Wednesday, August 26, 2009

مادر


مادر میخواهم با تو سخن بگویم با تو وبا چشمان تو . میخواهم برایت از روزهای سخت بی مادری بگویم.از روزهایی که خورشید از آسمان روز و ماه و ستارگان از آسمان شب هجرت کردند. از غربت بی مادری که بی مادری بلای عظیم و دردی جانکاه است ."مادر" آرزو دارم صدایم را به کاتب تقدیر برسانم.
دلم میخواهد از بی رحمی تقدیر بنالم و از بی پناهی ام برایت بنویسم . از آرزوهایی که بر دلم سنگینی میکند. از قصه آشفتگی زندگی که بی تو دارم.
مادر جان کاش می دانستی چقدر دلم برایت تنگ شده برای آغوش پرمهرت
برای آغوش گرمت که بی ریاترین آغوشهاست . دلم تنگ شده برای چشمانت که پر فروغ ترین چشمان دنیاست و در انها می توان غوطه خورد و از بار غمها کاست و دستهایت که چون شاخه های گل یاس رازقی است.
"مادر" در تمام لحظات تنهایی ام بارها و بارها نامت را زمزمه کردم و میکنم
اما سکوت و سکوت و باز هم سکوت تنها پاسخ من است.
"مادر" تو نمی دانی چقدر سخت است هزاران حرف در دل داشتن گوش شنوا اما نیافتن. ای کاش میدانستی که حسرت یک لحظه مادر داشتن در قلبم مانده است .و پس از تو تمام روزهای خوش نیز به فراموشی سپرده شده است.
تو رفتی بی صدا و ارام مثل ابر از آسمان اما هیچ کسی غم پنهانی مرا حس نکرد هیچ کس از پشت خنده های تلخ من دیدگان بارانی ام را ندید.
هیچ کی ندانست یا نخواست بفهمد که در قلبم غمی به عظمت کوه البرز نهفته است.
گاه هنگامی که قطره های اشک از چشمانم سرازیر میشود حس میکنم در کنارم نشسته ای و با دستهای پر مهرت مروارید اشک را از گونه های تبدارم جمع میکنی حتی طنین صدایت را می شنوم که می گویی:" گریه
نکن فرزندم روزهای بهتری در راه است منتظر باش و غم به دلت راه نده"
"مادر" تنها آرزویم اینست که یکبار دیگر ببینمت و فریاد بزنم و بگویم مادر دوستت دارم چون تو تنها معنای زندگیم هستی و زندگی بی تو هیچ معنایی ندارد.
مادر با تو سخن می گویم با تو و با چشمان تو
مادر فراموش نمی کنم آن شب را که آخرین شب دیدرمان بود چشمانت مثل دو خورشید در یک آسمان پر فروغ نگاهت چقدر دلسوزانه و آمیخته با محبت بود ............... عجب شبی بود آن شب................
هر غروب با کوله باری از خستگی غریبانه چشم به راهت هستم .......
شاید بیایی و غم بی همزبانیم را که بر شانه هایم سنگینی می کند با تو تقسیم کنم.
دور از تو بی تو جسم و روحی خسته دارم پاهایم دیگر رفیق راهم نیستند چشمهایم از دوریت بی سو شده اند از بس عبث انتظار را تجربه کرده ام
خسته شده ام. انتظار کشیدن را تو من یاد دادی مادر . انتظار فرارسیدن سحر گاهی که تو همراه با آن طلوع کنی مرا زنده نگه داشته.
"مادر" منتظرم که یکبار دیگرتو را در چهار چوب قاب در خانه که از آن رفتی و دیگر باز نگشتی مشاهده کنم.
مادر با تو سخن می گویم با تو و چشمان تو
دوست دارم سر بر پاهایت بگذارم و پاهای خسته ات را با اشک چشمانم شستشو دهم. بی تو زیستن چه دشوار است ........ و تو چه آسان و چه آرام و چه غریبانه پر کشیدی.
کاش هیچگاه آن روز شوم آفتابی در دفتر ایام عمرمان ثبت نمی شد. ای کاش تو بودی و من نبودم .اینگونه کمتر آزار میدیدم . که چون تو بودی قدر و ارزش و مادر داشتن را درک نمی کردم . اکنون که نمی یابمت به ارزش و بهایت پی برده ام . افسوس در کتابها خوانده بودم :"مادر سلطان عشق جهان و نا خدای کشتی بی بادبان زندگیست" اما افسوس زمانی معنی آن را دانستم که نام تو از فرهنگ لغت زندگیم پاک شده بود.
افسوس......
مادر با تو سخن می گو یم با تو و چشمان تو ...........