Sunday, November 22, 2009

شب تنهايي براي تو


در ميان عميق‌ترين لحظه‌هاي نازك تنهايي

و در ميان تاريكي

به دو چشم مظلوم و آرامي مي انديشم

كه باد باد مهربان هر روز به جاي من آنها را نوازش مي كند

خاطره‌ها را در قاب چشمهايم مي‌بينم

و صداها را از رودهاي اطراف مي‌شنوم

و جزيره‌اي را از دور مي بينم

كه تو در آن ساكني

و پرندة سفيدي كه بر آسمان خانه‌ات مي چرخد

اينجا زير اين باران تمام شب

تمام شب

صداي ضجة باران را مي‌شنيدم

و ديدم كه چگونه قلبي مظلوم

در كوچه‌ي ... از گذشته به آينده مي‌پيوندد

و در خطر زمان است

در خطر زمان به پوچي و بيهودگي و تنهايي

تمام شب اينجا

در ميان عظيم‌ترين شكنجه‌ها

صداي زنجره‌اي را مي شنيدم

كه به آينده مي انديشد و بانگ و فرياد مي‌كند

تنهايي را

و به آينده مي انديشم

و به قلب تو

كه در دل سياهي شب سرد و سياه

اينچنين سرد و سياه

اين روزها تنها مانده است

تمام شب

تمام شب در ميان تنهايي

براي تو گريه مي كردم

و تو نمي دانستي و نمي داني و نمي ديدي

حالا اكنون

ببين ببين كه من چگونه زمان را كه خطي محدود است

با چشمهايم به آينده مرگ پيوند مي زنم

ببين ببين كه من چگونه ذكرهاي تكرار را پشت سر گذاشته‌ام

و به اصلي واصل مي‌شوم

اصلي كه در انتهاي صميميت پرواز قرار دارد

ببين ببين كه من چقدر تنها و مشوش

چقدر تنها و غمگين

به تنها پنجره انتها چشم دوخته‌ام

و بيدار مانده‌ام

شايد شايد كه زنگ تلفن به صدا درآيد

شايد شايد كه تقاطع دو خط به آن نقطه بي انتها رسيده باشد

آن نقطه‌اي كه من آواز ناتمام تو را كشف مي كنم

و تو برگهاي انگشتانت را به شاخه‌هاي من پيوند مي زني

تا سبز شوم

زنده شوم

و با هم

باهم درخت شويم

No comments: