Monday, March 15, 2010

باز هم خونه تکونی


خونه تکونی زمان مامان از دو سه روز مونده به عید شروع می شد آخه مامان تاز بیست و ششم ، هفتم تازه مدرسه و امتحانای بچه هاش تموم می شد اون روزها تو دو سه روز همه کارها رو با هم انجام می دادیم و عیدها هم عیدهایی بود بوهایی داشت اما این روزها خونه تکونی از اون کاراییه که ازش متنفرم ، گریه گریه گریه . کلا از حال و هوای این روزا و ماهی قرمزا و سبزه و بوئی که توی هوا میپیچه بدم میاد. گریه­م میگیره. تا پونزده فروردین هم همین حال رو دارم پارسال که هیچی نه در و دیواری شستیم نه هیچی اصلا دلم نمی یومد دست به دیوارها و درها بزنم امسالم که لحظه به لحظش یاد و خاطره این سالهاو روزهای آخر مامان بود وای که چه رفتنی مادر فردا شب چهارشنبه سوریه یاد شبهای کودکیم افتادم وای چارشنبه سوری از چهارشنبه سوری هم متنفرم و از تمام سنتهایی که من رو یاد تنهاییهام و بی کسی هام می اندازن وای ... ولی بین اینا خونه تکونی دیگه خیلی فاجعه­س حتی فکر کردن بهش هم بی مادر حالم رو یه جورائی میکنه. اصلا گیریم یه نرمه غباری هم بشینه روی اسباب وسائل! دنیا که به آخر نمیرسه که! مگه کی می خواد بیاد دیدن ما خیلی لطف کنه دایی بهرام تنهایی یه سری بزنه تازه همه هم عید می رن شمال و ... حالا یه کم گرد و غبار و سیاهی چشه مگه

حالا امروز در جریان حرکت خانمان­برانداز "زندگی­تکانی" یه مقدار وسایل اضافه که هر سال هم پیدا شون میشه پیداشون شد توش از سرمه دونهای خالی مامان بود تا مجله­های فیلم دهه 60-70 از پیش بند نوزدای من (که هنوز آثار آخرین آش روش مونده) بــــــود تا لباسهایی که من و سها هر بار میاریم بدیم به یه نفر و بعد زار زار گریه و تاکرده می گذاریم سر جاشون ... وای مادر چه رفتنی
علاوه بر همه اینا، یه نوار سنی قدیمی هم هم توش پیدا کردم. صدای من و مادر و کودکی هایی که رفتند و خاطره شدند وای چی بگم از کجا بگم خلاصه اینکه امروز من پرواز کردم به اون حیاط، کنار اون حوض آبی رنگ با یه فرشته سفید که بعدازظهرهای تابستون این اواخر کنارش قلیون می کشیدیم و شام می خوردیم و .... کنار اون باغچه مستطیلی که توش درخت بهارنارنجی بود و یک سال هم توش ریحون کاشته بودیم، زیر سایه اون یاس رازقی، کنار اون زیرزمین قدیمی که من سالهای کودکیم رو توش گذروندم و می گریم تلخ و آرزو بر اینکه باز امسال آخرین سال باشد ...

No comments: