Thursday, December 30, 2010
سوگه سیاوش و یاد شهادت
Friday, December 24, 2010
عشق بزرگ ، تولد مسیح و شبی دیگر
Monday, December 20, 2010
یلدا
Saturday, December 18, 2010
سلام شنبه سلام عشق سلام خداوند
Friday, December 17, 2010
بی ساقی و بی شراب مستم
Wednesday, December 08, 2010
ماهی و سالی دیگر
Monday, December 06, 2010
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
Monday, November 29, 2010
و باز تنهایی
Tuesday, October 12, 2010
دومین سال نبود مادر
این روزها رنگشون سیاهه، پاييز كه زيباترين رنگها رو روزي برام داشت حالا تلخ ترين فصلها و روزهاست مهر كه آغاز زندگي بود نويد مرگ رو برام به ارمغان آورد و حال به هر حال اون زمان كه سخت ترين زمانهاي زندگيم بود مي دونستم كه مي گذرند هرچند که نمي خواستم اينگونه بگذرند.. نمیخواستم به نبود عزيزترين عزيزان زندگيم عادت کنم، نمیخواستم این حجم بزرگ مصیبت رو هضم کنم.. حالا در خانه اي نيستم كه همه چيز آن همه چیز، همه چیز ِهمه چیز، خالی ِحضور یه آدم رو یادآوری میکنه..تارهای مشکی موش روی ملحفه های رختخوابش كه نشسته جمع كردم و بوي خوب مادر رو مي دهند، صندلی خالیش سر میز غذا، بشقابها، لیوانها، قاشق ها.. شیشه های عطرهای نیمه. لباسهای تا شده ی توی کمد. کاور پیرهن ها و کت دامنهايي كه چند تاشون رو اين اواخر از اونور آورد و هرگز نپوشيد. رو فرشی های جفت شده ش.. کنترل تلویزیون حتی.. یاد صدای پایی که دیگه نمیپیچه و نزدیک نمیشه که آروم در اتاق رو باز کنه و بگه وقت غذاس.. که مادر آب داد. مادر نان داد.و آموخت كه سارا انار دارد و كوكب خانم زن مهربانيست كه ديگر در زندگي مادي نيست نه! كه فروغ فرخزاد شاعرترين شاعر معاصر ماست و من نمي خوام كه جاي خالي مادر با هیچ چیز پر شه
ولی زمان میگذره.. زمان می گذره و من از اون هر چي مي كاوم در وجودم خوبي ياد مي آورم و افسوس كه اينهمه بزرگي اكنون زير خروارها خاك خوابيده ..مادر حالا كم كم داره رنگش سفيد ميشه و يه هاله نوراني دورش و حکم فرشته ها رو گرفته.. مادر با خدا رحمت کنه ی پشت بند ِاسمش، یه حجم نورانی شده که اينروزها هر چند خودش خيلي موافق اين حرفها نبود و فقط مي گفت ماي گاد من دعاها و آرزوهای خوبم رو ازش میخوام. کسی که از همیشه ش بهم نزدیک تر شده و تبدیل به کسی که همیشه همه جا هست و هر وقت صداش کنی صدات رو می شنوه حتی وقتی تو دلت باهاش حرف میزنی. کسی که تصویرش با یه طرح لبخند واسه همیشه تو ذهنم حک شده و کاش من هم تصويرم همین طور باوقار تو ذهن ها بمونه
شايد شايد در سوگ عزیزی چنین شریف،بلند و بزرگ لبخندی باید اما من مي گريم تلخ تلخ تلخ و نمي توانم اين اشكها را كنترل كنم كه تنهايي تنهايم را هيچ چيز جايگزين نمي شود
Wednesday, August 18, 2010
من مي خوام به كودكيم برگردم
Friday, August 13, 2010
دلم تنگه برايه گريه كردن
Tuesday, July 27, 2010
عيد شعبان و مزار مادر
مادر فرشته اي كه بيماري مهلك سرطان جانش را ذره ذره مثل خوره گرفت و اين روزها و ماههاي آخر را دايم در مسير دكترها در رفت و آمد بود. زني كه با نجابت و پاكدامني زندگي كرد و هرگز لب به شكوه و گلايه باز نكرد... و هميشه پاي درد دل من مي نشست اي كاش امروز بودي مادر و من قصهي پرغصهي نبودنت را با تو باز مي گفتم و تنها اشك نميريختم. زماني كه پرواز آرزوهايت در آسمان بيمهريها و بي رحميهاي اين اجتماع با مانع روبرو مي شد و تو استوارتر از هميشه بر نگهداري از ما قدم بر مي داشتي... روحت خسته و جسمت خسته تر از بيماري بود كه پر كشيدي و براي هميشه رفتي و رفتي و رفتي مادر و واي كه چه رفتني
بالاخره به در منزل ابدي مادرم كه تنها او را در آنجا رها كرده ايم رسيدم دستهايم را دور سنگ قبر ميچسبانم كه جاي خالي دستان مادرم را حس كنم و حالا همه چيز و تمام ثروت زندگي من در اينجا خفته است و بي گمان خاك با جسم خسته اش همان كرده است كه ساليان سال ما با روحش ... در خانه ما همبستگي زير چادر نماز مادر پنهان بود كه با خود او رفت و رفت حالا خانه مطرب خانهايست كه هر كس ساز خودش را ميزند و در انتها من تنهاي تنها با ...خدايا مادرم كجاست كه آغوشش تنها پناهگاه امن من بود. هر شب كمد لباسهايش را باز مي كنم در ميان لباسهايش به نوعي وجود گرمش را احساس ميكنم . بوي مادرم از هر تكه از اين لباسها به مشام ميرسد سرم را در ميان لباسهايش فرو ميبرم و ميگريم تلخ ... به تمام وسايلش دست ميكشم و دستان گرم او را حس مي كنم ...
و حال باز اينجا نشسته ام تنهاي تنها و به مادر مي گويم برايم دعا كن دعايي بر اين قسم كه خدايا جانش بستان ...
Sunday, July 25, 2010
باز مثله هميشه دلم گرفته نگو از دوريه كي نپرس از چي گرفته
Saturday, July 17, 2010
هرم گرما
Thursday, June 24, 2010
سفر بخير سروش عزيز
يک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسۀ مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید. باید. باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافی است
یک پنجره به لحظۀ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟
آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند
سلام بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته است
حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصلۀ کاذبی است در میان
گیسوان من و دست های این غریبۀ غمگین
حرف به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم
آدمها
افسوس، افسوس، افسوس
كه مشکل من همواره اینست که در شناخت آدمها اشتباه مي كنم
Thursday, June 17, 2010
شبي است امشب
دوم اينكه يكي از آشنايان نه چندان دوست آمده اينجا خانه ما برايه يه مدتي مثلا براي امتحانات و من براي اينكه گناه داشته و تازه آمده فقط 2 بار جواب سلامش را دادم نتيجه اين شد كه آقا روز دوم به من ميگه كه دختر خوب مجرد تو دست و بالت نداري واسه ي ما؟؟؟!!!! آخر من كجاي قيافه ام به آدمهايي مي خورد كه دختر توي دست و بالشان دارند نمي دانم!؟!؟!!؟ خلاصه ما جواب داديم كه نه خير نداريم و هركه را كه مي شناسيم و او در اين چند روز ديده فقط براي كار اينجا آمده اند يا ما با ايشان درارتباط با كار در ارتباط بودهايم . اين را كه گفتم مرتيكه چنان قيافهاش را كج و كوله كرد كه نگو بعد هم ما را به همه جا حواله كرد... آخ كه مجددا تف به اين زندگي و تفكرات با هم
همین ها دیگر... فقط ببینید چه اوضاعیست...
پنجم اينكه ... پريشبا مثله احمقها يه نوشته نوشتم به فوله دوستان يه طنزه تلخ و درست از جايي كه فكر نمي كردم چنان خوردم كه گيج اومدم يعني اصلا بت شدم داستان ساختههاي ذهني ما از آدمها چقدر احمقانه است خدا مي داند ... و اينجاست كه بازهم تف به اين زندگي و تفكرات با هم همزمان و تف به اين روابط مسلول احمقانه باهم باز
Friday, June 11, 2010
تنهايي و بي ربطي و ما و بي مايي و ... باز شايد يك برزخه عجيب
Monday, June 07, 2010
يه توضيح
چند وقته پيش جايي نه اصلا همين خونه خودمون بچه ها همه از اين كه من مرثيه سرايي مي كنم و از تنهايي و غم و غصه مي نويسم شاكي بودن و يكي از دوستان مي گفت كه اگه كسي عشق داشته باشه اينقدر نا اميد نيست و یک دوست خيلي خيلي عزيز ديگه اي در یک کامنت برام نوشته كه وقتشه كه شاد بنويسم و معني وبلاگ نويسي و اين حرفها اصولا اين نيست كه از غم و غصه بنويسي و مرثيه سرايي كني به هر حال
من اون قسمتهايي رو كه دوستان نگران من هستن و اينحرفها رو دوست دارم و خيلي هم متشكرم كه بچهها به ياد من هستن و حتي گاهي نگرانم ... و اينقدر هم كه من دوستشون دارم و خواهم داشت هم به قدري خيليه كه گاهي فكر مي كنم بعد از مرگم آيا كسي هست كه به اندازه من اونها رو دوست داشته باشه يا نه كه مطمئنن نه ... و اين حرفها و اگر هم دير به دير بهشون زنگ يا سر هم مي زنم غرض دوست نداشتن نيست كه درگيري شديد ذهني و روحي و كاري است و بس و ... به هر حال اگر من به جاي شما بودم خودم رو مي بخشيدم ... پس معذرت از بديها و نبودنها و ... خيلي چيزهاي ديگه
و من اصولا بیشتر زمانهايي مي تونم بنويسم که غمگینم و اين مطمئنن به اون معني نيست كه روزهای شادم کمه ... نه ... ولی وقتی همه چیز آرومه منم چقدر خوشبخت و خوشحالم نوشتنم اصلا نمیاد
و اصولا در مواقعي هم كه شادم و زندگي آروم و ... از تزلزل اين موقعيت و به قوله معروف : همين رويايه شيريني كه مي دونم نمي مونه دچار يك غم و يأس و اندوه و افسردگي خاصي ميشم و دوست دارم زمان در همون لحظهاي كه هست متوقف بشه كه اينم اكثره اوقات كه نه هميشه ميسر نيست ... به هر حال
البته من در زندگاني و در زندگیم به طور خاص يه وقتهايي هم چيزهاي شاد و شايد طنزو و گاهي هم كاريكليماتور شايد نوشته باشما اما چون مربوط به بخش خیلی خصوصیِ زندگیم میشه خيلي دوست نداشته و ندارم كه اینجا بازگوشون کنم پس بالطبع چند تايي شايد هم بيشتر از چند تا نوشتههاي شاد هم دارم ... اما
و هم اكنون ساعت 4.30 دقيقه صبحه من تازه از يه كار اومدم و دارم آماده ميشم برم سر يه كار ديگه و همه ماجراهاي سر اين كارها از بازي و هنر و فيلم و اينها همه باهم مغز و روانو قلبمو به هم ريخته و بي خوابي هم عجيب در اين به هم ريختگي تأثير داشته و داره و اين حرفها ...و فكر كنم بايد يه تحقيق در مورد اينكه اصولا چرا هدايت در زمان غم خوب مي نوشته، بالزاك در زمان فقر و ديكنز شرايط فقر زمانش رو كه حسش كرده بوده در تنهايي مي نوشته انجام بدم ... پس تا بعد و در يك زمان غم انگيز تنهايي كه دلم هواي نوشتن كنه خداحافظ
ببخشید
Tuesday, June 01, 2010
من گم شده ام
Sunday, May 16, 2010
من ديگر هرگز به هيچ چيزي هيچ چيزه هيچ چيزي دل نخواهم بست
Monday, May 10, 2010
دير است
من نمی دانم و نمی فهمم
کدام نگاه نگفته
کدام جاده نرفته
کدام حرف نگفته صدای کدام باد و نسیم
و کدامین رفتار اشتباه
حتی کدام نبودن
و کدامین خواستن از جنس زمین و زمینیان
کدامین بودن اشتباه
کدام واژه بربادرفته
کدامین نخواستن بی کلام و کدامین کدام دوستت دارم
چه کسی و کدام کدام.....تو را از من گرفت
اما!من میدانم!می دانم که قلبم تا به انتهای چیزی شبیه به یک زندگی در نقطه ی نون زندگیت جا مانده است
جایی بین خواستن و نخواستن
جایی بین بودن و نبودن
جایی بین رفتن و نرفتن
جایی بین این سه نقطه ها ... این نقطه های خالی ...جا مانده است
تو نیستی و انگار كه هرگز نبودهاي شايد آن روزها رويايي بودند از تو و تصورات من نمي دانم اما مي دانم كه تو نيستي و اينروزها جاي خالیت دیگر آنقدرها هم آزارم نمی دهد اما اينقدر تنهايم كه گاه تنهاييم را نيز نمي توانم حمل كنم و پاهايم زيرفشار لحظهها خرد مي شوند و دلم ديگر ... واي دلم
Friday, May 07, 2010
مامان مرد، بهانه روز معلم كه هر سال به يادش گريه خواهم كرد
نفسم را با اندوه بیرون مي دهم
جلوی خانه قديمي ترمز مي كنم سها پرسید: «نمیای؟» گفتم که نه. گفتم که باید بروم. باید می رفتم، چون تحمل آن خانه بی مامان و بي صداي او برايم ممكن نبود ... سها اين رو مي فهميد
دوباره استارت زدم. نمی دانستم کجا باید بروم. از خانه بیزار بودم، باید جایی پیدا می کردم، فقط دو ساعت در خیابانهای شلوغ تهران بی هدف چرخیدم
به خودم آمدم دیدم که دوباره کنار مزار مامان نشسته ام. سنگ مزار سفيد و رویش نوشته بودند كاشكي مي شد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
اگر می دانستم قرار است کسی سبارا باخبر بکند خودم با دستهای خودم می کشتمش. همین،.
بلند مي شوم خودم را تكاندم لباس سیاهم گویا خاکی شده است. هوا دیگر تاریک تاریک . دختر و پسر جوانی کنار خاک خیس مزاری آهسته شمع روشن می کردند و می گریند. من دلم می خواست همه ی آن شبهایی را که با مامان نبودم كنار خاكش گریه بکنم، اما حیف از وقتی هم که فهمیدم نمی توانستم کنار مامان بمانم، چون هیچ باورم نمی شود که این مشت استخوان زیر این خاک مال مامان باشد. شاید مامان خودش را از من قایم کرده باشد. قایم موشک بازی خوبی نیست، هیچ وقت نبود. از همان بچگی که خودش را قایم می کرد تا من و سها و سبا پیدایش بکنیم. مامان می فهمید که غرور پسرانه ام هیچ وقت به من اجازه نمی دهد که بگویم چقدر از این بازی بیزارم. اما حالا حتی غرور بچهگانه ام هم نمي تواند مانع اين ضجه ها شود كه من از بازي بیزارم.
ماشین را روشن کردم برای اولین بار احساس کردم که خانه ای ندارم که بروم. برای اولین بار
من گیج بودم که احساس کردم موبايلم زنگ مي زند محمد بود محمد پرگاه تسليت گفت و من فهميدم كه مامان مرد
Tuesday, April 27, 2010
دلم برايت تنگ شده است
و من
شاید
سالهاي سال را برای ِ درکِ غمِ این سوگ نیاز مند م
زماني زياد به اندازه يك زندگي
شاید امروز ،اين زمان و در اين فصل
اما ، اما
همه ی بايد و نباید ها و چهارچوبها را به هم می ریزد
انسان را ضعيف ترين ضعيفان جهان می کند
و همه ی آنچه ممنوع،جهل و يا خرافي بود , به یکباره موجه ترین میشود
Saturday, April 17, 2010
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
Saturday, April 10, 2010
اي كاش
Monday, April 05, 2010
راهي دراز بي همراهيه همراهي
Thursday, April 01, 2010
ايام عيد
وای اون عشقها ماله قدیما بودن اون حالها و اون عیدها ماله بچگیها بودند
و
Tuesday, March 30, 2010
دلم خیلی گرفته
Saturday, March 27, 2010
تمام می شود شبی
Thursday, March 25, 2010
تنهایی
Friday, March 19, 2010
سالی دیگر رسید
Monday, March 15, 2010
باز هم خونه تکونی
علاوه بر همه اینا، یه نوار سنی قدیمی هم هم توش پیدا کردم. صدای من و مادر و کودکی هایی که رفتند و خاطره شدند وای چی بگم از کجا بگم خلاصه اینکه امروز من پرواز کردم به اون حیاط، کنار اون حوض آبی رنگ با یه فرشته سفید که بعدازظهرهای تابستون این اواخر کنارش قلیون می کشیدیم و شام می خوردیم و .... کنار اون باغچه مستطیلی که توش درخت بهارنارنجی بود و یک سال هم توش ریحون کاشته بودیم، زیر سایه اون یاس رازقی، کنار اون زیرزمین قدیمی که من سالهای کودکیم رو توش گذروندم و می گریم تلخ و آرزو بر اینکه باز امسال آخرین سال باشد ...
Friday, March 12, 2010
مرگ
خیلی سال پیش بود که که سیاوش شوهر افسانه شهید شد. هنوز آن قدر بزرگ نشده بودم که چیز زیادی از آن به خاطر بیاورم اما چند صحنه ای از آن در ذهنم مانده است پلاستیک خونی که کنار زدند و بوی گلاب و ... بلند شد و صورتی خون آلود. تا مدتها تنها کسی که از میان مردگان میشناختم او بود. آن روزها انگار مردم دیر به دیر می مردند. کلی فاصله بود میان مرگها. ساله 69 ما رفته بودیم که خونه مادر بزرگم ، مادربزرگ مادرم پیش از نوروز خیلی حالش بد بود. خیلی اصرار داشت که ظهر1 فروردین همه نهار دور هم جمع باشن، انگار جون گرفته بود. 8 شب یه دفعه دوباره حالش بد شد، فردا ظهرش دایجان محمد اومده بود دیدن مامان بزرگم تلویزیون داشت کارتون پخش می کرد که مامان اومد دایی بهرام رو صدا کرد و آواج خانوم مرد ... من هنوز هم متعجبم که چگونه در این مدت کم یک نفر میتواند بمیرد. مادربزرگم از همه بیشتر بیتابی میکرد. وقتی وارد اتاقی شد که آواجی در آن رو به قبله خوابیده بود، از ماوقع خبر نداشت. دخترش آرام آرام نشسته بود گیسهای خانوم رو با گلاب می شست و می بافت . این همه آرامش مادر اونروزها برایم عجیب بود. احساس می کردم با مرگ مدتهاست کنار آمده و به سادگی به این فکر می کند که این مسافر هم راهی شد و بعدها ما مثله او خودش را راهی دیاری دیگر کردیم . مادربزرگم وقتی وارد اتاق شد، هق هق آرام مادر را گویا شنید و فهمید چه شده است. ناله می کرد و میان ناله ها، این یکی دوماه آخر را زمزمه می کرد. از ناله های مادربزرگم میشد فهمید که آواج خانم خیلی نگران این بوده که سربار فرزندانش نشود. مادر بزرگم میان ناله هایش گله میکرد که چرا برای اینکه سربار نباشد دست از دنیا شسته و رفته خلاصه عیدی بود یادمه دایجان حسن شمال بود و دیر خبر شد خدابیامرز به نوعی او باعث سکته آخر مادرش بود یادم نیست چه بحثی بود اما آواج خانم تحمل غم نداشت، دیشب وقتی از بهشت زهرا راه می افتادم به این فکر افتادم که چقدر این روزها مرگ عزیزان زود به زود شده است. در همه روزهای سالهای گذشته با اموات سروکار داشته ام
نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
می گن زمانی که عزراییل برای قبض روح داود پیامبر آمد، داوود یکه خورد. گفت چرا زودتر پیغامی ندادی که آماده رفتن شوم؟عزراییل گفت من پیغام بسیار فرستادم اما تو خود اعتنا نکردی داوود گفت به من چیزی نرسیده است...عزراییل گفت آن موی تو که به سپیدی گرایید
و آن عزیزان تو که یک به یک از دنیا رفتند
همه پیغام آماده باش بود و ندای الرحیل که زود باش
زمان مرگ دررسید
پس آماده باید شد
به نظرم عزراییل برای من هم دارد پیغام میفرستد
Saturday, February 27, 2010
سال تحویل و خانه تکانی بدون مادرم
و چه زود رفت
Wednesday, February 17, 2010
تولد من
تولدم را هیچوقت دوست نداشتم اما امروز و این روزها دوست دارم چون گوشی تنهایم صدا و رنگ پاکتهای زرد می گیرد و من دلخوش می شوم به کسانی که دوستم دارند و فراموش نکرده اند که کسی پشت پرده های نارنجی رنگ اتاق کوچکش بی عشق نفس می کشد و شاد است به همین پاکتهای زرد واین تماسها و این لبخندهای واقعی و گاهی از روی شادی ساعتها می نشیند و برایه یک تلفن دوستش که برای تبریک زده شده است می گرید و برای کادوهایی که باعشق داده می شوند و ...دلم تنگه برایه هم زبونی
خیلی زود .... خیلی دیر
در این سالها خوابیدم ، بیدار شدم ، خندیدم گاه از ته دل و گاه تبسمهای اجباری
از بهر همدلی نه کسی اومد نه کسی رفت ، نه اومدم نه رفتم
تولدش اینجوری باشه وای به حاله باقیش
Thursday, January 28, 2010
حال من خوب است اما تو باور نکن
سلام حال من خوب است
وملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
كه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
امروز و اینروزها سعی کردم یک خانه تکانی بزرگ انجام دهم به اندازه یک قلب و یک زندگی
پریروز خانوم جان سه بچه گربه به دنیا آورد که یکی از اونها مرده به دنیا اومد تولد و مرگ اینگونه به هم وابسته اند
بهمن 88 هم اومد. ماه بهمن که میاد برای من با خودش یه حس و بوی خاصی میاره
هوا بد جور سرد کرده عینه دله من که سرد شده از همه چیز
به قولی نه از تو که از هیچکسی دیگه هیچ توقعی ندارم و
اگر عمری باقی بود از این به بعد طوری از كنار زندگی میگذرم
كه نه دل كسی در سینه بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمانم بلرزد
و
تا یادم نرفته است بنویسم
دیشب در حوالی خواب هایم سال پر بارانی بود
خواب بارانهای پاییزی نیامده را دیدم
دعا كردم كه بیایی با من كنار پنجره بمانی تا باران ببارد
اما دریغ كه رفتن راز غریب این زندگیست
رفتی پیش ازآن كه باران پاییزی ببارد با اولین باران پاییز رفتی و این منم تنهای تنها در پاییزها و زمستانهای روبرو
می دانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است
انگار كه تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است
تو نمی آیی دیگر مگر اینکه مسیحایی ظهور کند و تو از خاک برخیزی
اما بعضی از رفته های زندگیم بازگشته اند و چه دیر
بی پرده بگویم چیزی نمانده است امسال من... ساله خواهم شد
گونه هایم از گرمی تنهایی گر گرفته است
اما می خواهم تنها بمانم، اگر آمدی در را پشت سرت ببند
بی قرارم
می خواهم بروم می خواهم بمانم ؟
هذیان می گویم ! کابوس می بینم نمی دانم
نه ؟!؟ نامه ام باید كوتاه باشد
ساده باشد بی كنایه و ابهام
پس برایت می نویسم می نویسم
سلام حال من خوب است
اما تو باور نكن
Saturday, January 23, 2010
باز هم نوشتنم نمی آید
بیشتر از همیشه و همه وقت احساس می کنم که بازی زندگی را باخته ام، یک باخت تلخ.تنها نکته مثبت این است که آدم هایی هستند که حتی در حالت باخت مطلق هم دوستت دارند به تو فکر می کنند و اینها تنها بندهای وصل به ادامه زندگی هستند وای اینروزها اینروزها پر از بهت و بی تفاوتی و شاید حتی نفرتم نمی دانم و تلخ ترین و مزخرف ترین حسهای بشری هم گویا همین حسها هستند
انسان وقتی دچار این حسها می شود خودش به تدریج از بین می رود، نابود می شود، تلخ می شود، بد می شود و من این روزها تلخ شده ام بد شده ام... اصلا خودم نیستم یعنی نمی خواهم باشم و این سخت و تلخ است