Thursday, January 28, 2010

حال من خوب است اما تو باور نکن


سلام حال من خوب است
وملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
كه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
امروز و اینروزها سعی کردم یک خانه تکانی بزرگ انجام دهم به اندازه یک قلب و یک زندگی
پریروز خانوم جان سه بچه گربه به دنیا آورد که یکی از اونها مرده به دنیا اومد تولد و مرگ اینگونه به هم وابسته اند
بهمن 88 هم اومد. ماه بهمن که میاد برای من با خودش یه حس و بوی خاصی میاره
هوا بد جور سرد کرده عینه دله من که سرد شده از همه چیز
به قولی نه از تو که از هیچکسی دیگه هیچ توقعی ندارم و
اگر عمری باقی بود از این به بعد طوری از كنار زندگی میگذرم
كه نه دل كسی در سینه بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمانم بلرزد
و
تا یادم نرفته است بنویسم
دیشب در حوالی خواب هایم سال پر بارانی بود
خواب بارانهای پاییزی نیامده را دیدم
دعا كردم كه بیایی با من كنار پنجره بمانی تا باران ببارد
اما دریغ كه رفتن راز غریب این زندگیست
رفتی پیش ازآن كه باران پاییزی ببارد با اولین باران پاییز رفتی و این منم تنهای تنها در پاییزها و زمستانهای روبرو
می دانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است
انگار كه تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است
تو نمی آیی دیگر مگر اینکه مسیحایی ظهور کند و تو از خاک برخیزی
اما بعضی از رفته های زندگیم بازگشته اند و چه دیر
بی پرده بگویم چیزی نمانده است امسال من... ساله خواهم شد
گونه هایم از گرمی تنهایی گر گرفته است
اما می خواهم تنها بمانم، اگر آمدی در را پشت سرت ببند
بی قرارم
می خواهم بروم می خواهم بمانم ؟
هذیان می گویم ! کابوس می بینم نمی دانم
نه ؟!؟ نامه ام باید كوتاه باشد
ساده باشد بی كنایه و ابهام
پس برایت می نویسم می نویسم

سلام حال من خوب است
اما تو باور نكن

Saturday, January 23, 2010

باز هم نوشتنم نمی آید


هیچ حرفی برای گفتن ندارم، حرفم نمی آید.دستانم برای بردن قلم توان ندارند حتی نوشتنم هم نمی آید. خیالبافی ام هم نمی آید. فقط غرق شده ام در تنهایی دلم خیلی گرفته دلم برای خیلی ها تنگ شده. خیلی حرفها دارم که با بعضی ها بگویم اما حوصله ام نمی آید نمی دانم حوصله ام کجا رفته است . بی قرارم و یک جا بند نمی شوم. سر یک میز، پای یک قلیان و رو بروی یک آیینه و به یاد آوردن تنهایی احساس می کنم هزار شعر نگفته و هزاران هزار حرف نزده در سر دارم. اما این کلامها و حرفها و نگاهها نمی روند در کلمه بنشینند. بار و بقچه ی کلماتم را گم کرده ام آهای شما شما خواننده ها نمی دانید بقچه ی کلماتم را در کدامین بن بست آرزو جای گذاشته ام ... نمی دانید

این روزها بی حال و حوصله تر از آنم که دست و دلم به نوشتن برود. همچنان در سراشیبی ام و با شتاب به دیوارانتهایی شیب نزدیک می شوم
بیشتر از همیشه و همه وقت احساس می کنم که بازی زندگی را باخته ام، یک باخت تلخ.تنها نکته مثبت این است که آدم هایی هستند که حتی در حالت باخت مطلق هم دوستت دارند به تو فکر می کنند و اینها تنها بندهای وصل به ادامه زندگی هستند وای اینروزها اینروزها پر از بهت و بی تفاوتی و شاید حتی نفرتم نمی دانم و تلخ ترین و مزخرف ترین حسهای بشری هم گویا همین حسها هستند
انسان وقتی دچار این حسها می شود خودش به تدریج از بین می رود، نابود می شود، تلخ می شود، بد می شود و من این روزها تلخ شده ام بد شده ام... اصلا خودم نیستم یعنی نمی خواهم باشم و این سخت و تلخ است

به هر حال نوشتنم نمی آید. اینجا هیچ اتفاق جالبی نمی افتد جز میهمانیها و بزمها و شب نشینی هایی که جملگی یکسانند از هر نوعشان و دیگر چنگی به دل نمی زنند آهای فلانی هیچ فکر کردی که ما از ترس تنهایی و غربت و مرگ ادای زنده بودن را در می آوریم دلم برات تنگ شده و این اینروزها تنها حس انسانیه من است

فکر می کنی چه اتفاق جالبی ممکن است بیافتد وقتی بزرگترین تفریح من نشستن پای این کامپیوتر و دیدن فیلمها وشنیدن صداهاست

و باران نمی آید

آه باران باران خانه سیاه است

Saturday, January 16, 2010

کفشهایت


رد پایت را که می گیرم از تو دورتر می شوم... شاید کفشهایت را برعکس پوشیده ای

اینم برایه اونایی که می دونن کیا هستن

Thursday, January 14, 2010

پنجشنبه شب


پنجشنبه شبی است و در آستانه ی جمعه ای دیگر با نوای صدای محسن نامجو به روزهای زندگیم می اندیشم و گربه ی سفید پرشین حامله ی من خانوم جان دور و برم مشغول ناز و اداهای گربه های اشرافی

ایرانی است

نامجو می خواند و من در سیر زمان و مکان و خود هستم

ای ساربان کجا می روی لیلایه من چرا می بری

در بستنه پیمانه ما تنها گواهه ما شد خدا

تا این جهان برپا بود این عشقه ما بماند به جا

ای ساربان کجا می روی لیلایه من چرا می بری

ای ساربان کجا می روی لیلایه من چرا می بری


و در این شب سرد زمستانی با صدای نامجو به زمانهای دور می روم به چشمهایی که در بیست سالگی دل از من ربودند و آنهایی که بعدها آمدند و رفتند و من ماندم و من و من و یک عالمه سوالهای بی جواب

این شبها و روزها رو به بزمهای شبانه و میهمانیهای محفلی و کار و کار و کار می گذرانم و می دانم که بر باد می دهم عمری را که ناخواسته آمده ام و ناخواسته از دست می رود

یکی دوماهی است که نوعی تغییر می بینم در وجود و خویشتنه خویشم آری من عوض شده ام دیگر از منه چند ماه پیش هم خبری نیست

نامجو می خواند

تو اکنون زعشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمی خوانی

و من به گذشته های دور گذر می کنم

سالهایه نوجوانی که چون باد و برق گذشتند و جوانیم که در آیینه پیر می شود

ساله هفتاد و هشت

میهمانی در یکی از خانه های تهران

و دلی که رفت و تا به ابد باز نخواهد گشت

دیشب در شهری از شهرهای اطرافه تهران بیش از هر چیز به گذشت زمان فکر می کردم و به این که هر دویه ما تنهاییم و این تنهایی تا به کجایه زندگی جاریست

میهمانی بزمی محفلی بود که در آن از سرشناسان ایران تا چهره های هنری و ... در آن موج می زدند اما من در گذشته سیر می کردم و گذر زمان و لباسها و رنگها و رقص نورهایی که از گذشته ما خوش رنگ و لعاب تر بودند

هر چند هنوز هم سگ در خانه ی این میهمانیها به محافل بزم و طرب جدیدالولاده های این دیار شرف دارد همه چیز به جا هر چند دعوت شدگان به این میهمانی هم همه از یک جنس و جنم نبودند اما هنوز بوی اصالتی در آن موج می زد که در کمتر محفلی اینروزها می شود دید

نامجو می خواند

تمامیه دینم به دنیایه فانی

شراریه عشقی که شد زندگانی

به یاده یاری خوشا قطره اشکی

به سوزه عشقی خوشا زندگانی

و رفتم و رفتم به آدمهای آمده در زندگیم به آنها که همه قول دادند و بد قول از آب در آمدند به من که من نیز خطا در عشق داشتم و عشق اینگونه آتشین آنان را ایمان نبود باورشان را در زمان از دست داده بودند اما من که از جنس مسیح و فروغ و فروغها به عشق نگریستم همچنان به انتظار عشقم

نامجو باز می خواند

همیشه خدا محبته دلها به دلها بماند به سانه دله ما

که لیلی و مجنون فسانه شود

حکایته ما جاودانه شود

و عشق پرنده ایست آزاد و رها و رهایی آموخته ام از عشاقه نظامی و می روم تا فسانه شوم اگر خدا خواهد و توانش باشد

ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری تا بردنه لیلایه من جان و دله مرا می بری

و ای عشق چهره آبیت پیداست اما کسی نیست تا مرهمی بر دله سوخته ما شود

نامجو می خواند باز

تو اکنون زعشقم گریزانی

غمم را ز چشمم نمی خوانی از این غم چه حالم نمی دانی

پس از تو نمونم برای خدا تو مرگه دلم را ببین و برو

چو طوفانه سختی ز شاخه ی غم گله هستیم را بچین و برو

که هستم من آن تک درختی که در پایه طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش ز خشمه طبیعت شکسته

و من غریبانه به این تنهایی می نگرم



Monday, January 11, 2010

صبح خواهد شد دله کوچولو


خیلی وقت بود که قصد داشتم در بابت موضوعی با خودم صحبت کنم ،اما حسی قریب و فاتح بهم می گفت که این حرفا رو نزن،نگو،به خودم می گفم نباید خیلیم صداقت داشت،هر چند که من ادعای صداقت کامل و تام رو نداشته و ندارم اما وقتی کسی سوالی مربوط به خودش رو از خودش میپرسه،حق مسلمشه که حقیقتو بشنوه،و باید ظرفیت پذیرش حقیقتو داشته باشه ...به هر حال مطمئنا بالاخره یه روزی میاد که دلخوشی آدم تو رضایت خاطر یه نفر خلاصه میشه،میخواد که هر جوری شده خوشحالش کنه،شایدم یه روزی برسه که یه نفر آدم غیبی پیدا بشه
به خودم میگم یه روزی صبح بیدار میشی و می بینی که یه ذره همه چی روبراهه و اتاقت منظمه و کتابها و نوشته ها خونده شده و کارت پستالها و کادوها خاک نگرفتن،کفشا تو کمد جفت شده اند و اسباب و اثاثیه رو زمین ولو نیستن و یه ساعت دیگه قراره با من صمیمیت بری ناهار بیرون بعدشم برگردین
بشینین سرکارتون،عصر برین یه بستنی یا قهوه یا زهرمار بزنین و با هم قدم زنان برگردین خونه
میفهمین چی میگم؟از دل تنهای کوچولو می گم دل کوچولو دل دیوونه ،از لجبازیای ناخودآگاه
گوش کنین،یه چیزی میدونم که میگم

این وبلاگم مث خیلی از وبلاگا با یه انگیزه ی خاص درست شده و ادامه پیدا میکنه این وبلاگ،یه وبلاگ کاملن شخصی با تعداد خاصی خواننده است،نویسنده یعنی منه حقیر اصراریندارم که تعداد خواننده هام فزایش پیدا کنن...اینجا مثل اتاقمه و درش به روی عزیزترینهام
باز
به هر حال از اینهمه حاشیه پردازی در باب خصوصیات این وبلاگ هدف چیز دیگری بود

هدف این بود که اگر من میام اینجا گاهی به یه دوست گیر میدم و گاهی از یه دوست دیگه تعریف می کنم و گاهی هم به خودم گیر می دم که اکثرا به خودم گیر می دم خوب واقعا منظورم اینه که ممنون ممنون که هستین و شاید هم یه روزی نباشین و منم نباشم به هر حال توی وبلاگی که حالا شما و تو و چندین و چند نفر دیگه میخونند،اگه یه چیزی میگم میخوام به اینجا برسم که درسته یه روزایی همه چی برعکس و خرابه ،مثلا زمستون گرمه،حتی دایی سرماییه منم بخاریش رو شعله ی کمه ،گرمشه...پسرا قر میریزن برای دخترا،بازار لوس بازی و قهر و ننربازی گرمه،اما یه آدمایی هستن یه دوستایی که باهاشون چت می کنی کنفرانس می دی که دلخوشی بزرگ آدمن،در زمانه ای اینچنین پلید و پلشت و تو زرد در اومدن آدما،طلا که نه،بگو بستنی اونم از نوع کاراملی و شکلاتی هستن از اون بستنیایی که کم کم می خوری تا یه وقت تموم نشن طلا که زینته نباشه هم خیلی سخت نیست
می خواستم امشب به خودم بگم ! درسته که امشب دلت گرفته و از جاهای خالی می گی
اما اما تو این دوستها رو هم داری ...همین که بعد از اینهمه مدت ،و بعد از اونهمه مشکلات
وحشتناکی که برات تا همین الان هم وجود دارن اما این دوستها رو هم داری
میخوام بگم که بقیه ی آدما هر قضاوتی میکنن،بذار بکنن،قرار نیست همه یه قضاوت و یه جور دیدگاه داشته باشن دوستهایی هم هستن که قضاوتشون بر معیاره دوستیه شاید بعضی از آدما یه روز از سر ناراحتی و دلگیری و دل پری دلتو بشکنن اما هستن کسایی که در نبود اون دیگران هستند و هستند و بودنشون خوبه اون دیگرانی هم که در هرزمانی یه رنگی به خودشون می گیرن میتونن نباشن،به جهنم!اما جاشون یه جورایی با لجبازیا و لوس بازیا و قهر و مسخره بازیاشون تو دنیا بازه چه ایرادی داره بذار بچرخن و بگردن و ببینند بازیه زمانه را چون تو
حالا بچه جون دله کوچولو میخوام به تو که محرم راز منی بگم.دل ما دریا تر از اونه که تقدس احساسمونو به چند لحظه ی بی مقدار بفروشیم،میدونی که من با تو همیشه صادقم کوچولو
میدونی که وقتی دارم به تو میگم صبر کن!یعنی باید صبر کنی!بذار جاهای خالی رو با دلخوشیای چند نفره ی خودمون پر کنیم!بی برنامه ریزی فقط از سر دل که کار دل دلمونو خوش می کنه و خوابی که دیده ایم که کسی می آید تعبیر خواهد شد

آهای دل کوچولو
من به این ایمان دارم که یه روزی من و تو سربلند به آفتاب سلامی دوباره خواهیم

به خورشید که در ما جاریست

و به زندگی که چون مرگ راستین و حقیقی است

صبح خواهد شد

هر چند چایها دیگر طعمه قدیم را ندارند

و قلیانها هر چند دوسیب دیگر تو را به کودکی نمی برند اما

فرشها و جاروها و صدایه ظرفهای نشسته ی کودکی همچنان برای کودکان فردا تکرار خواهند شد

و تو تکرار این تکرارها را مجبور به تاب آوردنی

صبح خواهد شد

Wednesday, January 06, 2010

بادبادک


لالا لای لای گل پونه دلم از شب و ابرو کین خونه

لالا لالا گل پسته چرا درها به روت بسته

غریبه نیست تو رو دشمن تو رو دشمن همین دوسته

***********

رهايم ساخته اند چون بادبادکی لرزان

هر بار مرا می کشند و بار دیگر بیش از پیش رهایم می سازند

در هجوم بادهای پیاپی و طوفانها و گردبادهای زمان

فریادها و ناله ها و گریه هایم در بلندای آسمان شنیده نخواهند شد

به ناگاه بادی سخت نخ نازک قرقره را پاره خواهد کرد

من آزاد خواهم شد از این خاک غریب

وآنگاه که سقوط می کنم در درختان باغ پیرمردی تنها

هر روز و هرشب و تا آن زمان که باران زمانه نم به تنم ننشاند

محبوس در لابلاي شاخه هاي درختي تنها

هربام تا شام

رد سنگهاي كودكان این خرابه رابر تنم نظاره خواهم کرد

Tuesday, January 05, 2010

رفتی و من تنها ماندم بعد از تو من بی پناهم


هجومه بن بست و ببین هم پشت سر هم روبرو ... راهه سفر با تو کجاست من از تو می پرسم بگو .... بن بسته این عشقو ببین هم پشت سر هم روبرو

در یک شب سرد زمستانی هوا سرد و دل سرد و روح خسته و تنها با نوای گوگوش در آیینه نگاه می کنم و می بینم زمان را که بی پروا و بی رحم می گذرد

و در این تنهایی ، حفاظ تلخ تنهایی، دستانم جا مانده اند در امتداد این حفاظ، حرفی نیست من بی نفس مانده ام ... که درهاله ای از دود قلیان و تنهایی و انزوا و گریه

خسته ام اما از این که تلخ می نویسم مرا ببخشید ، جایی برای نوشتن از شیرینی ندیده ام.در سینما و ادبیات نفس می کشم . چند تایی داستان و فیلمنامه و بحر طویل و هجو و کتاب شعری که هنوز چا پ نشده کنج اتاقم گوشه می گیرد.این وبلاگ را برای عشق و بعدها به عشق مادرم که می خواند ساختم چیزهایی که مهم ترین انگیزه های تداوم زندگی من به حساب می آمدند اما حالا ... در باران واکنش هایم را به زندگی نشان داده ام و می دهم

مادر مادرروزهای کودکی ام دوست دوران جوانی و نوجوانی ام غنود و آرام گرفت.مادر،در میانه روز شنبه 20 مهر ماه پس از تحمل کمای هفت روزه در بیمارستان هزارتخت خوابی تهران بخش سرطان در اثر نئشگی یک دکتر احمق زنان و تشخیص نابجا و نادرست وی در ابتدای بیماری جان به جان آفرین تسلیم گفت و به دیار باقی شتافت دکتر آرین و من تنها و غریب و بی کس شدم

کاشکی می شد بهت بگم چقد صداتودوست دارم

چقدر مثه بچگیام لالایاتو دوست دارم

مادر و معززم در دامان مادری مومنه در شهر همدان زاده شد و خود مادر بزرگی داشت که از عرفای زمان خویش بود گویا و سال ها چونان مردی با زندگی به مبارزه پرداخت.مادر نازنینم سال ها به تحصیل و تزکیه و تدریس پرداخت و در حالی دنیای فانی را به قصد دیار باقی ترک گفت که بر کلام خدا مسلط بود و ذکر حق می گفت و در فهم آن کوشا.اما حالا دیگر نیست.دیگر روز نخست عید مادر نیست،دیگر از بوی سبزی پلوی روز نخست عید خبری نیست،دیگر لبخند مادر را با طعم چای دم کرده بهار نارنجش نمی توان یافت

ای ساربان چرا می روی لیلای من چرا می بری

در جایی از بزرگی خواندم که ای مرگ

ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری.سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی،دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند،تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به "دون پروری" "فرومایگی""خودپسندی""چشم‌‌تنگی"و "آز آدمیزاد" خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی
کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است،فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند،تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی،تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی،تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده،آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی،تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری

و حال ای مرگ کجایی ... به کجا می روی

و چاره ای نیست گویا شاعره و عارفه ی شهر ما درست می گوید که

شاید، ولی

آن سیب سرخ آگهی

اینگونه باید می رسید


و تو ای عشق

تو مرگ دلم را ببین و برو

چو طوفانه سختی ز شاخه ی غم گله هستیم را بچین و برو


Saturday, January 02, 2010

آدمها


آدمها با همه ی تنهاییهایشان و همه ی غم و غصه هایشان چه باید بکنند؟ این سوالیست که گاهی ذهنم را آنچنان درگیر خویش میکند که دیوانه می شوم به در و دیوار می زنم می گریم و می خندم و می رقصم و همچنان در خویش می گردم برای پاسخی هر چند کوتاه فکر می کنم ای کاش گورستانی بود یا محلی برای دفن غم و غصه هایمان، به خودم می گویم وقتی که دلتنگی آوار می شود روی سرمان به کی و کجا باید پناه ببریم؟ می گویم وقتی آدم عزیزانش را از دست میدهد و هر روز که می گذرد بیشتر جای خالیش را حس می کند چیکار باید بکند؟ ما آدمها چیکار کنیم با اینمهه بی کسی مون، با اینهمه تنهایی که روی سر تک تک ماها آوار شده، چطور می شود جایی کسی را با خاطره اش پر کرد وقتی تو حضورش را بی وقفه می خواهی.. اینها چیزهای نیست که بشود در یک خط یا دو خط نوشت و نتیجه گیری کرد و دفترچه اش را بست و یا اینکه یکی یا دو روز باشد بشود تحملش کرد اینها غمها و دردهایی هست که همواره در زندگی همراه ما انسانهاست و باید پذیرفت که یه وقتایی هیچ کاری از دستت بر نمیاد هر چقدر هم دلتنگ باشی اما خوب گاهی وقتها هم دوستهای تو معجزه هایی از خود رو می کنند بس عجیب و بس غریب و قریب و باز هم غریب

چند روز پیش ساعاتی رو با دوستی گذروندم که دوستی رو در جاهایی معنی کرده بود و بود و در همین تریبون از او که هست و آنهایی که هستند تشکر می کنم