Monday, November 30, 2009

رهايي



من او را رها کردم

آنسان كه عشق آزاد و رهاست

من او را رها كردم از دل از جان و تمامي تمام وجود
تا او خود را دریابد

و آنگاه كه دريافت دريافته است
و چقدر سخت است
چقدر سخت است عزیزترین نيمه ديگرت را طبق قانون نشانه‌ها رها کنی
اما آنقدر او را دوست داشتم که او را رها خواستم
برای همیشه رها از همه بندها و زنجیرها

و من هيچ گاه براي خاطر باهم بودن زندانبان نبوده‌ام

هیچ گاه به خاطر همیشه با هم بودن با او برای او بندی نخواسته‌ام

زنجيرها پاره كرده‌ام
اما او در بند خود گرفتار است
ای کاش از خود رها شود
همانگونه که من با او از خود رها شدم

و حال

اين دگر من نيستم من نيستم

Sunday, November 29, 2009

سنگ و آب


دو قطره آب اگر کنار هم قرار بگیرند چه می‌کنند؟ آن‌ها تصویر قطره دیگر را در خود دیده و به هم می‌پیوندند اين قسمت مهمه مهمه ماجراست و یک قطره بزرگ‌تر تشکیل می‌دهند چون از يك جنس و جنمند به خدا

اگر چند سنگ به هم نزدیک شوند چه می‌شود؟ آن‌ها هیچ گاه با هم یکی نمی‌شوند. شاید تصویر سنگ دیگر را تا حدودی در خود ببینند آن هم تازه اگر ببينند
هر چه سخت‌تر و قالبی‌تر باشی فهم دیگران برایت مشکل‌تر و در نتیجه احتمال بزرگتر شدن نیز کاهش می‌یابد پسرم . مهارتهایی که تو را در جهت آرامش، بزرگوارتر و اجتماعی‌تر شدن کمک خواهد کرد را به یاد داشته باش: نرمی، بخشش و بخشش و بخشش، مدارا، پشتکار.
حال چه چیزی سخت‌تر و مقاوم‌تر است. آب یا سنگ؟ اگر سنگی از کوه سرازیر شود و به مانعی برخورد کند چه می کند؟ اگر مانع کوچک باشد از روی آن عبور می کند. اگر متوسط باشد آن را درهم می شکند. اگر بزرگ تر باشد پشت آن می ایستد تا تقدیر بعدی چه باشد و اين خوب نيست
اما آب چه می کند؟ ابتدا سعی می کند مانع را با خود همراه کند. اگر نتوانست آن گاه بدون دردسر به دنبال فرار از کوچک ترین روزنه می گردد. و اگر نتوانست صبر می کند تا به اندازه کافی قوی شود آن گاه یا از روی مانع عبور می کند و یا مانع را درهم می‌شکند و اين بهتره فرزند سعي كن در جامعه بي روحي چون امروز مثله آب باشي مادر و چه خوب مي گفت مادرم
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ به مراتب سخت‌تر و در رسیدن به هدف خود لجوج‌تر و مصمم‌تر است. سنگ، پشت اولین مانع جدی می‌ایستد مثله همه ولی آب راه خود را به سمت دریا می‌یابد پس دريايي باش تا دنيا با ديدنت آرامش بگيرد
در زندگی باید معنای واقعی سرسختی و استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت جست و جو کرد و تو بگذر ( مي گذرم مادر چشم ‌

گاهی لازم است کوتاه بیایی و گاهی نگاهت را به سمت دیگری بدوز صبور باید بود پس صبور باش اما همیشه مصصم

و اين درس امشب بود آن مناظره چتي آنقدر بي تعادل و بعد اين نوشته‌هاي مادر كه نيست اما يادش هست و خوشبختانه نوشته‌هاش خوب شدم خوب خوب مادر قول مي دهم كه تو گفتي بخشيدن از گرفتن هميشه فرخنده تر است و خداوندا ببخش ايشان را نمي دانند چه مي كنند پس به انتظار فردا و دوستاني از جنس نور راستي اين روزها با عارفه‌ و شاعره‌اي آشنا شده ام در دسترس نه مثله مسيح دور و اين حاله خوب و خراب من رواو باز به لطافت سوق ميده با تشويقهاش و من خوبم نگران نباشيد اينم يه وجهه هنره غم آغشته به شادي

ماسك


مثل هميشه موقع اومدن يه بسته تنباكو و يه بسته ذغال
تنها دلايل من براي ادامه چيزي شبيه به زندگي به هر حال آدميزاده براي ادامه زندگي به دنبال بهانه‌اي مي‌گرده
دلتنگيم از جبر اين زندگي ناگفتني است
تنهايي مردة مردامي كه ديگه حتي توي خواب هم دست از سرم برنمي داره
دفعة قبل كه نامه‌اي براي رفتن و خداحافظي براي يك سفر نوشتم عدة اي از دوستانم به خيال خودكشي نگران شده بودند
اما هيچكدومشون نمي دونستن كه هنوز نه وقت رفتن رسيده و نه جسارتش هست و حتي بدبختانه به نكات كوچك اشاره شده در نوشته‌ها هم توجهي نكرده بودند
و اي كاش بيرحمانه سعي در به هم زدن خلوتي نمي كردند كه بايد مي بود و مي بود و مي بود
ناچار فكر مي كنم يه روزي پس از هياهوي بسيار نوبت به آرامشي ابدي خواهد رسيد يه خواب راحت
نه خوابهاي آشفته‌اي كه هميشه با كابوس همراهند و ترس از تنهايي ابدي كه هرگز دست از دل و ديده بر نمي دارند
هيچكس نمي دونه كه چقدر سخته كه احساس كني وقتي برمي‌گردي خونه هيچكس منتظرت نيست
و يا وقتي سر كاري هيچ اويي به انتظار تلفن يا زنگ موبايل تو نيست
و تو با اين همه عشق تنهاي تنها در كنجي زانو به بغل گرفته‌اي
و اينجاست كه هر روز به او(خدا) مي گم يعني باور كنم كه روز الست اين قالوا رو شنيدم و من هم بلي گفتم
نه نگفتم براي اين زيستن نگفتم
دستهايي و دلي بهم دادي كه همه از عشقند عشق عشق عشق
اما هر بار كه دل به عشق دادم
...
حالا خسته و خراب چون جغدي شوم بر ويرانه‌هاي يك زندگي نشسته‌ام و تنها صداي هوهويي مي آيد
اين حق من نبود حق هيچكس نيست
باز سر درپيله برده‌ام و ذكر يا نور گرفته‌ام
و دانه‌هاي تسبيح را قسم داده‌ام
اي كاش مي شد روزة سكوت نشكنم اي كاش
مريم مقدس گفت
اني نذرت... براي خدا روزة سكوت گرفته‌ام و تا روز روزه‌ام سخن نخواهم گفت
اينهمه اشك خدا براي كي و از كجا آفريده از ساعت 6 دارم اشك مي ريزم قطع هم نمي شه ناخودآگاه مي آد و مي‌آد و مي‌آد و اين نواي دعاي عهد موسوي تنها مونس ساعتهاي تنهاييه من
امشب تولد دعوت بوديم منزل خاندان ديبا ... سها كلي اصرار كرد بيا بريم گفتم نه آخرشم گفت به درك خاك بر سرت هي بشين براي دوستات وقت بذار از اينور بگذر
بعدم آلاگارسون كرد يه پروگ به سبك يونانيها سر گذاشت و رفت و رفت و من موندم مثل هميشه تنها با چهارچوبهاي اين خونه و ياد و بوي مادر و ياد دستهايي كه هميشه بي ريا فشردم و هميشه بازپس منفي گرفتم و هربار استاد اعظم گفت درسش رو بگير ديگه از آموختن خسته شدم آنچه داشتم ايثار كردم خستم خيلي خسته انگار هزارسال پياده راه رفته باشي و به بن بست رسيده باشي فكر مي كني تنها نيستي تو دوستات و آشناهات و عشقهات زندگي مي كني دستهايي دستهات رو فشار مي دهند در آغوش مي گيرنت بهت قولهايي مي دن و تو به اونها اما اما يه كم كه مي گذره وقتي سرت رو مي چرخوني تو صورت تك تكشون نگاه كه مي كني مي بيني همه ماسك به صورتشونه
خسته شدم آهاي با شماهام ماسكاتونو بردارين بزارين خودتونو ببينم من كه خر خوبي هستم پس چرا شماها روراست نيستين چرا ؟

صبحها لوكيشن اين كار نزديك بهشت زهراست هر روز مي بينم مي بينم كه تمام مادراني كه من رو بزرگ كردند چقدر آرام به خواب رفتند و من هر روز بهشون مي گم كه آرام بخوابيد و هر بار از اين فكر وحشت مي كنم كه اي كاش مادر بود و من رفته بودم و دلم از اين فكر مي سوزه و باز بهش مي گم آرام بخواب مادرو دعاي يا نور برام بخون و رجعت بخواه

وضو گرفتم برم پاي سجاده هر چند قبول نيست با اين همه نا اميدي و دلتنگي اما خوب بنده عاصي همين ميشه كاريش نمي شه كرد
پنج تا واليوم و خواب تا صبح فردا شايدم ظهر


Saturday, November 28, 2009

ماه سرخ و مشوش



غروب جاري شده بود از نهايت كوه
كوه استواري بي مانندش را به رخ مي كشيد
و ماه ماه كه گويي در سرخي مشوشش ملاك زيبايي را براي خود معنا مي كرد
عشق تو را بر خود نگاشته بود
ماه سرخ شب چهارده كه زيبايي بي كرانش در مقابل زيبايي تو معنايش را از دست داد
و آرامش دريا باچشمهاي آرامت زير سؤال رفت
تو آب فراتي در صحراي كربلا
صاعقة آسماني در تپة جلجتا
آه زندگيم تنها با نگاههاي آرامت زيبا مي شود
و عشق تو
نوري است كه تمامي قلبم را از آن خود سند زده است
و ما بودن را برايم معنا
در زمانه اي كه تمامي معيارش تنهاييست
و اين احساس وسعتي است كه تنها در مخيلة انسانهاي عاشق مي گنجد
انسانهاي عاشقي كه از براي خود دوست داشتن عاشق نيستند
و عشق را از براي دوست داشتن معنا مي كنند

Friday, November 27, 2009

مهر مكتوب


ده دوازده ساله بودم كه مامان يك جلد كتاب به اسم شعر زمان ما رو به خونه آورد. آن روز عصر زمستاني، مامان بو و عطر "فروغ" را با خود به خانه دل من آورد. مادرم كه همه ي عصمت و عفت جهان بود با چشمان درشت هميشه هراسانش "فروغ" با همه ي جواني اش ميتوانست مادربزرگ من باشداگر زنده مي ماند. يادم هست كه كمي بعد، با پول توجيبي ام كتاب افستي با نام ديوان اشعار فروغ فرخزادخريدم . بچه مدرسه اي بودم و كتاب را مثل كتاب هاي درسي با كاغذ رنگي و نايلون جلد كرده بودم. شعرها كلماتي ساده داشتند. خواندن لغت هاي كتاب آسان بود. مثل ديوان مولوي يا شاهنامه سنگين هم نبود تا مچ دستم را به درد بياورم. كوچك و سبك بود. آن روزها از تمام افسانه هاي جهان پر بودم و فقط به شعر "رويا" خودم نزديك ميديدم چون خيال پردازي كودكانه اي بود. "رويا" بي گمان روزي ز راهي دور ميرسد شهزاده اي مغرور... كه نه ما شاهزاده مغرور شديم و شاهزاده ي مغرور هم هيچوقت نيامد! يا لااقل تا امروز كه پيدايش نشده است
بعد "علي كوچيكه" كه خودم بودم و ترس هايم از تاريكي و حوض آب و عمق هر چيز تاريك و ناشناخته. آسمان دشت ستاره اي بود كه در پشت بام خانه آويزان بود و "خدا" نيمه شب ها در آنجا قدم ميزد و دنياي آش رشته و غيبت كردن خاله خانباجي هاي روزهاي تعطيل كه من مثل "توم ساير" و "هاكلبري فين" هميشه از همه ي آنها ميگريختم، پناهگاهم غاري كوچك در پشت رختخواب ها در ميان راه پله خانه مادر بزرگ بود. و در زمان ديپلم تمام شعرهاي فروغ را حفظ بودم و هر پنجشنبه ظهيرالدوله با فروغ و اينروزها با مادر در بهشت زهرا. مادرم كه تمامي مهر و محبت عالم بود فروغ را دوست مي داشت چون شايد به عكس خودش عريان بود و او نياموخته بود كه بي پروا بيانديشد و بي پروا فكر كند و زنانگي خودش را با كلمات بيان كند و من فهميدم كه خيلي چيزها را نميبايست ميگفت. همان زمان ها، به "فروغ" پناه ميآوردم آن وقت ها فروغ خواهر بزرگم ميشد و بي پرده و صميمانه از اين سرزمين ناشناخته و ممنوع، از كشف و لمس جسم و از خودش ميگفت كه مثل همه مان بود. بعدها، وقتي كه با ناچار زمان به دوستي با خانواده ي «قد كوتاهان» تن دادم؛ به «فروغ» فكر ميكردم كه در زير آسماني كه پر از طنين كاشي آبي بود، ناگهان در آئينه نگريسته بود و «عروس خوشه هاي اقاقي» شده بود. ولي در اين روزهامن حتي آئينه اي هم ندارمتا به تصوير غم انگيز خودم خيره شوم. گذاشتم روزها، ماه ها، و حتي سالهايي از زندگيم مسموم شود. تا روزي كه بالاخره عشق؟ ــ عشق كه هميشه غايب بود غايب هست. يا بيشتر به «خورشيد يخ بسته» ميمانست تا «بوته ي گر گرفته خورشيد». گفتم كه، غايب بود. هميشه غايب، غايب. گاهي با خود شعر «فروغ» را زمزمه ميكنم: مرا به زوزه ي دراز توحش در عضو جنسي حيوان چكار مرا به حركت كرم در خلاء گوشتي چكار؟مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد كرده است. تبار خوني گل ها، ميدانيد؟! خيلي طول كشيد تا بتوانم نيرو بگيرم تا از نو روي پاهاي ناتوانم بايستم و توان دوباره به زندگي ادامه دادن را پيدا كنم. چند وقت پيش، هنگامي كه خبر مرگ مادرم را با يك تسليت گويي كه من مي دانم به من دادند، باز بي اختيار به ياد «فروغ» افتادم. چون كه مادرم هم كه دختر يك ارتشي بود به تنهايي با دنيايش مبارزه كرده بود اما به سبكي ديگر، مادر همان تجربه ي پيشين «فروغ» رابه سبكي ديگر تجربه كرده بود. حالا، امروز نزديك يك سال واندي از مرگ مادر ميگذرد. روزي نيست كه به زندگيش يا شعرها و نوشته‌هايش و يا به فروغ فكر نكرده باشم. هم چنان كه شبي نيست كه بدون شعر يا نوشته‌اي از مادر يا فروغ به خواب رفته باشم. حس ميكنم كه مادردر وجود ما و با ما به حيات خودش ادامه ميدهد. و ما او را تكراركنان با خود حمل ميكنيم. زني كه تقديرش اين بود كه خياطي و خانه داري را خوب بداند و كار در خارج از خانه را همچون مردان حتي اگر حالا در گور خفته باشد. و به مانند فروغ، همان زني كه به گنجشك ها و آفتاب سلام ميگفت و دستهايش را در باغچه ميكاشت تا سبز شوند. فروغ، زني آغشته به بوي شب. فروغ، تك و تنها در ميان ويرانه هاي باغ هاي تخيل. فروغ، زني كه روي پاهاي خودش ايستاده بود. «فروغ» زني از تبار خوني گلها! «فروغ» زني در سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي
و اينروزها بعد از فروغ و مادربا زني ديگر مواجه شده‌ام مادري ديگر زني از تبار مادر و فروغ و با كتابي به نام مهر مكتوب و ابياتي بسيار زيبا
و اينبار او نيز مرا از عشق نهراسانيد و عشق بزرگ را يادآوري كرد

اي آينه دار عشق
روشن از نورم
تا دور تو مي‌گردم
بر پهنه كهكشانيت
مكتوب
يك ستاره مي مانم

Wednesday, November 25, 2009

نمي دوني


هميشه هميشه‌ي هميشه يه جاي كار مي لنگه

يه جاي خوب يا بد نمي دونم

نمي دوني نمي دوني

و من تو روياهام تو را مي بوسم

و اين حالي كه من دارم

اي كاش داشتي اي كاش عشق را مي فهميدي نه براي من كه براي خود

نمي دوني نمي دوني چه حالي داره تنهايي

چه حالي داره اين احساس ميونه بهت تنهايي

چه حالي داره اين عشق ميونه خلوت خونه

و اين آشوب در آرامش

و اين حالي كه من دارم

چقدر اين حسه من خوبه

همين خوبه كه مي ميرم

و اي كاش حال مرا مي داشتي باز نه براي من

كه براي خود

نمي دوني نمي دوني نمي دوني

كه اين رويايي كه مي دونم نمي مونه

چقدر خوبه چقدر تلخه چقدر خوبه

نمي دوني كه ميدونم نمي موني چقدر تلخه چقدر تلخه

ولي هست و ميون قلبه من مونده

و اين آخرين بوسه تمومه باور من بود

تمومه اين حسه تنهايي ميونه اين عشقه روحاني

و اين روياي شيرينم چقدر خوبه چقدر خوبه

هوا رو از تو مي گيرم چقدر خوبه نمي دوني

نمي دوني چه حالي داره اگه حتي نمي دوني

و اين خونه هواي بوي تو رو داره

چه حالي داره اين تنهايي و اين رويايه مانايي

نمي دوني نمي دوني

و اين باور چقدر خوبه اگه بدونم براي عشق تو هم حال منو داري

چقدر اين حسه عشق خوبه چقدر اين هوا رو از تو داشتن

چقدر خوبه چقدر خوبه

نمي دوني چقدر آشوبم چقدر حالم خراب و چقدر اين حسه تنهايي داره فضا رو مي سوزونه

******

و اينجاست كه عشق سوزاننده است و مرگ در آتش چون ژاندارك و تمام قديسين در آتش اين را حس كرده اند و هميشه يه جاي كار مي لنگه لنگ هم كه چه لنگي؟!؟ يا پر از عشقي و شاد و يا اينكه پر از عشقي بازهم اما غمگين اونهم در حد مرگ و خودكشي و من تو را در گريه‌هايم مي بوسم تو را كه مي دانم غرق لبخندي و اين حس چه حسي است اينقدر قريب و غريب و فاتح نمي دوني چه حالي داري اين احساس جوان شدم واي هيجده سالگي شيرين در آينه بيداد مي كند اين را در عكسهاي اينروزها مي بينم چه حالي داره اين احساس نمي دوني نمي دوني نمي دوني



Monday, November 23, 2009

بارهاي زندگي



بارهاي زندگي سنگينند و جاده‌های دنیا طولانی...می‌دانم که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهم رفت. آرام آرام مي
روم گاهي دشوار و کند، و گاهي پيوسته آهسته و دورها همیشه دورند.گاهي بارهاي پشت تقدیرم را دوست نمی‌دارم و آن را چون اجباری بر دوش می‌کشم .پرنده‌ای در آسمان پر زد، سبک؛ آرام و عاشق و من رو به خدا كرده و مي گويم: این عدل نیست، این عدل نیست... کاش بارهايم اينهمه سنگين نبودند و من هیچ گاه نمی‌رسم هیچ‌گاه و او در دوري نزديك است و در نزديكي دور. و در پيلة خود مي خزم، به نیت ناامیدی.و آنگاه هربارخدا روی زمین بلندم مي كند . زمین را نشان مي دهد. کره‌ای کوچک و به يادم مي آورد كه : نگاه کن. ابتدا و انتها ندارد... هیچ کس نمی‌رسد!چون رسیدنی در کار نیست...فقط رفتن است...حتی اگر اندکی...و هر بار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها باري پنبه است، تو پاره‌ای از هستی را بر دوش می‌کشی؛ پاره ای از مرا... . دیگر نه بارهايم چندان سنگین نيست و راه‌ها آنچنان دور نيستند...و به راه مي افتم : رفتن حتی اگر اندکی؛ و پاره‌ای از "او" را با عشق بر دوش مي كشم و دستهاي من همه از عشق است

عشق عشق عشق

Sunday, November 22, 2009

شب تنهايي براي تو


در ميان عميق‌ترين لحظه‌هاي نازك تنهايي

و در ميان تاريكي

به دو چشم مظلوم و آرامي مي انديشم

كه باد باد مهربان هر روز به جاي من آنها را نوازش مي كند

خاطره‌ها را در قاب چشمهايم مي‌بينم

و صداها را از رودهاي اطراف مي‌شنوم

و جزيره‌اي را از دور مي بينم

كه تو در آن ساكني

و پرندة سفيدي كه بر آسمان خانه‌ات مي چرخد

اينجا زير اين باران تمام شب

تمام شب

صداي ضجة باران را مي‌شنيدم

و ديدم كه چگونه قلبي مظلوم

در كوچه‌ي ... از گذشته به آينده مي‌پيوندد

و در خطر زمان است

در خطر زمان به پوچي و بيهودگي و تنهايي

تمام شب اينجا

در ميان عظيم‌ترين شكنجه‌ها

صداي زنجره‌اي را مي شنيدم

كه به آينده مي انديشد و بانگ و فرياد مي‌كند

تنهايي را

و به آينده مي انديشم

و به قلب تو

كه در دل سياهي شب سرد و سياه

اينچنين سرد و سياه

اين روزها تنها مانده است

تمام شب

تمام شب در ميان تنهايي

براي تو گريه مي كردم

و تو نمي دانستي و نمي داني و نمي ديدي

حالا اكنون

ببين ببين كه من چگونه زمان را كه خطي محدود است

با چشمهايم به آينده مرگ پيوند مي زنم

ببين ببين كه من چگونه ذكرهاي تكرار را پشت سر گذاشته‌ام

و به اصلي واصل مي‌شوم

اصلي كه در انتهاي صميميت پرواز قرار دارد

ببين ببين كه من چقدر تنها و مشوش

چقدر تنها و غمگين

به تنها پنجره انتها چشم دوخته‌ام

و بيدار مانده‌ام

شايد شايد كه زنگ تلفن به صدا درآيد

شايد شايد كه تقاطع دو خط به آن نقطه بي انتها رسيده باشد

آن نقطه‌اي كه من آواز ناتمام تو را كشف مي كنم

و تو برگهاي انگشتانت را به شاخه‌هاي من پيوند مي زني

تا سبز شوم

زنده شوم

و با هم

باهم درخت شويم

Friday, November 20, 2009

قتل نفس


داشت شروع مي شد كه خفه‌اش كردم درست اول اوله خط خود خود اولش نمي خواستم شروع بشه نمي خواستم اين حس معنا پيدا كنه يك

عصر جمعه آمد يك دفعه با آن حس قريب فاتح و ناگهاني اين جمعة سوم است خيلي ناگهاني آمد و در ابتداي ابتدا من يك گام پس رفتم.

خداحافظ

و عقب كشيدم

حتي فرصت شروع شدن اين حس را ندادم چه برسد به ادامه رابطه

نمي دانم چگونه و كي؟ بس كه با شتاب اين كار را انجام دادم

و چقدر با ترس اين حس را كشتم و دستهايم حالا انگار كه دچار يك قتل شده‌اند مي‌لرزند شايد هم از ضعف روزه‌هاي اين چند روز

نمي دانم

اما اين دستها مي لرزند چون با آنها نيامده آن حس را كشتم دستهايم رو گذاشتم روي گلوش و فشار دادم تا مي توانستم فشار دادم و وقتي داشت خفه مي شد تنها نيم نگاهي به من كرد يك نيم نگاه ... سوختم اما كشتم نه تقلايي نه التماسي و نه حتي يك آه و بعد ذره ذره ذره و آرام آرام او را در گوري كوچك همچون پيكر يك نوزاد دفن كردم

و اينك خودم خواسته ام شكايتي هم ندارم ديگر نمي خواهم اين قصه تكرار شود هم لياقتش نيست هم من توانش را ندارم نمي خواهم ديگر نمي‌خواهم سوار سرسره‌اي شوم كه نتوانم ميانة راه متوقفش كنم يك بار بس است آنهم به اين گونه نمي خواهم مرثيه تكرار شود

موج نيرومندي كه من خسته‌تر از آنم كه در برابرش بايستم و يا حتي به كسي يا چيزي پناه ببرم

و بدبختي اين ويراني اين بود كه او مي دانست و فكر مي كرد مي تواند جادوي مرا باطل كند و بعيد هم نبود اما ...اما من آن را انجام دادم اينقدر زير باران اينجا كنار يك امامزادة قريب دويدم و ذكر گفتم و نفس كشيدم و اسم اعظم تكرار كردم و براي اثبات برتريم به همه حتي خودم اينقدر تند رفتم كه باز همه چيز را در جايي جا گذاشتم

اگر اين ايست را نمي دادم لابد مي خواست مانند نوبت قبل تا آخرين جاي روحم جلو بيايد و اين ناممكن بود

هرگز هرگز هرگز نه بي او مي خندم نه با او مي گريم اين بي تفاوتي بسيار بهتر است

و حالا من كه مبهم‌ترين، نگفتني ترين، باكره ترين و پرمعناترين حسها را با وحشتناك‌ترين جريمه ها و سلوك روحي و ثانيه‌هاي جادويي حس كرده‌ام هنوز در بين مشتي احساسات گنگ و لغزنده دست و پا مي زنم

اما مطمئنم كه نمي خواستم در روح كسي شنا كنم آنها روحي كه شايد شايد تنها بركه‌اي باشد نه دريايي كه من اينبار دريايي مي‌خواهم و مي خواهم در كسي محاط شوم كه پاياني نداشته باشد دست كم براي من و حالا من دور شده‌ام هم از خودم هم از خانه‌ام و همة چيزهاي خوبش و خوبم را در جايي خواهم گذاشت و فهم او را براي كساني كه متأسفانه به قدرت ذكر و سحر من اجازه نخواهند داشت نه او درك كنند و نه حتي به او نزديك شوند

به هر حال كاري كه من انجام دادم تا كنون يك قطع در شروع يك حس عزيز و مقدس آنهم اينگونه ناگهاني،؛‌پرمعناترين، بزرگترين، غمبارترين و حتي تلخ ترين تراژدي روح انساني است

و اكنون تا بالاي لبهايم غرق شده و فرو رفته‌ام بعد به بيني چشم و پيشاني ام خواهد رسيد و از پيشاني كه بگذرد ديگر تمام شده است وهر چند اين قسمت سخت ترين قسمت است اما تمام مي شود و آن موج نيرومند مي‌ميرد و آن حرف نيمه تمام و

آن تقابل نابرابر دو روح

و بعد من مثل يك مجسمه چيني گچي خوشگل ساكهايم را جمع مي كنم از درختها و گنجشكها و ضريح اين امامزاده خداحافظي مي كنم و باز مي‌گردم و بعد

تمام شد تمام شد هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم

Monday, November 16, 2009

خداحافظ


گاهي به جاي سلام نامه‌ها با يك خداحافظي گران و سخت آغاز مي‌شوند ولي دست اتفاق را نمي‌شود گرفت كه نيافتد آري اتقاق افتاده است

ابري سياه وسنگين آسمان دلم را پوشانده است و در يك تنهايي بزرگ تمامي عزيزان و داشته‌هايم را به شما مي سپارم

در خيابانهاي بي درخت قدم مي زنم خاطره‌ها همراه باران پاييزي بر پلكهايم مي نشينند من در پناه خداوند تا كنون تاب هزار شب تلخ را آورده‌ام و در نهايت اندوه و تلخي ديگر تاب ندارم

دوستان خوبم وجود شما در اين روزها چراغي بود از خورشيد روشن تر با اين پاهاي خسته و دستهاي بسته ديگر تاب ندارم تا سپيدة صبح را سركشم

مي روم مي روم زيرا كه جان من به سبب جراحاتم در من بيهوش شده است

وقتي در آسمان دروغ وزيدن مي گيرد ديگر چگونه مي‌شود به آيه‌هاي رسولان سرشكسته پناه آورد

كتابهاي خسته‌ام را چون مادر مي بندم و سلولهايم را از ترانه‌هاي رهايي لبريز مي سازم و دربيشه‌هاي بلوط و گردو دعا مي خوانم

اكنون خوشحالم خوشحالم كه با دلي آگاه و ضميري روشن براي چندي مي روم و بازگشت با خداست

نگاه كنيد در اينجا زمان چه حجمي دارد و اين تن خسته داشته‌هايش را به شما مي سپارد و نداشته‌هايش را نيز با تمامي شرمندگي پوزش مي خواهد

خسته‌ام خسته ام انگار چند سال را پياده راه آمده باشم انگار صد سلسله كوه را روي شانه‌هايم حمل كرده ام آنقدر خسته‌ام كه نام خود را هم فراموش كرده‌ام

و آنقدر عاشقم كه دلم براي همة چيزهاي خوب تنگ مي شود و من تنها چشمهايم را خيلي دوست دارم كه هر وقت بعد از اين از هواي بي شما بودن سنگين شود آنقدر اشك مي ريزد و مي بارد تا لايه شفافي از عطر شما شعله‌هاي دلم را فرو بنشاند. دوستان خوبم و عزيزترينهاي زندگيم شما چه مي دانيد كه اين چشم كه از ميان تيرهاي مژگان رد پاي شما را دنبال مي كند چقدر در اينهنگام مشتاق ديدار شماهاست

واي شماها نمي دانيد كه روزگار چقدر كوتاه است و چراغهاي خوشبختي ديري نمي پيمايند

و هميشه نمي شود شانة به شانة دوست در باران قدم زد و شايد اينبار در ميانة راه گردبادي عظيم همه چيز را در هم بپيچد و اثري از حرفهاي قشنگ و نگاه‌هاي خاخطره انگيز نماند

كاش مي دانستيد كه هر قطره باران آيينه ايست كه مي توانيد عشق مرا به خودتان در آن ببينيد شايد آنگاه در روزهاي باراني هيچگاه از كنار قاب پنجره دور نمي شديد

شما چه مي دانيد كه اين دل كه پشت پيراهني از گل سرخ پنهان است چقدر دلتنگ شماهاست

و تو

اگر ديوارة دهليز اين دل را مي ديدي كه با نام تو تزيين شده و اگر صداي تند و هيجان آلودش را مي شنيدي آنوقت شايد كمي فقط كمي او را درك مي كردي

و دارم به يك سفر مي روم سفري از نوعي ديگر

و دوري نيست وقتي كنار شما نشسته ام و به آرزوهاي خفته‌ام فكر مي كنم و نزديكي نيز نيست كه فرسنگها از شما فاصله گرفته‌ام و در آن بوستان خاطرات قديمي با درختهاي چنار حرف مي زنم

مي روم و اگر بازگشتم با دستي پر خواهم بود و اگر نه خداحافظ

در غيبت تو هزاران عشق دست نخورده صدها افسانه ناگفته و يك مصر يوسف متولد نشده حضور دارد

و در آخر سلام ، خداحافظ حرف تازه اگر شنيديد ما را هم خبر كنيد

تنهاترين دوست شما برديا

دلم خيلي گرفته


امروز صبح كار كليد خورد

روزي بسيار بسيار آفتابي

نمي دونم چرا يه دفعه ساعت ده صبح زير اون آفتاب دلم ريخت

از دور قبرهاي بهشت زهرا به رديف بودند

يه واژه تو ذهنم اومد

دلم خيلي گرفته

بي اختيار گوشيمو باز كردم تا اين حسمو اس ام اس بدم

اما هر چي گشتم هيچ همدلي رو پيدا نكردم

به امير اس ام اس مي زدم

كه تو اين هفته همش درگير ذهنيت من بود

يا به سروش كه اونهم كم محبت نكرده بود

نه به شهاب مي زدم

كه من مهمونيشو خراب كرده بودم و اون ديشب براي حال من از من دعوت كرده بود تا شايد خوب شم

خلاصه نشد به هيچكس اس ام اس بزنم اين عقده رو دلم موند تا الان رسيدم خونه

هنوز دلم خيلي گرفته

يه دوش گرفتم در لحظه اينك بعد قليون و چاي

و بعد به انتظار شبي ديگر

پس كي وقتش ميشه بياين سر اين مرغي رو كه از وقت كرچ شدنش مدتيه ميگذره ببرين هم خيال خودتون راحت شه هم خيال من

Sunday, November 15, 2009

تلفن


مثل اينكه هميشه اينجوري وقتي تو دلت براي يكي مي تپه اون ناز مي كنه و ميره و يه روزي برميگرده اما چه روزي؟
ياد آهنگ مهستي افتادم: يه روزي برميگردي كه فايده‌اي نداره هر چي سرم آوردي دنيا سرت مياره
ساعت 12 ظهر تلفن زنگ زد مثل هميشه رو منشي
صداي پشت خط محزون اما آشنا بود
دلم نمي خواست بردارم اما وسوسه شدم
يكي از اوهاي زندگيم بود كه دوستانه از هم جدا شديم
اون رفت كه فكر مي كرد بايد از هر چي كه اينجا داره دل بكنه
و من موندم كه مثل هميشه فكر مي كردم بايد بود و موند با يه دنيا خاطره تلخ و شيرين ... و رفت
مدتها از اوج خوشحالي و خوشخبري با نيو فرندش برام حرف زد و دلم رو شكست
و حالا زنگ زده بود كه بگه تنهاست
اول محزون شدم اما بعد در دلم بهش خنديدم
حساب و كتابهاش درست از آب درنيومده بود
شايد تو دلش به عاطفه عميق و پايدار من فكر مي كرد
اما خداييش خلايق آنچه لايق
چه كار بايد مي‌كردم
تنها گوش دادم در سكوت و سكوت و سكوت
حقش بود حتي دلسوزي هم زيادش بود
من ازش متنفر نشده بودم هيچوقت حتي دوستش هم داشتم
اما مگه تنهايي من چشه كه همه فكر مي كنند محتاج بودنشونم
نه خير تنهايي هر كسي براي خودش عزيزه و حرمتي داره
همصحبت ساعتها و لحظه‌هاي تنهايي من هميشه گربه‌هايي بودند كه داشتم
كه حداقل عشقم رو به خودشون كاملا درك مي كردند
حالا حتي بنا به غريزه
در دستهاي من بزرگ شدند با عشق من اما هرگز اين عشق رو با رفتن بي صدا پاسخ ندادند
در دامان من زيستند و در دستهايم رفتند
اين آدميزادست كه شير خام خورده
و اعتماد بهش جز خيانت رنگ و بويه ديگه اي نداره
حالا مي خواست به من بگه اگه من عاشقم بايد بودنش رو قبول كنم
و خبر نداشت كه ژن من عاشقه اما نه هميشه
گوش من اينروزها پر از اين حرفها و كنايه‌هاست
صداي عشقهايي رو مي شنوم كه همشون
ريشة احساسات و هيجانات زودگذره تا يك عاطفه عميق و پايدار و اينجاست
كه در اين تنهايي ساية ناروني تا ابديت جاريست اما جاريست و هست و ماناست

Friday, November 13, 2009

يار دبستاني من

به ياد كودكي

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه‌ی بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی‌فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب؛ بد اگه بد، مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه؟

یار دبستانی من، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما

Thursday, November 12, 2009

مجنون و نظامي


سرم درد ميكنه

صندل بياريد يار

طبيب از ملك اسكندر بياريد

اگر از ملك اسكندر نيومد يار

دوا از خانة دلبر بياريد

مجنون نبودم مجنونم كردي

از ملك خودم بيرونم كردي

*******

داشتم داستان مجنون ليلي رو مي خوندم

خداييش اين نظامي هم داستانهايي ساخته از عشق تو اين دوره مجنوني گويي درديست كه دوا ندارد در عصري كه عقل بشريت و علم روانشناسي ميگه كه مجنون عاشق نبوده بلكه يه آدمي بوده كه دلش مي خواسته خودش رو آزار بده به نوعي يك خود آزار

خوب اين از مجنون

****

بعد ليلي چي بوده كه وقتي به مجنون شلاق مي زدند

جاي شلاقها در تن ليلي كبود ميشده

گويا مفهوم عشق عوض شده و در اين زمانة پر نيرنگ و ريا و فريب

اي عشق چهره آبيت پيدا نيست

*********

سهراب هم كه ميگه

عشق صداي فاصله‌هاست

*****

ما هم كه از عصري ديگريم يه روزي استاد فراهاني به خواهرم مي گفت تو چطوري با اين آدم عصر حجر زندگي مي كني

شعرهايي كه دوست داره

كتابهايي كه مي خونه

و هنرهايي كه بهشون توجه داره

همه ماله نسلي فراموش شده است

و من هم فراموش شدم

واي چه فراموشي سنگيني چه فراموشي سنگيني

دلم براي باغچه مي سوزد

دلم براي كلاغي كه هر روز تمامي تمام تميزكاريهايم را به ... مي كشد مي سوزد

********

نمي تونم غمت بردارم ز دل يار

نمي تونم بسازم دورم منزل

نمي تونم دمي بي تو نشينم يار

دو پايم تا به زانو مانده در گل

*******

بعد به شيرين و فرهاد و خسرو فكر كردم

كه فرهاد سنگ شكني بود

عشق شيرين او را خلاق كرد

تا كتيبه بيستون بنگارد

*****

و همة اين عشقها وصل نداشتند

چرا؟ راستي خداييش خدا حضرت خدا خود خودش

چرا وقتي آدم رو خلق كرد حوا رو آفريد

اونهم از دندة آدم

نكنه خودش از تنهايي خسته شده بود

اما خوب ساختن يه خداي ديگه براش جذابيتي نداشت

او عشق شيطان را تجربه كرده بود گويا

*****

درون سينه پر پر مي زنه دل يار

صداي آيو دلبر مي زنه دل يار

همه شب همره مرغ خيالم يار

كجا مي گرده و در مي زنه دل

*****

و عشق شيطان هم انتها نداشت

اين ستيزه از حسادت بود و هست

آدم دلبري بلد بود هر چند سيب خورد

باز مسيح از دامن مريم متولد كرد و مسيح عاشق خدا بود و يوحنا عاشق مسيح

*****

بعد به مولانا و حضرت شمس فكر كردم

اينم يه جورشه

حالا چه جورش عالمان و عاقلان دانند

ما هم كه نه عاقليم نه عالم

همون مجنون باشيم بهتره خداييش رو هم حساب كنيد براي دنيا مجنون بهتر از جانيه

حالا كه همه جاني شدن ما مجنوني رو امتحان مي كنيم

*****

از اينجا تا به شيراز لاله كاشتم يار

ميون لاله ها سيبي گذاشتم

از اين ره مي روي سيبم نچيني يار كه اسم رود جونيم روش نوشتم

مجنون نبودم مجنونم كردي از شهر خودم بيرونم كردي يار

راز دلهاي شكسته


آمدي تا بار ديگر

قصة دل گيرم از سر

رنج من گردد فزون تر

آمدم تا دل ببازم

عشق خود را زنده سازم

جان من از شكوه بگذر

آمدم آشفته سر گفتم به دل كي فتنه گر ايام غم ديگر گذشته

قصد آزار مرا داري اگر بگذر زمن زيرا كه آب از سر گذشته

كامدي تا زنده گردد

خاطرات عشق ديرين

بهر تجديد مودت

گو چه باشد بهتر از اين

افتد آخر بر زبانها

راز دلهاي شكسته

تا ابد باقي نماند

مي به ميناي شكسته

به كه از حالم نپرسي

از مه و سالم نپرسي

از سخن گفتن چه حاصل

من اسير سرنوشتم

روي تو باشد بهشتم

بگذر از آزردن دل

آمدم آشفته سر گفتم به دل كي فتنه گر ايام غم ديگر گذشته

قصد آزار مرا داري اگر بگذر زمن زيرا كه آب از سر گذشته

اين دو روز زندگاني

اين همه غوغا ندارد

تا به كي نالم ز دنيا

فتنه دارد يا ندارد

افتد آخر بر زبانها

راز دلهاي شكسته

تا ابد باقي نماند

مي به ميناي شكسته

اين دو روز زندگاني

اين همه غوغا ندارد

تابه كي نالم كه دنيا فتنه دارد يا ندارد

مهره مار





خوب ديگه باز اينم از نوشته‌هاي كيميان قرض مي گيريم
خداييش تا حالا از اين چيزها نديده بوديم كه ديديم
وقتي بچه بودم با مادرمادربزرگم چند بار رفتيم روضه
تو اين روزها بحث مهرة مار و اين حرفها
دعاي مهر و محب و اينجور چيزها رو مي شنيدم
خدابيامرز آواج خانوم كه با اينكه خيلي قديمي بود و سوادي نداشت
به اين چيزها مي خنديد و مسخره مي كرد
يادش بخير ازش يه بار پرسيديم تو به اين سفيدي مثله برف بلور
بعد آقا چرا ازدواج نكردي
مي گفت: صبح به صبح به صورت و دستام خاكستر مي ماليدم
تا همه فكر كنن سياه و زشتم
خدا رحمتش كنه وقتي شوهرش مرد
پنج تا بچه قد و نيم قد رو با ثروت آقا بزرگ كرد
اونم به چه دردسري
حالا همة‌اين بچه‌ها هر كدومشون داييجان هاي مادري ماهستند
كه خدا مادرشون رو رحمت كنه
حداقل اونها به عنوان بزرگتر هستند
*******
حالا كيميان اينا رو نوشته و اينكه به قول اون
تو ساله دوهزارو چند هنوزهم اين چيزها رواج داره
منم كه مثل كيميان همة اين راههاي انرژي بازي و سحر و جادو رو رفتم و هنوز هيچي به هيچي
راستي راستي اگه اين چيزها جواب مي داد چقدر دنيا قشنگ مي شد
چقدر دنيا قشنگ مي شد
حالا راستي راستي به قول كيميان
خدایا خب این مردم نگن : ... بیا ... بیا
یا اگه اين مردم عکس اولیا انبیا در ماه نبینند، مردم ایالت ماساچوست ببینند؟

Tuesday, November 10, 2009

امشب


نمي دونم اين چه حسابيه كه اين كيميان اينروزها پا رو دل ما گذاشته و هرچي ني نويسه حال منه خرابه... اي كاش ياد دوري از خدا از ذهنم مي رفت و مفهومي كه از جهنم داشتم

اي كاش بي خدا بودم جادة بي خدايي وهم‌آلود تر است نه سيب را مي‌شناسد نه عشق را و نه درك بالهاي پروانه را دارد

كجا بروم كه نه من باشم

و نه شعرهاي رنگ پريده‌ام

نه شب

و نه روز و نه هوا و نه خلاء

نه عشق

و نه نفرت

نه ديو و نه فرشته

سايه‌هاي سرد به دنبالم هستند

كجا بروم

غير تو به كه بگويم تو بگو

تنها خوشحاليم اين است كه حداقل براي اينكه دوست‌داشتنيهايم را خواب ببينم هيچ قانوني نيست و هيچ اجازه و موافقتي لازم ندارد

باران مي آيد باران مي آيد

پنجره‌هاي چشمهايم خيسند خيس خيس

وقتي از خانه بيرون مي آيم از خودم جدا مي شوم

من پيراهن اولين ديدارمان را گم كرده‌ام

و ماسكهاي شيشه‌اي چشمهايم ديگر رنگي ندارند

اما هر روز و هرصبح مي خواهم چشمهايم باز شوند و روزهاي گمشده‌ام را به من بازگردانند

نيمه شبها در خيابانهاي سرد شهر قدم مي زنم

خاطره‌ها همراه باراني كه مي بارد بر پلكهايم مي نشينند

واي من تا به حال در پناه خدا هزاران شب تلخ را تاب آورده‌ام اما چرا اين شب صبح نمي شود

پيشترها خداوندا وقتي نام تو را زمزمه مي كردم اتاقم آنقدر بزرگ ميشد كه همه جهان را در آن جا مي دادم

اما اين روزها در اين تنها

آسمان زيبا نيست

و راه رفتن ابرها به راه رفتن مردگان مي ماند

هيچ جاده‌اي به طرف افقهاي روشن نمي رود

هيچ پرنده‌اي بالهايش را براي پرواز آرايش نمي كند

امروز وقتي تنها شدم ديگر نتوانستم در اين اتاق نفس بكشم

در محاصره ديوارها و پرده ها خفه شدم

شكل ستاره‌ها را يك دفعه از ياد بردم

فهميدم لبخندها مفهومي ندارند و زندگي و عشق يك معماي حل ناشدني هستند

زمين گردكاني سرگردان است

و دلم يخ بست

خدايا من نمي توانم اين همه تنهايي را بر شانه‌هايم حمل كنم

احساس كردم هزاره‌هاست كه آغوشم را براي كسي نگشوده‌ام

و هزاره‌هاست كه آواز نخوانده‌ام

پنجرة اتاقم خالي از منظره است

و سينه‌ام خالي از شور و شوق

امشب نمي توانم ثانيه‌هاي تنهايي و سكوت را به طرف فردا هل دهم و روي نزديك ترين درخت خانه

تمامي تمام قلبم را با همة احساساتش به يادگار حك كنم


شانه به شانه


اين سومين باره كه ميام بنويسم و .... چه عرض كنم يا هنگ مي كنه ريسارت بايد كنم يا نمي شه تايپ كرد و يا ... به هر حال هر ثانيه يك اتفاقي ميافته كه با نوشتن ما سر جنگ داره ... مدتهاي مديد بود كه احساس مي كردم بايد در يك پيله تنهايي بمونم تا يه استحاله بزرگ يا شايد از كرم به پروانه رسيدن درم رخ بده نمي دونم اين چي حسي بود كه مرا اينگونه در بند گرفته بود مي سوزاند و به خاكستر رسانيده بود به هر حال هزاره‌ها گذشت و من در پيله ماندم تا جايي كه ديگر از فرط تنهايي چشم و دل سوخت و آهي سوزان از نهادينه‌ام برآمد و گويا اين آه در جايي در ميان هستي شنيده شد ... امروز داشتم پستهاي گلي كيميا رو مي خوندم كه نوشته بود
مي خوام برم جايي كه مفهوم عشق بین‌شون واژگون نشده و مثل بچه آدم به وقتش و به اندازه‌اش عاشق و فارق می‌شن
محله‌ها هم سبزو سادگی مردم ممکنه باعث بشه حتا خوابت ببره
گور بابای درک اگه هشت‌پای زنده و خرچنگ می‌خورن
یا مارماهی خیلی دوست دارن
مهم اینه آدماشون (البته كيميا نوشته بود مرداشون ) وحشی نیستن عاشق می‌شن، مثل آدم. کنارت، شونه به شونه حس‌شون تعریف می‌شه و شکل می‌گیره
تازه بعد از گذران ترم‌های اولیه از طرف که دیگه تا صبح براش مستن و از دوری‌ش رو به موت
یه اجازه بغل می‌خوان
تازه
بغل سادة ساده
نه مثل ايرانيا كه
یه‌جا تنها می‌بیننت با مخ برن تو دیوار
موضوع اینه که بیش از یکی دوبار قدرت تحمل و همت در ایرانی نیست و بلافاصله از دیار هورمون‌جاتش سربرمی‌آره
برای همینم معمولا دیده می‌شه که
به قید دو فوریت آب می‌شن و به زمین فرو می‌رن
چون اونا فقط همین یه‌کار را در زندگی یاد گرفتن

متاسفم
واقعا من هم متأسفم

گور باباي همة ايرانيا همزبونا
عوضش آدم که هستن؟بغل را هم با شان و منزلتش می‌شناسن
و اين شد كه دارم مي نويسم

آره عشقي كه ماياد گرفتيم در عصري به فراموشي سپرده شد ... در عصري دور گويا ... كيمياي عزيز ما در وهم و خيال نبوديم بلكه جامعة اطراف ما و زمانه ما اينچنين پست و پلشت بود
بدبختي ما اين بود كه ما من و تو و امثال ما عشق رو جور ديگه اي مي ديديم
و رابطه رو جور ديگه‌اي تعريف مي كرديم كه آخرمون اين تنهايي شد و وقتي كه يك همراه رو ديديم كه گويا در دايره كيهاني ما بود باز ترسيديم و هنوز هم مي ترسيم شايد من و تو به آب نزديم
ما هم همه رو به يك چوب زديم و اين ترس ما بود كه ما رو اينگونه رها كرد
يه بار پريا بهم گفت تو و مامانم عين همين
تو خودخواهي خودتون غرقين
اما اون نمي دونست كه من و تو از من گذشتيم تا به اين رسيديم ....باري از من و كيميا كه بگذريم

هي رفيق تو
تو كه تازه اومدي
تويي كه به نظر از نسل اهل دلي
شانه به شانه نه سايه به سايه
شانه به شانه با هم در كنار هم و براي هم
اظهر من الشمس تر از اين ديگه نمي تونم بگم
شانه به شانه