Thursday, January 14, 2010

پنجشنبه شب


پنجشنبه شبی است و در آستانه ی جمعه ای دیگر با نوای صدای محسن نامجو به روزهای زندگیم می اندیشم و گربه ی سفید پرشین حامله ی من خانوم جان دور و برم مشغول ناز و اداهای گربه های اشرافی

ایرانی است

نامجو می خواند و من در سیر زمان و مکان و خود هستم

ای ساربان کجا می روی لیلایه من چرا می بری

در بستنه پیمانه ما تنها گواهه ما شد خدا

تا این جهان برپا بود این عشقه ما بماند به جا

ای ساربان کجا می روی لیلایه من چرا می بری

ای ساربان کجا می روی لیلایه من چرا می بری


و در این شب سرد زمستانی با صدای نامجو به زمانهای دور می روم به چشمهایی که در بیست سالگی دل از من ربودند و آنهایی که بعدها آمدند و رفتند و من ماندم و من و من و یک عالمه سوالهای بی جواب

این شبها و روزها رو به بزمهای شبانه و میهمانیهای محفلی و کار و کار و کار می گذرانم و می دانم که بر باد می دهم عمری را که ناخواسته آمده ام و ناخواسته از دست می رود

یکی دوماهی است که نوعی تغییر می بینم در وجود و خویشتنه خویشم آری من عوض شده ام دیگر از منه چند ماه پیش هم خبری نیست

نامجو می خواند

تو اکنون زعشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمی خوانی

و من به گذشته های دور گذر می کنم

سالهایه نوجوانی که چون باد و برق گذشتند و جوانیم که در آیینه پیر می شود

ساله هفتاد و هشت

میهمانی در یکی از خانه های تهران

و دلی که رفت و تا به ابد باز نخواهد گشت

دیشب در شهری از شهرهای اطرافه تهران بیش از هر چیز به گذشت زمان فکر می کردم و به این که هر دویه ما تنهاییم و این تنهایی تا به کجایه زندگی جاریست

میهمانی بزمی محفلی بود که در آن از سرشناسان ایران تا چهره های هنری و ... در آن موج می زدند اما من در گذشته سیر می کردم و گذر زمان و لباسها و رنگها و رقص نورهایی که از گذشته ما خوش رنگ و لعاب تر بودند

هر چند هنوز هم سگ در خانه ی این میهمانیها به محافل بزم و طرب جدیدالولاده های این دیار شرف دارد همه چیز به جا هر چند دعوت شدگان به این میهمانی هم همه از یک جنس و جنم نبودند اما هنوز بوی اصالتی در آن موج می زد که در کمتر محفلی اینروزها می شود دید

نامجو می خواند

تمامیه دینم به دنیایه فانی

شراریه عشقی که شد زندگانی

به یاده یاری خوشا قطره اشکی

به سوزه عشقی خوشا زندگانی

و رفتم و رفتم به آدمهای آمده در زندگیم به آنها که همه قول دادند و بد قول از آب در آمدند به من که من نیز خطا در عشق داشتم و عشق اینگونه آتشین آنان را ایمان نبود باورشان را در زمان از دست داده بودند اما من که از جنس مسیح و فروغ و فروغها به عشق نگریستم همچنان به انتظار عشقم

نامجو باز می خواند

همیشه خدا محبته دلها به دلها بماند به سانه دله ما

که لیلی و مجنون فسانه شود

حکایته ما جاودانه شود

و عشق پرنده ایست آزاد و رها و رهایی آموخته ام از عشاقه نظامی و می روم تا فسانه شوم اگر خدا خواهد و توانش باشد

ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری تا بردنه لیلایه من جان و دله مرا می بری

و ای عشق چهره آبیت پیداست اما کسی نیست تا مرهمی بر دله سوخته ما شود

نامجو می خواند باز

تو اکنون زعشقم گریزانی

غمم را ز چشمم نمی خوانی از این غم چه حالم نمی دانی

پس از تو نمونم برای خدا تو مرگه دلم را ببین و برو

چو طوفانه سختی ز شاخه ی غم گله هستیم را بچین و برو

که هستم من آن تک درختی که در پایه طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش ز خشمه طبیعت شکسته

و من غریبانه به این تنهایی می نگرم



No comments: