Monday, January 11, 2010

صبح خواهد شد دله کوچولو


خیلی وقت بود که قصد داشتم در بابت موضوعی با خودم صحبت کنم ،اما حسی قریب و فاتح بهم می گفت که این حرفا رو نزن،نگو،به خودم می گفم نباید خیلیم صداقت داشت،هر چند که من ادعای صداقت کامل و تام رو نداشته و ندارم اما وقتی کسی سوالی مربوط به خودش رو از خودش میپرسه،حق مسلمشه که حقیقتو بشنوه،و باید ظرفیت پذیرش حقیقتو داشته باشه ...به هر حال مطمئنا بالاخره یه روزی میاد که دلخوشی آدم تو رضایت خاطر یه نفر خلاصه میشه،میخواد که هر جوری شده خوشحالش کنه،شایدم یه روزی برسه که یه نفر آدم غیبی پیدا بشه
به خودم میگم یه روزی صبح بیدار میشی و می بینی که یه ذره همه چی روبراهه و اتاقت منظمه و کتابها و نوشته ها خونده شده و کارت پستالها و کادوها خاک نگرفتن،کفشا تو کمد جفت شده اند و اسباب و اثاثیه رو زمین ولو نیستن و یه ساعت دیگه قراره با من صمیمیت بری ناهار بیرون بعدشم برگردین
بشینین سرکارتون،عصر برین یه بستنی یا قهوه یا زهرمار بزنین و با هم قدم زنان برگردین خونه
میفهمین چی میگم؟از دل تنهای کوچولو می گم دل کوچولو دل دیوونه ،از لجبازیای ناخودآگاه
گوش کنین،یه چیزی میدونم که میگم

این وبلاگم مث خیلی از وبلاگا با یه انگیزه ی خاص درست شده و ادامه پیدا میکنه این وبلاگ،یه وبلاگ کاملن شخصی با تعداد خاصی خواننده است،نویسنده یعنی منه حقیر اصراریندارم که تعداد خواننده هام فزایش پیدا کنن...اینجا مثل اتاقمه و درش به روی عزیزترینهام
باز
به هر حال از اینهمه حاشیه پردازی در باب خصوصیات این وبلاگ هدف چیز دیگری بود

هدف این بود که اگر من میام اینجا گاهی به یه دوست گیر میدم و گاهی از یه دوست دیگه تعریف می کنم و گاهی هم به خودم گیر می دم که اکثرا به خودم گیر می دم خوب واقعا منظورم اینه که ممنون ممنون که هستین و شاید هم یه روزی نباشین و منم نباشم به هر حال توی وبلاگی که حالا شما و تو و چندین و چند نفر دیگه میخونند،اگه یه چیزی میگم میخوام به اینجا برسم که درسته یه روزایی همه چی برعکس و خرابه ،مثلا زمستون گرمه،حتی دایی سرماییه منم بخاریش رو شعله ی کمه ،گرمشه...پسرا قر میریزن برای دخترا،بازار لوس بازی و قهر و ننربازی گرمه،اما یه آدمایی هستن یه دوستایی که باهاشون چت می کنی کنفرانس می دی که دلخوشی بزرگ آدمن،در زمانه ای اینچنین پلید و پلشت و تو زرد در اومدن آدما،طلا که نه،بگو بستنی اونم از نوع کاراملی و شکلاتی هستن از اون بستنیایی که کم کم می خوری تا یه وقت تموم نشن طلا که زینته نباشه هم خیلی سخت نیست
می خواستم امشب به خودم بگم ! درسته که امشب دلت گرفته و از جاهای خالی می گی
اما اما تو این دوستها رو هم داری ...همین که بعد از اینهمه مدت ،و بعد از اونهمه مشکلات
وحشتناکی که برات تا همین الان هم وجود دارن اما این دوستها رو هم داری
میخوام بگم که بقیه ی آدما هر قضاوتی میکنن،بذار بکنن،قرار نیست همه یه قضاوت و یه جور دیدگاه داشته باشن دوستهایی هم هستن که قضاوتشون بر معیاره دوستیه شاید بعضی از آدما یه روز از سر ناراحتی و دلگیری و دل پری دلتو بشکنن اما هستن کسایی که در نبود اون دیگران هستند و هستند و بودنشون خوبه اون دیگرانی هم که در هرزمانی یه رنگی به خودشون می گیرن میتونن نباشن،به جهنم!اما جاشون یه جورایی با لجبازیا و لوس بازیا و قهر و مسخره بازیاشون تو دنیا بازه چه ایرادی داره بذار بچرخن و بگردن و ببینند بازیه زمانه را چون تو
حالا بچه جون دله کوچولو میخوام به تو که محرم راز منی بگم.دل ما دریا تر از اونه که تقدس احساسمونو به چند لحظه ی بی مقدار بفروشیم،میدونی که من با تو همیشه صادقم کوچولو
میدونی که وقتی دارم به تو میگم صبر کن!یعنی باید صبر کنی!بذار جاهای خالی رو با دلخوشیای چند نفره ی خودمون پر کنیم!بی برنامه ریزی فقط از سر دل که کار دل دلمونو خوش می کنه و خوابی که دیده ایم که کسی می آید تعبیر خواهد شد

آهای دل کوچولو
من به این ایمان دارم که یه روزی من و تو سربلند به آفتاب سلامی دوباره خواهیم

به خورشید که در ما جاریست

و به زندگی که چون مرگ راستین و حقیقی است

صبح خواهد شد

هر چند چایها دیگر طعمه قدیم را ندارند

و قلیانها هر چند دوسیب دیگر تو را به کودکی نمی برند اما

فرشها و جاروها و صدایه ظرفهای نشسته ی کودکی همچنان برای کودکان فردا تکرار خواهند شد

و تو تکرار این تکرارها را مجبور به تاب آوردنی

صبح خواهد شد

No comments: