Friday, February 27, 2009

دعاي سنت فرانسيس آسيزي




ای خداوند مرا وسیله بساز تا صلح و صفای تو را بر قرار سازم


ببخشای تا بذر محبت بکارم


در آنجا که نفرت هست


بذر بخشش


در آنجا که جراحت هست


بذر ایمان


در آنجا که شک هست


بذر امید


در آنجا که نا امیدی هست


بذر نور


در آنجا که تاریکیست

بذر شادی


در آنجا که اندوه هست


ای استاد الهی


ببخششای تا باعث تسلی شوم بیش از آنکه خواهان دریافت تسلی از دیگران باشم


دیگران را درک کنم بیش از آنکه بخواهم آنان مرا درک کنند


محبت کنم بیش از آنکه انتظار محبت داشته باشم


زیرا که در دادن است که دریافت می کنی


در بخشیدن است که بخشیده می شوی و


در مردن است که برای زندگی جاودان زاده می شویم

خونه تكوني



فكر كن از اين ديوارها خسته شده باشي، از اين كه مدام سرت مي خورد به اين محدوده هاي تنگ خودت

فكر كن دلت هواي آزادي كرده باشه يك جور آزادي بي حد و حصر
فكر كن دلت از رنگ ها گرفته باشد، از رياها، چهره هاي پشت رنگ ها، دلت بي رنگي بخواهد، فضاي شفاف يا بي رنگ

فكر كن يك حال غير منطقي بهت دست داده باشد كه هر استدلالي حوصله ات را سر ببرد. دلت بخواهد مثل بچه ها پات رو بزني زمين و داد بزني كه من اين را مي خواهم يك مدتي اينجوري بودم
شايد حتي هنوز هم و تا آخر اما بايد خونه تكوني مي‌كردم و منتظر يه نشونه بودم شايد يه پيامبر به هر حال اين او بود كه امروز انگاربا كمك به تغيير تحول در اين صفحه و راه انداختن يه خونه تكونيه بزرگ با سكوت گفت: گوش كن صدايش را مي شنوي، صداي آفتاب بهاري و صداي شكوفه هاي درخت بهار نارنج را. نگاه كن! زمستان و خزان دارد خداحافظي مي‌كند و بهار به تو لبخند مي زند... بوي تازه بهار را تنفس كن. شادماني بهار به قلبت نفوذ مي كند و نويد بهار، بهاري پر از شادي برايت به ارمغان مي آورد. حالا از شكوفه هاي بهار بگو، از حوض كوچك خانه مادربزرگ كه ماهي توي آن به جنب وجوش مي افتد

و اين او بود كه رسم دوست داشتني خونه تكوني رو به يادم آورد رسم خونه تکونی رسم بی نظیری که من خیلی دوستش دارم مثل دیوار شستن. زمانی که مامانم بود خیلی بهش غر میزدم که چرا این همه کار می کنی ولش کن! مگه این کارها رو نمی تونیم در طول سال انجام بدیم؟؟ اما حالا خودم خیلی دوست دارم توی خونه‌ي مادر به ياد خودش و طريقتش یه خونه تکونی توپ و کامل داشته باشم. بدون خونه تکونی اومدن بهار معنی نداره. هرچند که تو این هوای تهرون با یه پنجره باز گذاشتن همه چی به حالت اولش برمی گرده امـــــــــــــا........ کیف خونه تکونی به همينه به اينكه همه چيز عوض بشه به اينكه اينبار نو بشيم شايد با همون افكار اما از يه پنجرة ديگه جاي نگاه رو عوض كنيم و از يه دريچة ديگه نگاه كنيم دريچه‌اي كه به انتهاي كوچة خوشبخت باز ميشه و من اولين گام خونه تكوني رو از بلاگم يعني مركز ثقل افكارم آغاز كردم و به آفتاب سلامي دوباره ... و به جويبار



.

Sunday, February 15, 2009

روز تولد




لطیف است حس آغازی دوباره
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس

و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن

و چه اندازه شیرین است امروز

روز میلاد

روزی که تو آغاز شدی



باز به 18 سالگي شيرين زندگي رسيدم يه ساله ديگه يه تجربة ديگه ديشب مي‌خواستم پست ولنتاين بگذارم كه وقت نشد به هر حال به قول كيميان تا باشه عصر آگاهي باشه اشكال نداره پست ولنتاينو نوشتمو يه روز ديگه مي‌ذارم گرچه هرچقدر که امروز برای من مهم است برای دیگران یک روز عادی است. روز تولد من آنچنان اتفاق خاصی نیافتاده است. زندگی همچنان جریان دارد و هر کس دنبال دغدغه‌هایش می‌دود.

روز مرگ من نیز یک روز عادی خواهد بود. مثل همه‌ی روز‌های گرم دیگر. فقط این سالگرد‌ها را جشن می‌گیرم تا شاید بهانه‌ای پیدا شود برای گفتن دوستت دارم‌ها ديشب تا ساعت 2.30 دقيقه شب مهمون داشتم عزيزترين دوستم شهاب اومده بود تا با هم گپي بزنيم شب تولد سال 1387 شامش با ستاره سينماي ايران و صاحب 27 امين سيمرغ خورده شد اين يعني يه عالمه خوش شانسي نه ؟

امروز ساعت ۶ صبح توی رختخواب طی یک مراسم با شکوهی خانوم جان تولدم و تبریک گفت.


این‌جوری.....و يك ليس جانانه از صورت و سر و صورتش تو دماغ و دهنم بعد هم نزديك بود خواب بمونم خلاصه اين شب تولد از يادم نميره چون داستانها دارد و داستان‌ها و فكر كنم اگر عمري باشد و زنده بمانم تا ته عمر اين تولد يادم بماند و بماند به هر حال فردا عازم شهر كرد براي ادامة ايلوگ و ديگر اينكه جاي مادر براي گفتن خاطرات اينكه من در يك صبح جمعه در بيمارستان رويال تهران با وزن دو كيلو و هفتصد گرم پا به جهان گذاشتم و بي‌نهايت هم زشت بودم خيلي خاليه فردا صبح تولدمو باهاش تو بهشت زهرا جشن مي‌گيرم واي كه چقدر جاش خاليه واي مادر اگه مادر بود به هر حال هستيم ديگر با يه دنيا عطر و خاطرة او كه مرگه مادر مرگ اعلام يه زندگيه جديد بود پس سلام خداحافظ حرف تازه اگر شنيديد ما را هم خبر كنيد

Friday, February 06, 2009

شناسنامه


من برديا، ذاتاً دنباله هنر، كمي پرحرف البته بسته به شرايط،گاهاً آروم، تنها، شلوغ، متولد روزهای سرد بهمن. تحصيلات: مهندسي معدن، شغل: والا اينروزا خودم هم نمي‌دونم كارم چيه اما خوب كارت خانة سينما ميگه كه چهره پرداز،سرگردان میان آدم های تهی، به دنبال سرزمین های خلق نشده‌اي كه شايد هرگز هم خلق نشوند اشكالي هم ندارد دل ما كه خوش است،.اينروزها سعي مي‌كنم كم بگويم كمتر بيرون بروم و كمتر با دوستان معاشرت كنم و ...، بیشتر می نویسم و می خوانم، از شعر و نقاشي و هنر و تئاتر كمي سر درمي‌اورم گاهی تا انتهای خود می روم...و گاهی هم زندگی . خلاصه اين آدمه گاگول هنرش، اشک ریختن...کارش، سکوت و دویدن به دنبال سایه های حقیقت...گاه گاهی با قلمش تن لطیف کاغذها را می آزاردو گاهی هم با دود قلياني و چايي و كمي غم به تماشاي برف مي‌نشيند مثله امروز. سقف دل ترک خورده ای دارد که شبها تا سحر، تا اوج خدا او را می کشاند. خلاصه خدا را شاکر است از هر آنچه که پيش مي‌آيد هر چند زياد گله مي‌كند. شب را، برف را و تنهایی را دوست می دارد . و همیشه می نویسد:
گاه صدای خرد شدن خود را در زیر آوارهای زمان می شنوم و در آخر در زیر این آوار ها جان خواهم سپرد

Monday, February 02, 2009



اتوباني كه مادر براي رفتن تا آخر زندگي انتخاب كرده بود اتوباني از عشق بود و نور و نور ... درسته كه آدم بهتره خوب باشه تا بد

اما بدبختي اينه كه خوب بودن بهاي گزافي داره... و مادر باعث شد كه ما حتي در اشتباه‌هامون در اين اتوبان چشممون به خروجي‌هاي درست باز باشه... واي وقتي يه آدمي با عشق مياد همه چيز رو با خودش مياره و وقتي براي هميشه ميره همه چيز رو با خودش مي‌بره و يه چيزي رو جا مي‌ذاره يه چيزي مثله عشق مثل مرگ مثله من، من خودمو گم نكردم من خودمو جا گذاشتم... و من آرزو دارم كه عاشق باشم به فضيلت عاشق بودن برسم به قولي من عاشق تن و زبون و زيبايي و خونه زندگي نمي‌شم من بايد عاشق كسي بشم كه پر از جمال فهم باشه چيزي فراي يك انسان شايد يك فرشته... وقتي مادرم مرد لازم بود كه يه سكته تجربه بشه همة چيزهاي مربوط به اون رو جمع كردم چيزي بيشتر از يك عمر و كمتر از يك صندوقچه ... اما صدا و ياد و خاطرة اون موندني‌تر از وسايل و يادگاريهاش بود... و من بايد خودم رو پيدا كنم... مادر اگه بود از من چي مي‌خواست؟ چي مي گفت؟ و من مي‌خواستم خداي استقامت و نور و نور باشم و حاصل شد اين واي واي واي... حيف كه چه رفتني مادر حيف... و عشق چيست؟ عشق
در آن ميان درويشي از منصور پرسيد كه عشق چيست؟ گفت: امروز بيني و فردا و پس فردا ... آنروز بر دارش زدند و ديگر روز بسوختند و روز سوم بر بادش دادند... يعني عشق اينست و عشق

عشق يعني ...واي مادر دوستهاي قديم خوب بودند خيلي خوب ... از عشق بگي تو دلت پر از نفرت باشه اين عشقه ... عشق ... و من دارم مهارت عاشق شدن و زندگي پيدا مي‌كنم مهارت اينكه يه شكل ديگه بشم... دارم ماسك مي‌زنم ماسك... ماسك مي‌زنم كه زشت بشم... يه كسه ديگه يه چيزه ديگه مثله يه ومپاير... بتونم از شاملو بگم و فرخ زاد و مسيح ... و عمل كنم مثل كنت دراكولا... دارم سعي مي‌كنم مهارت پيدا كنم! مهارت دوست داشتن! مهارت كشتن!‌ مهارت درد عشق كشيدن!‌ مهارت خودكشي... شروع ذبح زمان دفن و كفن تو با من ...حدود ساعت 10 در پزشك قانوني نگاه ثابت من بر ملافة سفيد... مرگ ما مرگه ... اما مرگ مادر سفارش يه زندگيه تازه... اون با منه با من راه ميره و ميان صداي من حرف مي‌زنه ... اعتصابه خنده گردنه شبه من زير تيغه انكار... وقتي رفت و چراغ اين خونه تاريك شد بيشتر احساس تنهايي كردم... واي مادر مادر مادر ... من خودمو گم نكردم به خدا به خوده خوده خدا خودمو جا گذاشتم من دارم سعي مي‌كنم سعي مي‌كنم تا مهارت پيدا كنم ... مهارت زيستن... مهارت درد كشيدن... مهارت مرگ ... واي يعني من مهارت پيدا مي‌كنم مادر؟ دوستي قديمها خوب بود... دوستهاي قديم اگر اين وضعيت رو مي‌ديدند غوغا به پا مي‌كردند مادر...
چيزي مرا به قسمت بودن نمي‌برد
از واژة دو وجهي تكرار خسته‌ام
من بي‌رمق‌ترين نفس اين حوالي‌ام
از بودن مكرر بر‌دار خسته‌ام
من با عبور ثانيه‌ها خرد مي‌شوم
از حمل اين جنازة هوشيار خسته‌ام