Sunday, November 29, 2009

ماسك


مثل هميشه موقع اومدن يه بسته تنباكو و يه بسته ذغال
تنها دلايل من براي ادامه چيزي شبيه به زندگي به هر حال آدميزاده براي ادامه زندگي به دنبال بهانه‌اي مي‌گرده
دلتنگيم از جبر اين زندگي ناگفتني است
تنهايي مردة مردامي كه ديگه حتي توي خواب هم دست از سرم برنمي داره
دفعة قبل كه نامه‌اي براي رفتن و خداحافظي براي يك سفر نوشتم عدة اي از دوستانم به خيال خودكشي نگران شده بودند
اما هيچكدومشون نمي دونستن كه هنوز نه وقت رفتن رسيده و نه جسارتش هست و حتي بدبختانه به نكات كوچك اشاره شده در نوشته‌ها هم توجهي نكرده بودند
و اي كاش بيرحمانه سعي در به هم زدن خلوتي نمي كردند كه بايد مي بود و مي بود و مي بود
ناچار فكر مي كنم يه روزي پس از هياهوي بسيار نوبت به آرامشي ابدي خواهد رسيد يه خواب راحت
نه خوابهاي آشفته‌اي كه هميشه با كابوس همراهند و ترس از تنهايي ابدي كه هرگز دست از دل و ديده بر نمي دارند
هيچكس نمي دونه كه چقدر سخته كه احساس كني وقتي برمي‌گردي خونه هيچكس منتظرت نيست
و يا وقتي سر كاري هيچ اويي به انتظار تلفن يا زنگ موبايل تو نيست
و تو با اين همه عشق تنهاي تنها در كنجي زانو به بغل گرفته‌اي
و اينجاست كه هر روز به او(خدا) مي گم يعني باور كنم كه روز الست اين قالوا رو شنيدم و من هم بلي گفتم
نه نگفتم براي اين زيستن نگفتم
دستهايي و دلي بهم دادي كه همه از عشقند عشق عشق عشق
اما هر بار كه دل به عشق دادم
...
حالا خسته و خراب چون جغدي شوم بر ويرانه‌هاي يك زندگي نشسته‌ام و تنها صداي هوهويي مي آيد
اين حق من نبود حق هيچكس نيست
باز سر درپيله برده‌ام و ذكر يا نور گرفته‌ام
و دانه‌هاي تسبيح را قسم داده‌ام
اي كاش مي شد روزة سكوت نشكنم اي كاش
مريم مقدس گفت
اني نذرت... براي خدا روزة سكوت گرفته‌ام و تا روز روزه‌ام سخن نخواهم گفت
اينهمه اشك خدا براي كي و از كجا آفريده از ساعت 6 دارم اشك مي ريزم قطع هم نمي شه ناخودآگاه مي آد و مي‌آد و مي‌آد و اين نواي دعاي عهد موسوي تنها مونس ساعتهاي تنهاييه من
امشب تولد دعوت بوديم منزل خاندان ديبا ... سها كلي اصرار كرد بيا بريم گفتم نه آخرشم گفت به درك خاك بر سرت هي بشين براي دوستات وقت بذار از اينور بگذر
بعدم آلاگارسون كرد يه پروگ به سبك يونانيها سر گذاشت و رفت و رفت و من موندم مثل هميشه تنها با چهارچوبهاي اين خونه و ياد و بوي مادر و ياد دستهايي كه هميشه بي ريا فشردم و هميشه بازپس منفي گرفتم و هربار استاد اعظم گفت درسش رو بگير ديگه از آموختن خسته شدم آنچه داشتم ايثار كردم خستم خيلي خسته انگار هزارسال پياده راه رفته باشي و به بن بست رسيده باشي فكر مي كني تنها نيستي تو دوستات و آشناهات و عشقهات زندگي مي كني دستهايي دستهات رو فشار مي دهند در آغوش مي گيرنت بهت قولهايي مي دن و تو به اونها اما اما يه كم كه مي گذره وقتي سرت رو مي چرخوني تو صورت تك تكشون نگاه كه مي كني مي بيني همه ماسك به صورتشونه
خسته شدم آهاي با شماهام ماسكاتونو بردارين بزارين خودتونو ببينم من كه خر خوبي هستم پس چرا شماها روراست نيستين چرا ؟

صبحها لوكيشن اين كار نزديك بهشت زهراست هر روز مي بينم مي بينم كه تمام مادراني كه من رو بزرگ كردند چقدر آرام به خواب رفتند و من هر روز بهشون مي گم كه آرام بخوابيد و هر بار از اين فكر وحشت مي كنم كه اي كاش مادر بود و من رفته بودم و دلم از اين فكر مي سوزه و باز بهش مي گم آرام بخواب مادرو دعاي يا نور برام بخون و رجعت بخواه

وضو گرفتم برم پاي سجاده هر چند قبول نيست با اين همه نا اميدي و دلتنگي اما خوب بنده عاصي همين ميشه كاريش نمي شه كرد
پنج تا واليوم و خواب تا صبح فردا شايدم ظهر


1 comment:

bluesky said...

افق تاريک
دنيا تنگ
نوميدي توان فرساست
مي دانم
وليکن ره سپردن در سياهي
رو به سوي روشني زيباست
مي داني
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به اين غم هاي جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادي
نمي دانند هرگز لذت و ذوق رهايي را
و رعنايان تن در تورپرورده
نمي دانند در پايان تاريکي شکوه روشنايي را


فريدون مشيری