Tuesday, March 30, 2010

دلم خیلی گرفته


گاهی دلم برایه خودم تنگ می شود گاهی شبهایی یا شبی مثله امشب


شب بخیر


اکنون


اینجا


دلی خیلی گرفته است به اندازه تمامه تمامه تنهاییهای آدمی


به قوله دوستی

عقده ای شدم نه کسی هست که باهاش عشق بازی کنم نه کسی که سرش داد بکشم و دعوا راه بندازم

دلم خیلی گرفته


و آدم اینجا تنهاست حالا هی شمع روشن کنم هی عود به هوا بفرستم هی به خودم بگم یه نفری یه روزی میاد تا قسمتی از من بشه نه هیچکدوم دردم رو دوا نمی کنه دیگه حتی نماز و دعا و اینها هم ... دلم خیلی گرفته یه جوری که انگار هیچوقت باز نمی شه و این بار از ته دل مسبب این حال خراب رو ... کردم دلم خیلی شکسته خیلی جوری که هیچ بند زنی دیگه نمی تونه بندش بزنه




Saturday, March 27, 2010

تمام می شود شبی


پشت پنجره و پشت کامپیوتر نشستم و به تنهایی و تاریکی شب چشم دوختم و سکوتی که این شب بارونی بهاری با هوای زمستونی رو احاطه کرده به زندگی فکر می کنم ؟!؟ به آینده و به گذشته و به این که آیا به همه اون چیزهایی که می خواستم رسیدم یا نه ؟!؟ نمی دونم اصلا نمی دونم رسیدن چیست ؟ اما بی گمان مقصدی هست مقصدی هست که همه وجودم به سمت و سویه اون جاریه ؟!؟ اما این که کجا و کی هست اونم نمی دونم ... اما مطمئنم که هست و یه نفر یه روزی می یاد ... کی اونم نمی دونم دلم یه دوست می خواد یه همصحبت شاید یه کسی که بشه ... چه می دونم شاید دلم آغوشه بی دغدغه می خواد ... همون یه بغل ...زندگی چیزه غریبیه گربه خونگی من با بچه ش یه زندگی پر از زندگی تو خونه و زندگی من داره و من یه زندگی راکد تو خونه و زندگی خودم ... دنیا جایه غریبیه خیلی غریب ... می دونی دیگه از گشتن دنباله نیمه گمشده خسته شدم تو زمانه ای که همه برایه ما کیمیاگر شده اند دیگه راههای قدس و مکه رفتنش هم جذابیتی ندارن ... چه می دونم ... بارونه قشنگی داره میاد پاشم لباسامو بپوشم برم بزارم بارون دله تنگم رو آروم کنه شاید باید خودم رو در فضا رها کنم تا در دوردستها دستی دست تنهایم را بگیرد و این تنهایی تمام شود شبی

Thursday, March 25, 2010

تنهایی


سلام سلامی به تنهایی بهار و به تنهاییه تنهای من ...با اینکه بعد از سفری که برای کسب آرامش رفتم و به دنبال سکونی بودم که کمی تا قسمتی یافتم اما اینک نه آرامش دارم نه آرامم به هر حال مسلما زندگی آینده در گذشته گم خواهد شد و این اتصال گریز ناپذیر است و اینک مثله هر روز و هر زمان نوشته هایم چیز زیبایی ندارند و می دانم که شاید در سراسر جهان موجوداتی باشند چون من

وای وای وای دیگر گذشت آن زمانهایی که به دنباله کسب معنا و افتخار و چیزهایی از این قبیل بودم اینروزها دلم بد گرفته است .... و چند روزی است که شروع کرده ام برای اینکه جسمم را در دیواری به سان یک گور مدفون کنم و روحم را نیز انتهای این زندگی دالانی است تنگ محفوظ از خاک و سیمان پس به پیشواز رفته ام تا این تنهایی مرده مدام را زود تر از زود مدفون کنم روی این مکعب سیمانی رنگی سفید می زنم و با نوارهای رنگی زینتش می دهم برای فراموشی خود از خود دلم برای خودم می سوزد و دیگر غمین و تنها در تنهایی تنهایم به عزایه خود پیشاپیش می نشینم که ندید هفت سین آینده خود تنهای آروزیه این تن خسته است

امروز بعد از ظهر خواب ديدم برگشتيم خونة قديميمون ، عيد بود وای چه عیدی ...مادر بود مادر بزرگ بود همه بودند عید بود دیگر از اون عیدهای واقعی نه این عیدهایه مزخرفه تنها و تنهایی

زماني زيباييهاي دنيا و هنر را دوست داشتم ولي حالا وقتي با چشمهايم كثافت و تيرگي دنيا و اجتماعم و هنر كشورم را تشخيص مي دهم دنيا برايم آن ارزش سابق را ندارد

و ديروز تنها از عشق صحبت مي كردم ولي عشق در دنيايي كه تمامي كساني كه دم از عشق مي زنند فريبكار و دغل بازند چه فايده اي دارد

و اکنون و اینک در این زمان درك اين مسأله كه من بسيار عوض شده ام از درك بقية مسائل برای خودم سخت تر است شكست در كدام قافلة عشقي مرا به اينجا رساند به اينجا كه اكنون خودم نيز نمي دانم در كدام قسمت از دايرة هستي هستم و چه می خواهم خود حکایته دیگریست

آری اینک من به نوميدي خود معتادم ... چرا كه با اميد و عشق به سوي آدميان رفته ام و چيزي بر خلاف آن دريافت داشته ام دستهايي كه بي ريا فشردم و بوسه هايي كه از سر عشق داده ام و چيزي جز نقاب و تزوير نيافته ام


و حال عارف می خواند

بگذر زمن ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم



Friday, March 19, 2010

سالی دیگر رسید


فردا شب باز تقويمهايمان را عوض می کنیم و پرونده سال دیگری را نیز می بندیم و چنان فراموشش می کنیم که گویی اصلا نبوده است و روزهای گذشته در آینده های دورمان گم خواهند شد و ما می مانیم که سالی دیگر گذراندیم و بزرگتر شدیم و سهمی دیگر به سوی مرگ طی کردیم چند سال گذشته برای من سالهای غریبی بودند سالهایی تلخ چون شوکران سالهایی متفاوت از تمامی تمام سالهای زندگیم و حاصل این سالها این شد که من دیگر آن آدمی نیستم که چند سال پیش بودم هر سال با تحویل سال فكر مي كردم هنوزاول راهم ، هنوز خيلي مانده است اما حالا امیدوارم خیلی نمانده باشد یاد نوروز سال 84 به خیر چه قدر نوروز قشنگی بود در کنار هم، سال 86 هم پیش هم بودیم اما با یه تفاوت مامان نمی تونست از روی تخت بیاد پایین در ضمن همه ابرو ها و موهاش ریخته بود سال 87 رو اما تو بهشت زهرا تحویل کردم تنها با مادر و امسال هم مادر نیست و خانه سیاه است

باید بگم سال 88 و 87 سالهای سختی بودند، نمیتونم واژه بد رو بکار ببرم بخاطر اینکه بد یه صفتی هست که برای هر کسی یه تعریفی داره شاید واقعا سالهای 87 و88 برای خیلی ها خوب بوده باشن، برای خیلی ها هم بد، ولی برای من زمانهای سختی بودند ، زمان از دست دادنها، تنها شدن ها، نبودنها ، سالهایی که میتونم بگم شاید بدترین خاطره هام رقم زده شد، سالهایی که عزیزترین آدم زندگیم رو از دست دادم و دیدارش دیدار دوباره اش به قیامت اگر باشد، من اعتقاد دارم زمانهای به این سختی بیشتر توی رشد من کمک کردند، زمانهایی که درشون اینهمه درد کشیدم، بزرگ شدم، یاد گرفتم، آب دیده شدم، سخت بود ولی بمن صبوری رو هدیه داد، بمن یاد داد که چطوری بتونم تنهایی آرامش رو توی زندگیم پیدا کنم بدون اینکه بخوام کسی در کنارم باشه


به قول شاعره

شاید ولی آن سیب سرخ آگهی

باید اینگونه می رسید

و حال تبریکهای اين روزهاي اول سال زمان مرور زندگي در سالهای گذشته است اي كاش مرورهاي تک تکمان نتيجه دهدو اكنون در عين حزن نبود عزیزترین زندگی مادرم كه آموخت : بخشيدن از گرفتن فرخنده تر است امیدوارم سالی سرشار از نیک بختی داشته باشیم


و با تمامی تمام این حرفها آن چيزي كه براي هميشه از ما مي ماند خاطرات ماست كه چه تلخ و چه شيرين با ما به يادگار مي مانند آن چيزي كه مي ماند دوستي هايي است كه شكل گرفتند و و روزهايي كه خاطره شدند آن چيزي كه مي ماند ، تجربه هايي است كه ما پشت سر گذاشتيم و اثرش تا هميشه باقي است . آن چيزي كه مي ماند ما هستيم و يادمان كه كاش زيبا باشد

Monday, March 15, 2010

باز هم خونه تکونی


خونه تکونی زمان مامان از دو سه روز مونده به عید شروع می شد آخه مامان تاز بیست و ششم ، هفتم تازه مدرسه و امتحانای بچه هاش تموم می شد اون روزها تو دو سه روز همه کارها رو با هم انجام می دادیم و عیدها هم عیدهایی بود بوهایی داشت اما این روزها خونه تکونی از اون کاراییه که ازش متنفرم ، گریه گریه گریه . کلا از حال و هوای این روزا و ماهی قرمزا و سبزه و بوئی که توی هوا میپیچه بدم میاد. گریه­م میگیره. تا پونزده فروردین هم همین حال رو دارم پارسال که هیچی نه در و دیواری شستیم نه هیچی اصلا دلم نمی یومد دست به دیوارها و درها بزنم امسالم که لحظه به لحظش یاد و خاطره این سالهاو روزهای آخر مامان بود وای که چه رفتنی مادر فردا شب چهارشنبه سوریه یاد شبهای کودکیم افتادم وای چارشنبه سوری از چهارشنبه سوری هم متنفرم و از تمام سنتهایی که من رو یاد تنهاییهام و بی کسی هام می اندازن وای ... ولی بین اینا خونه تکونی دیگه خیلی فاجعه­س حتی فکر کردن بهش هم بی مادر حالم رو یه جورائی میکنه. اصلا گیریم یه نرمه غباری هم بشینه روی اسباب وسائل! دنیا که به آخر نمیرسه که! مگه کی می خواد بیاد دیدن ما خیلی لطف کنه دایی بهرام تنهایی یه سری بزنه تازه همه هم عید می رن شمال و ... حالا یه کم گرد و غبار و سیاهی چشه مگه

حالا امروز در جریان حرکت خانمان­برانداز "زندگی­تکانی" یه مقدار وسایل اضافه که هر سال هم پیدا شون میشه پیداشون شد توش از سرمه دونهای خالی مامان بود تا مجله­های فیلم دهه 60-70 از پیش بند نوزدای من (که هنوز آثار آخرین آش روش مونده) بــــــود تا لباسهایی که من و سها هر بار میاریم بدیم به یه نفر و بعد زار زار گریه و تاکرده می گذاریم سر جاشون ... وای مادر چه رفتنی
علاوه بر همه اینا، یه نوار سنی قدیمی هم هم توش پیدا کردم. صدای من و مادر و کودکی هایی که رفتند و خاطره شدند وای چی بگم از کجا بگم خلاصه اینکه امروز من پرواز کردم به اون حیاط، کنار اون حوض آبی رنگ با یه فرشته سفید که بعدازظهرهای تابستون این اواخر کنارش قلیون می کشیدیم و شام می خوردیم و .... کنار اون باغچه مستطیلی که توش درخت بهارنارنجی بود و یک سال هم توش ریحون کاشته بودیم، زیر سایه اون یاس رازقی، کنار اون زیرزمین قدیمی که من سالهای کودکیم رو توش گذروندم و می گریم تلخ و آرزو بر اینکه باز امسال آخرین سال باشد ...

Friday, March 12, 2010

مرگ


خیلی سال پیش بود که که سیاوش شوهر افسانه شهید شد. هنوز آن قدر بزرگ نشده بودم که چیز زیادی از آن به خاطر بیاورم اما چند صحنه ای از آن در ذهنم مانده است پلاستیک خونی که کنار زدند و بوی گلاب و ... بلند شد و صورتی خون آلود. تا مدتها تنها کسی که از میان مردگان میشناختم او بود. آن روزها انگار مردم دیر به دیر می مردند. کلی فاصله بود میان مرگها. ساله 69 ما رفته بودیم که خونه مادر بزرگم ، مادربزرگ مادرم پیش از نوروز خیلی حالش بد بود. خیلی اصرار داشت که ظهر1 فروردین همه نهار دور هم جمع باشن، انگار جون گرفته بود. 8 شب یه دفعه دوباره حالش بد شد، فردا ظهرش دایجان محمد اومده بود دیدن مامان بزرگم تلویزیون داشت کارتون پخش می کرد که مامان اومد دایی بهرام رو صدا کرد و آواج خانوم مرد ... من هنوز هم متعجبم که چگونه در این مدت کم یک نفر میتواند بمیرد. مادربزرگم از همه بیشتر بیتابی میکرد. وقتی وارد اتاقی شد که آواجی در آن رو به قبله خوابیده بود، از ماوقع خبر نداشت. دخترش آرام آرام نشسته بود گیسهای خانوم رو با گلاب می شست و می بافت . این همه آرامش مادر اونروزها برایم عجیب بود. احساس می کردم با مرگ مدتهاست کنار آمده و به سادگی به این فکر می کند که این مسافر هم راهی شد و بعدها ما مثله او خودش را راهی دیاری دیگر کردیم . مادربزرگم وقتی وارد اتاق شد، هق هق آرام مادر را گویا شنید و فهمید چه شده است. ناله می کرد و میان ناله ها، این یکی دوماه آخر را زمزمه می کرد. از ناله های مادربزرگم میشد فهمید که آواج خانم خیلی نگران این بوده که سربار فرزندانش نشود. مادر بزرگم میان ناله هایش گله میکرد که چرا برای اینکه سربار نباشد دست از دنیا شسته و رفته خلاصه عیدی بود یادمه دایجان حسن شمال بود و دیر خبر شد خدابیامرز به نوعی او باعث سکته آخر مادرش بود یادم نیست چه بحثی بود اما آواج خانم تحمل غم نداشت، دیشب وقتی از بهشت زهرا راه می افتادم به این فکر افتادم که چقدر این روزها مرگ عزیزان زود به زود شده است. در همه روزهای سالهای گذشته با اموات سروکار داشته ام


نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی


که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی


می گن زمانی که عزراییل برای قبض روح داود پیامبر آمد، داوود یکه خورد. گفت چرا زودتر پیغامی ندادی که آماده رفتن شوم؟عزراییل گفت من پیغام بسیار فرستادم اما تو خود اعتنا نکردی داوود گفت به من چیزی نرسیده است...عزراییل گفت آن موی تو که به سپیدی گرایید


و آن عزیزان تو که یک به یک از دنیا رفتند


همه پیغام آماده باش بود و ندای الرحیل که زود باش


زمان مرگ دررسید


پس آماده باید شد


به نظرم عزراییل برای من هم دارد پیغام میفرستد