب نداردفرصت اندكش را لحطه به لحظه لمس مي كند و در سوگ لحظه ها و عشقهاي رفته اش هر دم در حال فرو ريختن است روح من در حسرت اميدي است كه سالهاست رفته و باز نخواهد گشت و ذهن من در انتظار اميدي است كه آمدنش سالهاست ناممكن شده و به انتظار جاودانگي پير شده است اميدي كه گويي هرگز وجود نداشته و آن وجود منقلبي كه آمدنش را نويد داده اند نيزبازيچة دست سياهكاراني است كه اوراق را با حيله گيري مخصوص تاريخي شان خدشه دار كرده اند كدام نقطة روشن ؟كدام اوج ؟ كدام سفيدي و نور ؟نه نه نه !!!ياري دهنده اي نيست ! ياري دهنده نيز در اوراق سياه دفتر مدفون شده است شيطان به جهان چيره شده و جهان نيز سياهي را بارور شده است سياهي مطلق سياهي از تيرگي به كبودي مي زند و حتي از ستاره هاي مقوايي شعرهاي شاعران معاصر نيز نمي توان نوري براي آن ايجاد كرد سفيد روحان نيز از وهم و پوچي سراب سفيدي غرق در وحشت و نااميدي گام برميدارندو هر لحظه پيام آور سقوط روح يكي ديگر از آنهاست آري آري ما فرزندان اين زمان و قرن سياهيم قرن تزهاي هرزة فرويد و اطلاعيه هاي روحاني پاپ در قاب طلايي رنگ چشمهايم را مي بندم چشمهايم را مي بندم شايد كلاسي كه حقارتش را فرمولهاي حقير ،حقير تر كرده اند را از ياد برم در آن سوها از پشت اين چشمهاي بسته استادي را مي بينم كه به جاي تدريس فرمولهاي كهنة فاسد عشق را تدريس مي كندو در اين رويا كه از بودن واقعي تر است عشق را مي فهمم و از قالب ضربهاي حقير اين قرن خارج مي شوم آري بگذاريد شما شما كه نوشته هايم را مي خوانيد ديوانه خطابم كنيد چه باك ؟شما كه عشق افلاطوني را نمي فهميدشما كه دوستي را سياه كرده ايد و شما شما كه عشق را فراموش كرده ايدمن از اين ضربهاي حقير رها شده ام و به لحظه هاي روشن آسمان پيوسته ام و اين يگانه حسي است كه بودنم را تكرار مي كند لحظه ها از عشق سرشارند و پروانه ها هنوز هم به گرد شمع مي چرخند پروانه ها ، پروانه ها كه عشق را چون من در سوختن ديده اند و در سوختن ساخته اند عشق را

Friday, December 07, 2007

حوالي كوي عشق


اينك بهر سفر آماده و مهيا

جاده ها در انتظار

نمازها و روزه هاي شكسته اي كه هيچگاه خوانده نخواهند شد هم

و بركه هاي درياچه نماي از درون فاسد

درختها و گلها مصنوعي

رباطهاي آدم نما

و چه زيباست كه در اين مناظر من من من هنوز از هواي عشق پرم

چه اتقاق قشنگي است كه من از حوالي كوي عشق گذر كرده ام

پس عجيب نيست كه با اين همه سياهي من هنوز مي خندم

و در كوي عشق نامه مي نويسم هر صبح

و با هر باران و هر بوي كاهگلي كه مي آيد

ياد انگشتر فيروزه اي مادر بزرگ مي كنم

من از حوالي كوي عشق گذر كرده ام