Friday, March 31, 2006

حال خودم فانوس شده ام به يقين مي فهمي ؟ يا نا باز هم با جداً مشكلات حل مي شود


زين بحر جهاني خطر انديش گذشت
آسوده همي كشتي درويش گذشت
محو است كنار عافيت با تسليم خاص
بايد نفسي پل شدو از خويش گذشت
بيدل

سلام مثل هر روز و هر نوشته ام چيز زيبا و شادي ندارم به هر حال در سراسر دنيا موجوداتي رنجديده و بلند پرواز و ناسازگار وجود دارند و تجارب فاجعه آميز خود را بي هيچ منتي چون فانوسي جلوي چشم ديگران مي گذارند
برديا نام مستعار من است كه به ياد برديا پسر كورش برخود گذاشتم يك آدم ناسازگار و تقريباٌ روشنفكر به معناي واقعي و لجوج و شورشي و خسته جان از فرهنگ امروز ايراني كه بيست و چند سال سن دارم و در حالي كه جواني و نوجوانيم را با شمس تبريز و مولانا و فروغ و حافظ و پروين آميختم و مي آميزم اما اكنون ديگر به جاي به دنبال بودن يك سفر عرفاني به كشمير و بيت المقدس و زيارت مقبرة مسيح به جستجوي يك معنا در فراسوي مرزها مي گردم و مي خواهم با تمام تلاش و كوشش عازم سفري ضد عرفاني به فراسوي مرزها شوم
نبرد با چه كس يا كساني و يا شكست در كدام قافلة عشقي مرا به اينجا رساند كه چنين تلخي را در نامه ها و نوشته هايم بگريم يا بخندم ؟ خودم نيز نمي دانم
هرگز فكر نمي كردم به اينجا برسم كه نوشته هايم را از سراسر دنيا بخوانند و برايم ميلهايي بيايد بلكه گاه به قصد تخلية‌ رواني خودم براي دوستانم در اين جعبة جادويي مي نويسم تا دوستانم بخوانند و من خودم امروز فانوسي شده ام به يقين براي گروهي اگر چه آنچه من تجربه كرده ام تا تو و ديگري تجربه نكنند نمي فهمند و هيچ كس مانند ديگري در يك اقيانوس شنا نمي كند
مي دانم من هزار عيب دارم اما هرگز يك دروغگو نبوده ام . من آدمي هستم بريده از شرايط اجتماعي و تحصيلي موجود در وطنم . امروز از آدم كشي ، مريم كشي و مذهب گريزي نسلم بالا مي آورم قطره قطره . اصلاٌ اينجا جاي تأئيد خودم نيست . اي كاش زندگيم و عشقم محصولي انساني داشته باشد
من عاشق ترمه ها ي يزد و پته هاي كرمان هستم و معتقدم كه فروغ فرخزاد با ادراك ترين شاعر معاصر است
پدربزرگم شازده زاده و اهل قلم بود !‌ مادر پدرم از بچگي مرا با رمانهاي بزرگ آشنا كرد مادرم دبير بود و اهل شعر از پدرم نگويم بهتر است ! من به خاطر شرايط كاري ايران رشتة مهندسي را انتخاب كردم اما وقتي وارد اجتماع شدم چهره پرداز از آب درآمدم چرا كه در محافل علمي اين ممللكت مقالاتم آنقدر كه بايد مورد توجه قرار نگرفتند خارجيها بيشتر تحسينم كردند بگذريم . وقتي از عشق سرخورده شدم كسي كه هيچوقت هيچ كس گريه هايش را نديده بود پشت تلفن براي تنها دوستانش امير و علي اينقدر هاي هاي گريه كرد و نفسهاي بدي كشيد تا جايي كه در جويي چون فروغ بيهوش شد و شايد براي هميشه سعي كرد ديگر عاشق نشود
من در 18 سالگي هيچوقت دنبال مد نبودم !‌اما اكنون ... و بعد تمامي مدت زندگيم را به شعرهاي فروغ چسبيدم و شريعتي را خواندم با آل احمد زندگي كردم و سيمين دانشور را فهميدم . اما حالا اعتقاد پيدا كرده ام كه مگر شريعتي جز شعار دادن و كتاب نوشتن چه كار ديگري براي جوانان كرده است ؟ حالا
حالا با اين كه سنگ به نظر مي رسم لباسهاي مد روز مي پوشم هميشه لايه اي از لبخند به لب دارم ولي پر زاحساسم مثل همان 18 سالگي مثل سنگي كه توي دلش بوته اي گل سرخ يا كبوتري زخمي خانه داشته باشد
از كودكي زخم كهنه اي را حمل كردم و از آدمها بدم آمد و در بزرگسالي وجواني از عشقهاي اين دنيا عقم گرفت و حال مي دانم كه يك شب چشمهايم را مي بندم سرم را پائين مي اندازم چمدانم را بر مي دارم و بدون آنكه با كسي خداحافظي كنم از كنارميدان شهياد مي گذرم و پرواز مي كنم و مي روم به غربت
واي به يك جاهاي اين زندگي شُكر و شِكَر ! و به يك جاهايش نفرين و نفرت
مگر نه امير مگر نه شهرزاد مگر نه
هيوا

No comments: