امروز صبح كار كليد خورد
روزي بسيار بسيار آفتابي
نمي دونم چرا يه دفعه ساعت ده صبح زير اون آفتاب دلم ريخت
از دور قبرهاي بهشت زهرا به رديف بودند
يه واژه تو ذهنم اومد
دلم خيلي گرفته
بي اختيار گوشيمو باز كردم تا اين حسمو اس ام اس بدم
اما هر چي گشتم هيچ همدلي رو پيدا نكردم
به امير اس ام اس مي زدم
كه تو اين هفته همش درگير ذهنيت من بود
يا به سروش كه اونهم كم محبت نكرده بود
نه به شهاب مي زدم
كه من مهمونيشو خراب كرده بودم و اون ديشب براي حال من از من دعوت كرده بود تا شايد خوب شم
خلاصه نشد به هيچكس اس ام اس بزنم اين عقده رو دلم موند تا الان رسيدم خونه
هنوز دلم خيلي گرفته
يه دوش گرفتم در لحظه اينك بعد قليون و چاي
و بعد به انتظار شبي ديگر
پس كي وقتش ميشه بياين سر اين مرغي رو كه از وقت كرچ شدنش مدتيه ميگذره ببرين هم خيال خودتون راحت شه هم خيال من
No comments:
Post a Comment