Friday, November 27, 2009

مهر مكتوب


ده دوازده ساله بودم كه مامان يك جلد كتاب به اسم شعر زمان ما رو به خونه آورد. آن روز عصر زمستاني، مامان بو و عطر "فروغ" را با خود به خانه دل من آورد. مادرم كه همه ي عصمت و عفت جهان بود با چشمان درشت هميشه هراسانش "فروغ" با همه ي جواني اش ميتوانست مادربزرگ من باشداگر زنده مي ماند. يادم هست كه كمي بعد، با پول توجيبي ام كتاب افستي با نام ديوان اشعار فروغ فرخزادخريدم . بچه مدرسه اي بودم و كتاب را مثل كتاب هاي درسي با كاغذ رنگي و نايلون جلد كرده بودم. شعرها كلماتي ساده داشتند. خواندن لغت هاي كتاب آسان بود. مثل ديوان مولوي يا شاهنامه سنگين هم نبود تا مچ دستم را به درد بياورم. كوچك و سبك بود. آن روزها از تمام افسانه هاي جهان پر بودم و فقط به شعر "رويا" خودم نزديك ميديدم چون خيال پردازي كودكانه اي بود. "رويا" بي گمان روزي ز راهي دور ميرسد شهزاده اي مغرور... كه نه ما شاهزاده مغرور شديم و شاهزاده ي مغرور هم هيچوقت نيامد! يا لااقل تا امروز كه پيدايش نشده است
بعد "علي كوچيكه" كه خودم بودم و ترس هايم از تاريكي و حوض آب و عمق هر چيز تاريك و ناشناخته. آسمان دشت ستاره اي بود كه در پشت بام خانه آويزان بود و "خدا" نيمه شب ها در آنجا قدم ميزد و دنياي آش رشته و غيبت كردن خاله خانباجي هاي روزهاي تعطيل كه من مثل "توم ساير" و "هاكلبري فين" هميشه از همه ي آنها ميگريختم، پناهگاهم غاري كوچك در پشت رختخواب ها در ميان راه پله خانه مادر بزرگ بود. و در زمان ديپلم تمام شعرهاي فروغ را حفظ بودم و هر پنجشنبه ظهيرالدوله با فروغ و اينروزها با مادر در بهشت زهرا. مادرم كه تمامي مهر و محبت عالم بود فروغ را دوست مي داشت چون شايد به عكس خودش عريان بود و او نياموخته بود كه بي پروا بيانديشد و بي پروا فكر كند و زنانگي خودش را با كلمات بيان كند و من فهميدم كه خيلي چيزها را نميبايست ميگفت. همان زمان ها، به "فروغ" پناه ميآوردم آن وقت ها فروغ خواهر بزرگم ميشد و بي پرده و صميمانه از اين سرزمين ناشناخته و ممنوع، از كشف و لمس جسم و از خودش ميگفت كه مثل همه مان بود. بعدها، وقتي كه با ناچار زمان به دوستي با خانواده ي «قد كوتاهان» تن دادم؛ به «فروغ» فكر ميكردم كه در زير آسماني كه پر از طنين كاشي آبي بود، ناگهان در آئينه نگريسته بود و «عروس خوشه هاي اقاقي» شده بود. ولي در اين روزهامن حتي آئينه اي هم ندارمتا به تصوير غم انگيز خودم خيره شوم. گذاشتم روزها، ماه ها، و حتي سالهايي از زندگيم مسموم شود. تا روزي كه بالاخره عشق؟ ــ عشق كه هميشه غايب بود غايب هست. يا بيشتر به «خورشيد يخ بسته» ميمانست تا «بوته ي گر گرفته خورشيد». گفتم كه، غايب بود. هميشه غايب، غايب. گاهي با خود شعر «فروغ» را زمزمه ميكنم: مرا به زوزه ي دراز توحش در عضو جنسي حيوان چكار مرا به حركت كرم در خلاء گوشتي چكار؟مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد كرده است. تبار خوني گل ها، ميدانيد؟! خيلي طول كشيد تا بتوانم نيرو بگيرم تا از نو روي پاهاي ناتوانم بايستم و توان دوباره به زندگي ادامه دادن را پيدا كنم. چند وقت پيش، هنگامي كه خبر مرگ مادرم را با يك تسليت گويي كه من مي دانم به من دادند، باز بي اختيار به ياد «فروغ» افتادم. چون كه مادرم هم كه دختر يك ارتشي بود به تنهايي با دنيايش مبارزه كرده بود اما به سبكي ديگر، مادر همان تجربه ي پيشين «فروغ» رابه سبكي ديگر تجربه كرده بود. حالا، امروز نزديك يك سال واندي از مرگ مادر ميگذرد. روزي نيست كه به زندگيش يا شعرها و نوشته‌هايش و يا به فروغ فكر نكرده باشم. هم چنان كه شبي نيست كه بدون شعر يا نوشته‌اي از مادر يا فروغ به خواب رفته باشم. حس ميكنم كه مادردر وجود ما و با ما به حيات خودش ادامه ميدهد. و ما او را تكراركنان با خود حمل ميكنيم. زني كه تقديرش اين بود كه خياطي و خانه داري را خوب بداند و كار در خارج از خانه را همچون مردان حتي اگر حالا در گور خفته باشد. و به مانند فروغ، همان زني كه به گنجشك ها و آفتاب سلام ميگفت و دستهايش را در باغچه ميكاشت تا سبز شوند. فروغ، زني آغشته به بوي شب. فروغ، تك و تنها در ميان ويرانه هاي باغ هاي تخيل. فروغ، زني كه روي پاهاي خودش ايستاده بود. «فروغ» زني از تبار خوني گلها! «فروغ» زني در سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي
و اينروزها بعد از فروغ و مادربا زني ديگر مواجه شده‌ام مادري ديگر زني از تبار مادر و فروغ و با كتابي به نام مهر مكتوب و ابياتي بسيار زيبا
و اينبار او نيز مرا از عشق نهراسانيد و عشق بزرگ را يادآوري كرد

اي آينه دار عشق
روشن از نورم
تا دور تو مي‌گردم
بر پهنه كهكشانيت
مكتوب
يك ستاره مي مانم

No comments: