Monday, February 02, 2009



اتوباني كه مادر براي رفتن تا آخر زندگي انتخاب كرده بود اتوباني از عشق بود و نور و نور ... درسته كه آدم بهتره خوب باشه تا بد

اما بدبختي اينه كه خوب بودن بهاي گزافي داره... و مادر باعث شد كه ما حتي در اشتباه‌هامون در اين اتوبان چشممون به خروجي‌هاي درست باز باشه... واي وقتي يه آدمي با عشق مياد همه چيز رو با خودش مياره و وقتي براي هميشه ميره همه چيز رو با خودش مي‌بره و يه چيزي رو جا مي‌ذاره يه چيزي مثله عشق مثل مرگ مثله من، من خودمو گم نكردم من خودمو جا گذاشتم... و من آرزو دارم كه عاشق باشم به فضيلت عاشق بودن برسم به قولي من عاشق تن و زبون و زيبايي و خونه زندگي نمي‌شم من بايد عاشق كسي بشم كه پر از جمال فهم باشه چيزي فراي يك انسان شايد يك فرشته... وقتي مادرم مرد لازم بود كه يه سكته تجربه بشه همة چيزهاي مربوط به اون رو جمع كردم چيزي بيشتر از يك عمر و كمتر از يك صندوقچه ... اما صدا و ياد و خاطرة اون موندني‌تر از وسايل و يادگاريهاش بود... و من بايد خودم رو پيدا كنم... مادر اگه بود از من چي مي‌خواست؟ چي مي گفت؟ و من مي‌خواستم خداي استقامت و نور و نور باشم و حاصل شد اين واي واي واي... حيف كه چه رفتني مادر حيف... و عشق چيست؟ عشق
در آن ميان درويشي از منصور پرسيد كه عشق چيست؟ گفت: امروز بيني و فردا و پس فردا ... آنروز بر دارش زدند و ديگر روز بسوختند و روز سوم بر بادش دادند... يعني عشق اينست و عشق

عشق يعني ...واي مادر دوستهاي قديم خوب بودند خيلي خوب ... از عشق بگي تو دلت پر از نفرت باشه اين عشقه ... عشق ... و من دارم مهارت عاشق شدن و زندگي پيدا مي‌كنم مهارت اينكه يه شكل ديگه بشم... دارم ماسك مي‌زنم ماسك... ماسك مي‌زنم كه زشت بشم... يه كسه ديگه يه چيزه ديگه مثله يه ومپاير... بتونم از شاملو بگم و فرخ زاد و مسيح ... و عمل كنم مثل كنت دراكولا... دارم سعي مي‌كنم مهارت پيدا كنم! مهارت دوست داشتن! مهارت كشتن!‌ مهارت درد عشق كشيدن!‌ مهارت خودكشي... شروع ذبح زمان دفن و كفن تو با من ...حدود ساعت 10 در پزشك قانوني نگاه ثابت من بر ملافة سفيد... مرگ ما مرگه ... اما مرگ مادر سفارش يه زندگيه تازه... اون با منه با من راه ميره و ميان صداي من حرف مي‌زنه ... اعتصابه خنده گردنه شبه من زير تيغه انكار... وقتي رفت و چراغ اين خونه تاريك شد بيشتر احساس تنهايي كردم... واي مادر مادر مادر ... من خودمو گم نكردم به خدا به خوده خوده خدا خودمو جا گذاشتم من دارم سعي مي‌كنم سعي مي‌كنم تا مهارت پيدا كنم ... مهارت زيستن... مهارت درد كشيدن... مهارت مرگ ... واي يعني من مهارت پيدا مي‌كنم مادر؟ دوستي قديمها خوب بود... دوستهاي قديم اگر اين وضعيت رو مي‌ديدند غوغا به پا مي‌كردند مادر...
چيزي مرا به قسمت بودن نمي‌برد
از واژة دو وجهي تكرار خسته‌ام
من بي‌رمق‌ترين نفس اين حوالي‌ام
از بودن مكرر بر‌دار خسته‌ام
من با عبور ثانيه‌ها خرد مي‌شوم
از حمل اين جنازة هوشيار خسته‌ام

No comments: