Friday, November 20, 2009

قتل نفس


داشت شروع مي شد كه خفه‌اش كردم درست اول اوله خط خود خود اولش نمي خواستم شروع بشه نمي خواستم اين حس معنا پيدا كنه يك

عصر جمعه آمد يك دفعه با آن حس قريب فاتح و ناگهاني اين جمعة سوم است خيلي ناگهاني آمد و در ابتداي ابتدا من يك گام پس رفتم.

خداحافظ

و عقب كشيدم

حتي فرصت شروع شدن اين حس را ندادم چه برسد به ادامه رابطه

نمي دانم چگونه و كي؟ بس كه با شتاب اين كار را انجام دادم

و چقدر با ترس اين حس را كشتم و دستهايم حالا انگار كه دچار يك قتل شده‌اند مي‌لرزند شايد هم از ضعف روزه‌هاي اين چند روز

نمي دانم

اما اين دستها مي لرزند چون با آنها نيامده آن حس را كشتم دستهايم رو گذاشتم روي گلوش و فشار دادم تا مي توانستم فشار دادم و وقتي داشت خفه مي شد تنها نيم نگاهي به من كرد يك نيم نگاه ... سوختم اما كشتم نه تقلايي نه التماسي و نه حتي يك آه و بعد ذره ذره ذره و آرام آرام او را در گوري كوچك همچون پيكر يك نوزاد دفن كردم

و اينك خودم خواسته ام شكايتي هم ندارم ديگر نمي خواهم اين قصه تكرار شود هم لياقتش نيست هم من توانش را ندارم نمي خواهم ديگر نمي‌خواهم سوار سرسره‌اي شوم كه نتوانم ميانة راه متوقفش كنم يك بار بس است آنهم به اين گونه نمي خواهم مرثيه تكرار شود

موج نيرومندي كه من خسته‌تر از آنم كه در برابرش بايستم و يا حتي به كسي يا چيزي پناه ببرم

و بدبختي اين ويراني اين بود كه او مي دانست و فكر مي كرد مي تواند جادوي مرا باطل كند و بعيد هم نبود اما ...اما من آن را انجام دادم اينقدر زير باران اينجا كنار يك امامزادة قريب دويدم و ذكر گفتم و نفس كشيدم و اسم اعظم تكرار كردم و براي اثبات برتريم به همه حتي خودم اينقدر تند رفتم كه باز همه چيز را در جايي جا گذاشتم

اگر اين ايست را نمي دادم لابد مي خواست مانند نوبت قبل تا آخرين جاي روحم جلو بيايد و اين ناممكن بود

هرگز هرگز هرگز نه بي او مي خندم نه با او مي گريم اين بي تفاوتي بسيار بهتر است

و حالا من كه مبهم‌ترين، نگفتني ترين، باكره ترين و پرمعناترين حسها را با وحشتناك‌ترين جريمه ها و سلوك روحي و ثانيه‌هاي جادويي حس كرده‌ام هنوز در بين مشتي احساسات گنگ و لغزنده دست و پا مي زنم

اما مطمئنم كه نمي خواستم در روح كسي شنا كنم آنها روحي كه شايد شايد تنها بركه‌اي باشد نه دريايي كه من اينبار دريايي مي‌خواهم و مي خواهم در كسي محاط شوم كه پاياني نداشته باشد دست كم براي من و حالا من دور شده‌ام هم از خودم هم از خانه‌ام و همة چيزهاي خوبش و خوبم را در جايي خواهم گذاشت و فهم او را براي كساني كه متأسفانه به قدرت ذكر و سحر من اجازه نخواهند داشت نه او درك كنند و نه حتي به او نزديك شوند

به هر حال كاري كه من انجام دادم تا كنون يك قطع در شروع يك حس عزيز و مقدس آنهم اينگونه ناگهاني،؛‌پرمعناترين، بزرگترين، غمبارترين و حتي تلخ ترين تراژدي روح انساني است

و اكنون تا بالاي لبهايم غرق شده و فرو رفته‌ام بعد به بيني چشم و پيشاني ام خواهد رسيد و از پيشاني كه بگذرد ديگر تمام شده است وهر چند اين قسمت سخت ترين قسمت است اما تمام مي شود و آن موج نيرومند مي‌ميرد و آن حرف نيمه تمام و

آن تقابل نابرابر دو روح

و بعد من مثل يك مجسمه چيني گچي خوشگل ساكهايم را جمع مي كنم از درختها و گنجشكها و ضريح اين امامزاده خداحافظي مي كنم و باز مي‌گردم و بعد

تمام شد تمام شد هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم

No comments: