Monday, March 02, 2009

زندگي مال منست


چه بگويم ؟
من تمام چند ماه گذشته را خراب خواب او بوده‌ام
و به خاطر سؤالهاي بي‌جواب بيدار
برفهاي زمستان را نديده‌ام
نم باران را نبوييده‌ام
سراغ ابر و باد و ستاره را نگرفته ام
به آب و آيينه سلام نداده ام
و روشني آفتاب زمستان را بي‌اعتنا گذشته‌ام
خراب خواب خانه‌ تنهايي بوده‌ام
و اينروزها ، اينروزها سعي مي‌كنم به ميهماني‌ها خودماني و صحبتهاي خودماني‌تر بازگردم
بايد بايد كه به خواب آسمان بازگردم
و اين بوي عشق، بوي عشق كه در خانه جاريست
به حروف بي‌حوصلة من بي‌اعتناست
مي‌رود مي‌رود تا شايد به احتياط ار نور ترانه بسازد
و براي سكوت بي‌حوصلة اين خانه مرهمي شده است
و چرا؟ چرا من در پرتو شيوع اين معجزه كه پر از خدا و چراغ و نور است
چمدانم هنوز سنگين است
باشد باشد
بهانه نمي‌آورم و تا كنار دريا پيش نزديكترين كسان خود بازمي‌گردم
و عطسة باد بهاري را عافيت
به هر حال
هر چه كه هست همين حدود عشق با ماست
من هم اين زخم كهنه‌ي مانده از پاييز را
در صندوقچه ينهان مي‌كنم و
به آسمان بلند
فرياد مي‌زنم
كه زندگي مال من است

روزهاي خوش قديم


فكر كنم ديماه يا بهمن‌ماه سال 1367 بود كه مادربزرگم رمان معروف كنت‌مونت كريستو را جلويم گذاشت و توصيه كرد حالا كه سواد دارم حتماً اين كتاب را بخوانم. بعد از آن من عادت كردم كه هر هفته چندين كتاب از او و مادر و كتابخانه بگيرم و بزرگترين لذت دنيا را تجربه كنم وقتي 18 سالم بود در روزهاي برفي به دبيرستان مي‌رفتم و عصرها اگر تئاتر خوبي بر صحنه بود گاهي سري ميزدم آن وقت‌ها توي صف بليت تئاتر مي‌ايستادم و از حرفهاي ديگران چيز ياد مي‌گرفتم هي مي‌خواندم و مي‌خواندم و مي‌خواندم بعدها كه رشتة دانشگاهيم ربطي به هنرهفتم و تئاتر نداشت باز سينما و تئاتر را دنبال مي‌كردم آن روزها بود كه تئاتر بينوايان رو تو فرهنگسراي بهمن ديدم و پس از سالها در اون زمستون به ياد تئاترهاي دوران كودكي افتادم، گذشت و گذشت تا رسيديم به تئاترهاي اين دوره كه آخرين كار تئاتري كه ديدم كرگدن بود اينروزها ديگه نه تو صف واي‌ميستم نه خيلي سخت بليط به دستم ميرسه بلكه خيلي آسون با يه تلفن و با يه دنيا عشق و دوستي مهمون سالن‌هاي تئاتر ميشم اونم تو بهترين جاي سالن جا گيرم مياد و اينجا تنها جاييه كه با همة تغييرات واتفاقات هنوز بوي قديم رو ميده بوي هنر ناب تئاتر و هواي هنر پاك فرشته‌هاي فقير حيران آرمانهاي بزرگ جايي جداي از توطئه‌هاي بزرگ سينما...به هر حال اسفندماه است و من حال و هواي آن روزها را كرده ام ياد آن صف‌هاي پر عشق و آن سرماهاي قشنگ كه طعم شيرين هنر داشتند و من امروز دوباره احساس اونروزها رو دارم بخير ياد 18 سالگي‌هاي شيرين زندگي خوش

Sunday, March 01, 2009

نوشتنم نمياد


اومدم پاي كامپيوتر كه بنويسم اما نوشتنم نيومد كه هيچ نوشته‌هايي رو هم كه نوشته بودم نتونستم تايپ كنم اينم يه جورشه به هر حال هوا خوب و بهاري مردم در تكاپوي عيد و من هم دارم تجربيات جديد كسب مي‌كنم از دوستي عشق شرافت و ... و اينهم نوعي است ديگر چه ميشه كرد؟