Monday, April 10, 2006

نخستين روزهاي آشنايي




اون روز عصر روز شنبه بود يادمه با خودم حرف مي زدم
، بعد از اون تماسها ، عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود . ياد نخستين روزهاي آشنايي با هيوا افتاده بودم روزهايي كه همش صحبت از حرفهاي خوب بود ، روز اول از پشت خط گفت برام رد كارپت پهن كن (‌فرش قرمز ) و من يادمه گفتم شما شأنتون از رد كارپت بالاتره . بين زمان آشنايي تا زمان فراق فاصلة اندكي بود روز اولي كه هيوا اومده بود ديدنم من گفتم كه تو دنيا دلخوشي خاصي ندارم دلم عشق مي خواد عشق و يادمه پرسيدم اگه يه روز دعوامون بشه چيكار مي كنه ؟ اونم جواب داد اين اتفاق هيچوقت نمي افته بعدها وقتي كلاغ خبر آورد كه شبهايي كه بي من بوده و روزهايي رو كه نبودم با كيا سر كرده باورم نشد ، چرا كه در تمام مدت آشناييمون من با تمام تلاش سعي مي كردم آرامش رو براش به ارمغان بيارم تا مزاحمتي در زندگيش اضافه نكنم چه شبهايي كه به يادش بودمو اون شباشو با ديگران سر كرده بود مدتها بود تقريبا از همون يكي دوماه اول كه تغييرات رفتاريش ، دير به دير ديدنهاش و حرفهاي اين و اون آرامش رو از وجود من برده بود تا اينكه تصميم گرفتم براي رهايي از اين شايعات و حرفهاي وحشتناك شخصا با هيوا صحبت كنم تا مطمئن شم كه همه چيز دروغه محضه و اين حرفها جز شايعات بي اساس چيز ديگه اي نيست ، اما وقتي اون روز شنبه اون حرفها از دهاني بيرون اومد كه من بارها بارها بوسيده بودمشون هنوز هم گويا خواب مي ديدم ، دلم مي خواست كسي من رو از اين كابوس وحشتناك بيرون مي كشيد و رها مي كرد . كابوس جدايي از هيوا و بعد حرفهايي كه همشون از جنس ريا بودند و عجيب اينكه هنوزهم اين حرفها و واقعيات تلخ را شايعه مي پندارم . برديا

1 comment:

ريحانه said...

واقعا متاسفم
تنها چيزي كه ميتونم بگم