Saturday, January 23, 2010

باز هم نوشتنم نمی آید


هیچ حرفی برای گفتن ندارم، حرفم نمی آید.دستانم برای بردن قلم توان ندارند حتی نوشتنم هم نمی آید. خیالبافی ام هم نمی آید. فقط غرق شده ام در تنهایی دلم خیلی گرفته دلم برای خیلی ها تنگ شده. خیلی حرفها دارم که با بعضی ها بگویم اما حوصله ام نمی آید نمی دانم حوصله ام کجا رفته است . بی قرارم و یک جا بند نمی شوم. سر یک میز، پای یک قلیان و رو بروی یک آیینه و به یاد آوردن تنهایی احساس می کنم هزار شعر نگفته و هزاران هزار حرف نزده در سر دارم. اما این کلامها و حرفها و نگاهها نمی روند در کلمه بنشینند. بار و بقچه ی کلماتم را گم کرده ام آهای شما شما خواننده ها نمی دانید بقچه ی کلماتم را در کدامین بن بست آرزو جای گذاشته ام ... نمی دانید

این روزها بی حال و حوصله تر از آنم که دست و دلم به نوشتن برود. همچنان در سراشیبی ام و با شتاب به دیوارانتهایی شیب نزدیک می شوم
بیشتر از همیشه و همه وقت احساس می کنم که بازی زندگی را باخته ام، یک باخت تلخ.تنها نکته مثبت این است که آدم هایی هستند که حتی در حالت باخت مطلق هم دوستت دارند به تو فکر می کنند و اینها تنها بندهای وصل به ادامه زندگی هستند وای اینروزها اینروزها پر از بهت و بی تفاوتی و شاید حتی نفرتم نمی دانم و تلخ ترین و مزخرف ترین حسهای بشری هم گویا همین حسها هستند
انسان وقتی دچار این حسها می شود خودش به تدریج از بین می رود، نابود می شود، تلخ می شود، بد می شود و من این روزها تلخ شده ام بد شده ام... اصلا خودم نیستم یعنی نمی خواهم باشم و این سخت و تلخ است

به هر حال نوشتنم نمی آید. اینجا هیچ اتفاق جالبی نمی افتد جز میهمانیها و بزمها و شب نشینی هایی که جملگی یکسانند از هر نوعشان و دیگر چنگی به دل نمی زنند آهای فلانی هیچ فکر کردی که ما از ترس تنهایی و غربت و مرگ ادای زنده بودن را در می آوریم دلم برات تنگ شده و این اینروزها تنها حس انسانیه من است

فکر می کنی چه اتفاق جالبی ممکن است بیافتد وقتی بزرگترین تفریح من نشستن پای این کامپیوتر و دیدن فیلمها وشنیدن صداهاست

و باران نمی آید

آه باران باران خانه سیاه است

1 comment:

گندم تلخ said...

وای بردیا
دستم بهت برسه سر روی تنت نمی‌ذارم
خودت از این همه آه و ناله خسته نشدی؟