Saturday, April 29, 2006

خيلي دلم براي خودم تنگ شده خود قديم اينم يكي از نوشته هاي قديم يادش بخير


فلاني ، تا حالا شده نصف شب بلندشي از زور تنهايي تو بالشت گريه كني
++++++++++++++++++++++++++++++++
تاحالاشده ؟ شده كه پشت يه ميز بشيني كه يه نفر اونور ميز نشسته باشه و با دو تا چشم پرمحبت ، ساده و خسته و نگران نگات كنه و تو نتوني براي اين خستگي و تنهاييش كاري كني و از ناتواني دستهاي سيمانيت متنفر بشي
شده يكي اونور ميز باشه تو يه رستوران خيلي شيك تويكي از محله هاي به قول جديدالولاده هاي اين ديار هاي كلاس و بهت بگه كه خدا نيست ! و تو كه زودتر تر از اون و هر كسي به اين معنا ايمان آوردي مجبور بشي به خاطر اونور ميزي كه شايد بعد از اين ديدار اصلا يادت هم نيافته از اين صحبت كني كه خدا هست و تازه خيلي هم با محبته ، تنها و فقط به خاطر اينكه تنهايي تنهاي اونو درك مي كني ؟ يعني ميشه يه روزي تو هم اونور ميز باشي و يه نفر ناشناس ديگه هم شايد يه دوسته يه دوست ، تنهايي و عشق داغ سينة تورو درك كنه ؟
++++++++++++++++++++++++++++++++
تاحالا شده شده كه اينقدر تنها باشي كه از زور تنهايي لبهات رو اينقدر گاز بگيري كه شوري خون رو با زبونت احساس كني ؟ شده شده كه با شنيدن يه آهنگ كه يه عشق برات رو يه صفحه فرستاده از زور شادي گريه كني و فكر كني كه شايد او هم تو رو دوست داره
++++++++++++++++++++++++++++++++
تا حالا شده كه به خاطر يه مبلغ ناچيز پول كه شايد براي خيلي از آدمها اصلاٌ‌ قابل حساب هم نيست روزهاي عمرت به دست باد سپرده شن و تو كاري نتوني بكني ؟ و تنها با اميد به ديدار كسي ، يكي كه خيلي دوستش داري به قفسي به اسم زيستن اسير باشي
شده ، شده كه اينقدر خسته باشي كه صبح لباسهات رو بپوشي و بيرون بزني و بخواي رفتني رو آغاز كني كه بازگشتي نداره و عصري عاشق و شيدا به خونه برگردي تنها به اميد ديدن دوبارة او ؟
شده ، شده كه به خاطر يه قول از پشت پنجرة يه اتومبيل پرايد ، روزها و روزها در انتظار صدا بنشيني
++++++++++++++++++++++++++++++++
تا حالا شده دلت يه آغوش بي دغدغه بخواد ؟ آغوش گرم خانوم بزرگت با بوي هل و ميخك بچگيت ! و اين آغوش نباشه كه تو براش زار زار گريه كني عين همون بچگيت
يا شده كه از زور نفرت پره هاي بينيت بلرزند اما مجبور باشي لبخند بزني
+++++++++++++++++++++++++++++++
تا حالا شده كه شبها بلند شي بگي الان اون داره چكار مي كنه ؟ يعني اونم اينقدر كه تو نبودنش رو در كنارت احساس مي كني بودنت رو احساس مي كنه ؟ و باز از تنهايي تو بالشت گريه كني
+++++++++++++++++++++++++++++++
فلاني خيلي دلم براي خودم تنگ شده ، براي او ، اصلاٌ براي يه آغوشه بي دغدغه !‌دلم يه گرية بي حجاب سير مي خواد دلم براي يه دنياي بدون نفرت پر از لبخند تنگ شده ، دنياي كه در اون ديوار و زندان يه افسانست
خلاصه فلاني خيلي وقته از نمايش شاد بودن خسته شدم !؟! دلم يه جفت گوش شنوا مي خواد كه قدرت شنيدن اينهمه درد دل رو داشته باشه ؟ فقط يه جفت گوش ؟!؟!؟ يعني اين آرزوي زياديه فلاني ؟ خيلي زياد

Thursday, April 27, 2006

ليلي و مجنون


راستي تا حالا فكر كردين كه قصه عشقي كه براي ما ترسيم كردن شايد يه قصة خيالي بوده اصلا شايد چون برامون عشق رو آرماني ترسيم كردند ما ايده آليسم شديم و عشقي آرماني تر از كتابها ساختيم حصاري كه در ويرانيش خود ويرانتر شديم حصاري چون ديوارهاي اريحا ، حالا اين روزا به اين نتيجه رسيدم كه اين منم كه بايد آپ تو ديت بشم ، كه بابا اگه ليلي و مجنون هم الان بودن آخر عاقبتشون يا به منكرات مي كشيد يا به دادگاه خانواده اصلا شايد ليلي رو به خاطر پوشيدن شلوار برمودا مي گرفتن و مجنون هم بعد از اينكه ليلي پاش به اون ميني بوس خورد غيرتي مي شد و تو منكرات يه دعواي حسابي و به اندازة زمان دانشكدش مجبور بود به جرم اهانت به قانون بره داخل زندان عاقبت قصه هم كه معلوم ليلي اونشب با يه سند ميومد بيرون بعدم يا افسردگي مي گرفت و دست به خودكشي مي زد يا نه بعد يه مدت پاك يادش مي رفت كه چه طور يه روزي عاشق يه نفر ديگه اي بوده بازم يه بازي جديد ، مجنونم يعد يه مدت مي فهميد بخاطر يه نفر چند نفر ديگه رو از دست داده اصلا مي تونسته هر دقيقه عاشقه يكي بشه تازه يادش مي افتاد عشق يه چيزي مثه كشك و دوغه بعدم كه قضيه معلوم بود اونم سراغ يه تجربة جديد مي رفت ،‌آره بايد با زمونه پيش رفت زماني كه ليلي و مجنون بودن تو قبيله يه ليلي بود به سن مجنون و يه مجنون به سن ليلي نه الان كه براي هر مجنون صد ليلي هست و براي هر ليلي مجنونهايي از سنهاي مختلف از سن پدر و پدر بزرگ و ... گرفته تا 5 -6 سال كوچيكتر اين بستگي به موقعيت ليلي و مجنونهاي امروز داره ،‌تنوع طلبيه هم كه مده و به عنوان اپن مايند ازش ياد ميشه
آره منم بايد عوض شم بايد به روز شم و اينقدر به خاطر يه عشق و ضربة عاطفي خوردن از دوستي خودم رو داغون نكنم بايد عوض شم بايد به روز شم بايد باور كنم كه بايد هر روز عاشق شد هر روز عوض شد و هر روز جوانتر و شاد تر از ديروز ادامه داد

Wednesday, April 26, 2006


سلام صبح بخير
ديشب باران باريد ،‌امروزهم هوا حال غريبي به آدم مي دهد و من با نواي صداي پوران
عيد اومد بهار اومد من از تو دورم
و من فكر مي كنم به روزهاي گذشته و به آينده و اينكه مي خواهم باز با عشق در حال غرق شوم هر چند يادآوري عشق خود توان مي خواهد ولي صبح بهار پيام آور زندگي است و اينكه من و تو و همة‌ آنهايي كه امروز هستند زنده اند و زنده را زيستن و عشق لازم است ، و من روزي به فضيلت بزرگ عاشق بودن رسيدم و تمامي تمام عشقم را در تمامي جهان بر جاي گذاشتم،‌اما گويا تنها بر جاي گذاشتم و از آن تهي شدم چرا كه پس از ترك معشوق ديگر هيچ رنگي رنگي نبود ،‌حال سعي مي كنم با هما عشق داغ با زمين و آسمان يكي شوم شايد با همة‌ بشريت و خداوند را بايد شكر كنم كه آفريده اي هستم كه نعمت بي كرانة عشق را يافته ام خدايا توان عاشقيت بده توان بده تا عشق را با آرامش تو در قلبم حفظ كنم و باقي زندگي را نيز در عشق و با عشق به سر برم اما نه با ويراني آنچنان كه سابق شدم توام با ساختگي و سازندگي ، خدايا تواني بده تا اين عشق در قلبم بيدارتر شود و تو با همة عشق در قلب من جاري شوي
پوران مي خواند
گر بياي از اين سفر اي
خدايا كمك كن تا در سفري كه پيش رو دارم غم تلخ فراغ را باور كنم و عشق قلبم را با آرامشي عميق بياميز

Monday, April 24, 2006

قسمتي از يكي از نوشته هايم راجع به عشق در پائيز گذشته


شريعتي مي گويد عشق در دريا غرق شدن است و دوستي در دريا شنا كردن است ، من فكر مي كنم با اين تعبير يا شريعتي اصلا عاشق نشده و يا به هر حال عشقش هم يك جورايي به مبارزاتش ، موقعيتش و ... ربط داشته يا شايد خودش راستي راستي غرق شده بوده اما من كه خودم ذكر عشقم مي نويسم كه عشق در دريا غرق شدن نيست با دريا در‌آميختن است آنسان كه ديگر تو دريا يكي هستيد عشق در معشوق حل شدن است بي پروا !؟! حالا اگر به جسم هم ربطش مي دهيد خوب چه اشكالي دارد ؟ به هر حال نهايت عشق وصل رو مي خواد و به قول فروغ اگر هم گناهِ گناهي پر زلذت تر از اين نيست !؟! خوب اين از عشق ديگه چي مي خواين بگم ولي بازمي گم هر چند اگه عاشق شده باشي خودت مي فهمي ، مگه نه هيوا
و دوستي رو هم فكر مي كنم كه توي شعرهام گفته باشم و توي نوشته هام يادمه به يه دوست چند بار گفته بودم (‌ اين انگليش پينه يعني انگليسي به فارسي ) آي لاو يو سيم از فريند ، آي لاو يو سيم از برادر اين گاد يعني من عاشقتم مثله يك دوست مثل يك برادر در خداوند و جنس اين برادري هم با نسبت خوني فرق داره اينجا چشم بازه و انتخاب مي كني گرچه اين باز بودن هم به درد عمت مي خوره وقتي هي ضربه مي خوري ولي خوب فكر كنم من اگر به كسي گفتم دوست مطمئن بوده و هستم كه تا آخرش هستم و به عبارتي اگر دوستي دوستي باشد هيچ حرف و حديثي (‌بدبختانه اين حرف و حديثها و پچ پچه هاي خاله پيرزنكي هم شغل دوم همة‌ايرانيها ست )‌خللي در دوستي وارد نمي كند و در اين مورد هم شعري نوشته بودم به اسم دوست و ديگري به اسم يكي از دوستان كه مفهوم دوستي رو كاملاٌ تصوير كرده بودم و الانم مي گم كه دوستي هم يه جورايي با آدم در جريانه اما مثل عشق نيست ماهيتش متفاوته عشق يه چيزه ديگس بعضيا مي گن دوست داشتن بهتر از عشقه يكيش همين دكتر شريعتي اما من مي گم هيچي عشق نمي شه پولس رسول در رساله اي در انجيل مقدس مگويد : عشق حسد نمي برد ، عشق غرور ندارد و ... بابا اصلا عشق عشق است ، عشق خود خداست و خدا خودش عشقه همونطوري كه او خداي قلب من
عشق با ابتذال سكس فروكش نمي كند و تمام هم نمي شود عشق احساس مقدسيه كه روح و جسم رو براي معشوق همواره مشتاق به پاك ماندن مي كند بي هيچ احساس اسارتي
عشق يكسره تشنگي است و گاهي تو حتي به تشنگي محتاج تري تا رفع عطش به عشق نياز بيشتري داري تا به وصل دلت مي خواهد ساعتها بنشيني و در چشمهايش خيره شوي و در خلسه اي غريب گم. در عشق هر در هم پيچيدن و بوسه و هم آغوشي ذكر خداست و او مظهري از زيبايي خدا در وسعت فهم تو و او خود خداي توست
من با عشقم يك وجودم ، با او مي خوابم ، با او راه مي روم و با او زندگي مي كنم و دلم براي كساني مي سوزد كه عشق را تنها در بستر مي جويند و از عشق او جان من بزرگ شد و وسعت گرفت و تمامي وجودم معطرشد به عشق و هم اكنون او هست و من با او به خواب مي روم ، خواب او را مي بينم و با او از خواب بر مي خيزم و در انتظار صدايش جان مي دهم و نه من كه گربه هايم از وسعت اين عشق شادترند ،‌ پيچهاي امين الدوله در پائيز گل داده اند و بوي او را در فضا منتشر مي كنند و خورشيد روشني اش را گسترش مي دهد و سكوت سنگين اين شب و اين اتاق او را فرياد مي كند و من زندگي مي كنم نه به اميد آينده اي پر زپول و شهرت و نه براي مبارزه با خيلي از مسايل گرچه اگر او طرفدار شاه بود من با او ساواكي مي شدم اگر مخالف من هم مخالف و زندگي مي كنم تنها به اميد بودن او و به خاطر عشقش و اين عشق آتشي است كه روزها و روزها ست در من روشن شده است ، وسعت گرفته است و تمامي جانم را مي سوزاند

Sunday, April 16, 2006

به دوست عزيزم در آمريكا


چه بنويسم برايت و از كجا بنويسم كه پس از سفر تو به آن سوي دنيا پس از يك شور و شيدايي عميق عاشق شدم و بعد پس از مدتي كوتاه با فراغي تلخ سخت گريان شدم كه حاصلش يك افسردگي عميق بود به هر حال مي دانم كه نوشته هايم را مي خواني پس جواب نامه و كارتت را در وبلاگم مي گذارم و حكايت وجوديم را كه اكنون اين شعر است برايت مي نويسم
گوهر غم نيست جز در بحر طوفانزاي عشق
كيست از ما اي حريفان دست از جان شسته اي
از مد برايم نوشته بودي و از جمعي كه در آن زندگي مي كني گلايه كرده بودي ، چه بگويم اينجا نيز در جمعي كه تو مي شناسي مدل پوشش و آرايش از سرتاپا به اين صورت است : موي سر سيخ سيخ يا خروسي مدل مو آنچنان اهميتي ندارد فقط بايد آنقدر ژل بزني و اسپري افشان كني كه اگر خداي ناكرده دست يك بدبختي به موهايت خورد دستش چنان به سرت بچسبد كه تا ابدالدهر جدا كردنش ناممكن باشد، اگر پوست خوبي نداشته باشند پوست صورت را هم با يك ورقه فون مي پوشانند و .... بعضي ها گوشهايشان را سوراخ مي كنند و گوشواره اي نيزبه آن مي آويزند ، چند تا از اينه كه پا را فراتر گذاشته چند جفت گوشواره به گوشها و يك حلقه به لب و حلقه اي هم به ابروهايش وصل كرده !‌دماغ و پلك چشم و چانه و ناف هم كه صددرصد در نوبتند! خالكوبي روي بازو و باسن و هر جايي هم كه فكر كني مد روز است لباس نمونه تشكيل شده از شلواري كه فاقي 5 سانتي دارد و شورت بايد از بالاي آن معلوم باشد رنگش هم تا جاي ممكن جيغ و روشن شلوار پاره پوره باشد بهتر است
كفش هم دو سه سايز بزرگ تر از پا بزرگ و اسپرت و پهن و وقتي كه قدم مي گذاري بايد چنان پاهايت را به زمين بكوبي كه زمين از زمين بودنش توبه كند
باري من فعلا خوشبختانه در اين جمع افتخار دوستي با كسي را ندارم و تا جايي كه مي دانم در ايران امثال اينها خيلي كمتر از ساير كشورهاي جهان است ، متفكرترينشان پزشكي است كه هر ماه يك ماشين عوض مي كند يك شماره موبايل و يك آپارتمان سه شنبه به سه شنبه هم در يك كافي شاپ حضور به هم مي رسانند و تبادل عقايد مي كنند آنهم تبادل عقايدي راجع به خيانتها و دروغها و بي اف و جي اف و اس اف ( بوي فرند و گرل فرند و سكس فرند ) منفي نويسيهايم را ببخش مي دانم كه جوانهاي ما دچار فشار روحي اند اما من بي قيدي رواني و جسماني را قبول ندارم و چرا آزادي در جايي به افراط كشيده شده و در جايي ديگر به تفريط ؟ چرا
چرا دنيا براي آدمهايي مثل من كوچكترين حقي قائل نمي شود چرا من اينجا در هم نسلان خودم در وطن و در باغچه ام با بوي ياس و اقاقي بايد با انبوه چراهاي بدون چون مواجه شوم
در اولين برخوردهايم به غير از چندتايي كه واقعيت وجوديشان خوب و پاك بود متوجه شدم كه تمامي آنچه برخي از اين آدمها در حالي كه پايشان را روي پايشان مي اندازند و سر و دستشان را قر مي دهند و تعريف مي كنند چيزي نيست جز يك مشت اراجيف احمقانه و اغراق آميز كه براي بزرگ جلوه دادن خودشان به هم مي بافند و من هنوز دليل افسانه پردازيهايشان را كاملا درك نكرده ام ! مگر اينها چه چيزي را در اينجا و در جمع خودشان به جاي مي گذراند كه از گفتن حقيقت ابا دارند ؟وقتي كه عميق تر فكر مي كنم ترس تمامي وجودم را فرا مي گيرد كه پا جاي پاي چنين افرادي گذاشته ام آنچه مرا به اينها جذب مي كند هم عقيده بودنمان در مسايلي خاص است و آنچه مرا دفع مي كند فرهنگ و عقايد تزريقي است ف به نظر من زندگي با اينها و دراين جمع براي يكي دوهفته جهت آشنايي با طرز زندگي شان و كافي است ولي زندگي در جمعي كه همة عمر به چشم يك وسيله به تو نگاه كنند يك چيزي مي خواهد كه من ندارم ولي چه كنم كه روزگار از من نظر نمي خواهد ؟ به هر حال اميدوارم كه تو در آمريكا به آنچه مي خواهي دست يابي و مجبور به بازگشت به ايران نشوي اينجا زندگي مشكل است و تو در تمام عمر احتياج به كمك داري به خواهرت سلام برسان خيلي ! به دوست آمريكاييت هم نگارش اين چند خط چند روز طول كشيد ما هم مي خواهيم اسباب كشي كنيم راستي خط موبايل و تلفنم هم واگذار مي شود ديگر خاطرات عشق از دست رفته ام را در صندوق چوبي خراطي شدة‌ مادربزرگم پنهان كرده ام و با ديوارهاي اين خانه خداحافظي مي كنم ارديبهشت ماه عازم سفري هستم دوماهه به آن سوي خاطرات براي يافتن تجربه هاي جديد و سال آينده را هم اگر خدا بخواهد در جايي غريب زندگي خواهم كرد در جايي كه شايد همه در تمامي عمر به تو به چشم يك خارجي نگاه كنند اما اين بهتر از اين است كه تو در هم خونان و هم كيشان خودت خارجي باشي ؟!؟ ق . ت . ب

Tuesday, April 11, 2006

ديگر گذشت گذشت آن زمان



ديگر گذشت گذشت آن زماني كه سه شب قبل از گرفتن كارنامه ام خوابم نمي برد و آرزو مي كردم كاش رتبه اول را به دست آورم و به دريافت يكي از آن لوحهاي هزار آفرين مفتخر شوم امروز حتي تقدير از نوشته ها و مقالات علمي ام كه با عنوان استاد گرانقدر از من ياد مي شود خوشحالم نمي كنند و ياد آن بيت از فروغي بسطامي مي افتم
يك دسته نكوشيده رسيدند به مقصد
يك قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
يادم نيست كي و كجا خواندم كه تا از مقصد چه برداشتي كنيم ؟ اما باز هم اين بيت برايم مبهم و غير قابل درك است بدبختانه نوشتة‌فوق نه تنها كمكي در حل مشكل نكرد كه آن را سؤال برانگيزتر نيز نمود
اگر من مقصد را عشق و حق و عرفان فرض كنم
راهي بس دراز و دشوار و پر طپش در انتظار دارم و من كه هميشه در حال دويدن به دنبال مقصد بودم اكنون تمام ترسم از اين است كه مقصد در بي مقصدي باشد و موضوع به همين سادگي است كه
مقصد يكي نيست
آنهايي كه مقصدشان مبدأ است نكوشيده به مقصد مي رسند و آنهايي كه مقصدشان در بي مقصدي هرگز به مقصد دست نمي يابند يادم مي آيد چند سال پيش كه در رشته هاي مهندسي معدن ؛ عمران ؛ كامپيوتر و دريا قبول شده بودم كساني كه زنگ مي زدند و تبريك مي گفتند خيلي ها آرزوي قبولي در اين رشته ها رو دارند و اين رشته ها كلي ارزش دارند آن زمان غرق در غرور بودم اما امروز كه به عنوان مهندس مفتخر شدم فهميده ام كه مقصد من عشق است و اين عشق در بي مقصدي است
به هر حال از لحاظ فيزيكي مبدأ و مقصد معناي خاصي ندارد و فيزيكدانان مي گويند زمين گرد است و هر نقطه اي كه مقصد فرض شود مبدأ هم هست .حال به اين نتايج رسيده ام
چند شب پيش باز دلم گرفت و بعد از مدتي ناخوشي ناخوشتر شدم دقيقا نمي دانم چه شد كه باز از همه چيز و همه كس خسته شدم و قفل شدم نه حوصلة حرف زدن داشتم نه نوشتن و نه خواندن و نه حتي فكر كردن
انگار كه تا ته دنيا تنها تار مويي باقي مانده بود و من منتظر كه همين يك مو فاصله هم تمام شود
سعي كردم گريه كنم اما نشد آخرش هم همين يك كار را ياد نگرفتم مگر يك بار آن هم باز به خاطر مقصد : عشق
نمي دانم چقدر گذشت فقط يك نيمه شب خود را نشسته بر صندلي اي در پارك طالقاني ديدم كه شبي با او و آن ديگري آنجا بودم و باز ذغالهاي قليانم را آتش زدم و بعد از ساعتي خاكسترش را به باد دادم بعد هم پياده تا خانه آمدم نصف شب بود كه رسيدم و ملت خواب بودند و من با همان حال پاي جعبة جادو نشستم و ميل آن دوست اسپانيا ييم آمده بود كه به دنبال عشق و انرژي و عرفان راهي شرق مي شود به هر حال حالا همه براي ما كيمياگر شده اند
من هنوز كاري ندارم بيكار
مي دانيد امشب به اين نتيجه رسيدم كه انسان قادر به تغيير خود نيست و ناخودآگاه دستخوش تغيير و تحول مي شود يه همه چيز چه مادي و چه معنوي گذراست به همين دليل تصميم گرفتم كه ديگر هيچ چيز را جدي نگيرم حتي گذر عمر و بزرگ شدن را ! اصلا گور باباي دنيا گورباباي همه گورباباي بابابزرگ خودم
در اين دنيا و با اين معيارها من ديوانه ام يعني ديوانه بودم حالا ديوانه تر شده ام و شايد ديوانه ترين من چنان محو مسائل اطراف خودم هستم كه فرصت و انرژي پرداختن به اطراف و غير را ندارم اگر هم تا به حال انالحق نگفته ام منتظر تا حق انالحق مرا بگويد

Monday, April 10, 2006

نخستين روزهاي آشنايي




اون روز عصر روز شنبه بود يادمه با خودم حرف مي زدم
، بعد از اون تماسها ، عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود . ياد نخستين روزهاي آشنايي با هيوا افتاده بودم روزهايي كه همش صحبت از حرفهاي خوب بود ، روز اول از پشت خط گفت برام رد كارپت پهن كن (‌فرش قرمز ) و من يادمه گفتم شما شأنتون از رد كارپت بالاتره . بين زمان آشنايي تا زمان فراق فاصلة اندكي بود روز اولي كه هيوا اومده بود ديدنم من گفتم كه تو دنيا دلخوشي خاصي ندارم دلم عشق مي خواد عشق و يادمه پرسيدم اگه يه روز دعوامون بشه چيكار مي كنه ؟ اونم جواب داد اين اتفاق هيچوقت نمي افته بعدها وقتي كلاغ خبر آورد كه شبهايي كه بي من بوده و روزهايي رو كه نبودم با كيا سر كرده باورم نشد ، چرا كه در تمام مدت آشناييمون من با تمام تلاش سعي مي كردم آرامش رو براش به ارمغان بيارم تا مزاحمتي در زندگيش اضافه نكنم چه شبهايي كه به يادش بودمو اون شباشو با ديگران سر كرده بود مدتها بود تقريبا از همون يكي دوماه اول كه تغييرات رفتاريش ، دير به دير ديدنهاش و حرفهاي اين و اون آرامش رو از وجود من برده بود تا اينكه تصميم گرفتم براي رهايي از اين شايعات و حرفهاي وحشتناك شخصا با هيوا صحبت كنم تا مطمئن شم كه همه چيز دروغه محضه و اين حرفها جز شايعات بي اساس چيز ديگه اي نيست ، اما وقتي اون روز شنبه اون حرفها از دهاني بيرون اومد كه من بارها بارها بوسيده بودمشون هنوز هم گويا خواب مي ديدم ، دلم مي خواست كسي من رو از اين كابوس وحشتناك بيرون مي كشيد و رها مي كرد . كابوس جدايي از هيوا و بعد حرفهايي كه همشون از جنس ريا بودند و عجيب اينكه هنوزهم اين حرفها و واقعيات تلخ را شايعه مي پندارم . برديا