Thursday, December 30, 2010

سوگه سیاوش و یاد شهادت


اینروزا باز دچار یک دلگیری غریب شدم یه دلگیری از جنس گریه از جنس بغض و در شهری هستم که به شهر بارانهای نقره ای معروف است و دلم باران می خواهد باران ... همین الان همین الانه الان دارم فیلم بوی پیراهن یوسف رو می بینم ... زندگی اینقدرها هم ساده نیست اینقدر زود تصمیم نگیرید ... و این شعر حافظ در ذهنم نقش می بنده که یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ... ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور ... رفتم تو حاله اون قدیمها ... اولین بار که با مفهوم مرگ آشنا شدم مفهوم مفهوم شهادت بود ... سیاوش ... مرگ سیاوش ... و گریه ها و ضجه های مادر که تنها یک بار شنیدمشان و آن در سوگ سیاوش بود ... سوگه سیاوش یا جوانی افسانه نمی دانم اما مادر می گریست تلخ و من پیکری رو یاد دارم در لباس سبز ارتشی و ریش و صورتی خونین ... و گریه های تلخ ... و امروز گریستم برای تمامی فرزندانی که پدر سرزمین سرخ از دست دادند و برادران و خواهرانم ... بعدها وقتی بزرگتر شدم به زمان دانشگاه کار و زندگی مردمانی رو دیدم که نسبت به این کودکان که امروز جوانان برومندی هستند با دیدی چون سهمیه های چنین و چنان و ... برخورد می کنند اما هرگز به یاد ندارند اون سالهایی که ما در اطراف تهران دربه در بودیم و جوانهایی جان بر کف در مرزها ...کسی نه به یادش موند نه به یاد آورد افسانه هایی رو که چون مریم عذرا زیستند و فرزندانی چون مسیح به دامان کشیدند نه این بی انصافیه باور کنید سهمیه ها همیشه هم ناحق نبوده اند کودکانی در ذهن بیارید که حسرت دیدار و آغوش پدر برای سالها و تا به پایان عمر در دلشون موند و موند ... و هرگز نه به یاد آوردید و نه فهمیدید تکیدگی مادرانی رو که هم پدر بودند و هم مادرو به قوله دوستی مادرانه پدری کردند ... خواهرانه برادری کردند و .... افسانه هایی که زیباییهاشون رو پشت نقابها پنهان کردند و حمل کردند فرزندانی رو به دندان در جهانی اینچنین سرد و سیاه اینقدر سیاه که من و شما هم که تلخی و ناامنی اون سالها را اینقدر زود از یاد بردیم ...و امروز ضجه ها و فریادهای مادر رو گریستم تلخ خیلی تلخ و دوستم را فهمیدم که در جایی نوشت :من هیچوقت به زبان نیاوردم که بچه شهیدم برای اینکه سوء تعبیرهای بدی می شد همان دیالوگ معروف سهمیه ای اومده دانشگاه و جملات دردآور و زخم زبانهایی را که نباید می شنیدم که نمک به زخمهای کهنه ام می گذاشت ... نمی دانم نمی دانم که آیا زمانی من هم اینگونه فکر می کردم یا نه چرا که اجتماعم به جز مادر که همیشه دردمند سوگه سیاوش بود همیشه اینگونه فکر می کرد... و محکوم می کنم پیش از همه خودم خوده خودم را و می گریم تلخ و از همین تریبون و همین صفحه و همین نوشته ها می نویسم برادرم خواهرم و مادرم ببخشید از آنچه که فردای شما بود وما گرفتیم از آنچه امید و عشق شما بود و ما شکستیم شرمنده یک عمر شرمندگی را به دوش خواهیم کشید ... یک عمر

Friday, December 24, 2010

عشق بزرگ ، تولد مسیح و شبی دیگر


سالهای پیش که من کودکی بودم و به زحمت چیزی راجع به هنر و هنرمند می دانستم سیمای زنی در تلویزیون ایران درخشید که در بازی بی نظیر بود در سبک تنها ... آن سالهای دور مادر نماد خوشبختی من بود و هرگز باور نداشتم که بعد از او مادری اینچنین ... تصویر کودکی بزرگ شد مادر رفت و سالی دیگر من آن تصویر کودکی را پیش رو دیدم چون مادر به صدا و به رفتار و به عادات مثنوی می خواند و از منصور می گفت و عشق ... و من در خفا می گریستم تلخ که او چون مادر که همیشه از عشق بزرگ می گفت در طریقت عشق بزرگ می زید و سالی دیگر و سفری ... پس از آن سفر مادری اینچنین با یک رنگ باران ... نوید برادری داد ... و من یاد دیدار مسیح مقدس از یحیی افتادم در قدس که آن روزها سیاه بود چون این روزهای تهران ... کافه ها و کلابها و کلونیها و ها و ها و ها و فیلمنامه هایی نانوشته و ناخوانده و حرفهایی بس بزرگ ...و تصاویر مریم عذرا فرشته مقدس و عیسی مسیح بر محرابه من رفتند و آن حضرتش که از عشق می گفت و از عشق می زیست و با عشق رفت و همچنان انرژی عشق ساطع می کند

ای گزیده یار ای گزیده یار ای دل و دلدار ای دل و دلدار ای گزیده یار چونت یافتم ای دل و دلدار چونت یافتم

و امروز مست و خراب و دیوانه عشق به مکانی رفتم به جایی دیگر و خواهران و برادرانی از جنس نور یافتم ...


وای خدایا شکر

در میان مدرسه می جستمت بر سر بازار چونت یافتم

و به زودی وبلاگی در مسیری و در یاری به برادران و خواهرانی از جنس آن مولود مقدس ... و دست به دامان آن باکره سزاوار ثنا ... در بلاگه نو از کارها و چیزها و شعرها و قصه هایی خواهم نوشت که ما همه ما از آن چه در شهر ما می گذرد دور مانده ایم ... خواهم نوشت از عشق از دوستی و از خداوند و برادری و خواهری

من جهان را چون رحم دیدم کنون


و عصر امروز دوستی دیگر از تباری دیگر دلشکسته چون همه مجنونان عالم و تا به اکنون بهت و نظاره به هر چه هست

ای دریده پرده های عاشقان پرده را بردار چونت یافتم پرده را بردار چونت یافتم ... و


امشب شبی است که تمامی ملائکه از آسمان به زمین می آیند که خداوند را در اعلی علیین جلال بر زمین سلامتی و در میان مردمان رضامندی باد ... و دست به دامان باکره مقدس برای عشق که فراموش شده است در جهان و دوستی که واژه ایست ملوث ... و سلام به تولد صبح فردا

و سلام سلام به عشق بزرگ که منصور اینگونه معنایش کرد

و در آن میان درویشی از منصور پرسید که عشق چیست گفت امروز بینی و فردا و پس فردا ... آن روزش بردار زدند و دیگر روز بسوختند و روز سوم خاکسترش بر باد دادند که عشق اینست

Monday, December 20, 2010

یلدا


و باز یلدا یلدایی دیگر نمی دونم کی و کجا دوستی می گفت تو که دور و برت شلوغه غصه ای نداری ... شایدم راست می گفت نمی دونم ... اما هر که بامش بیش برفش بیشتر ... به هر حال باز به عادت سال و ماه دعوت گرفته شدم به یلدا ... بلندترین و سردترین شب سال اما اصلا دلم نمی خواد جایی برم دو سال گذشته بعد نبود مامان تحمل خونه موندنم نبود مهمونی و مهمونی بازی... هرگز یادم نمی یاد که شبهای یلدا ما مهمون نداشته باشیم همیشه دور و برمون شلوغ بود و مامان شمع مجلس و بعد فال حافظ ... اما دو ساله که من حافظ یلدا رو از بهناز می خوام و شبهای یلدا رو به مهمونی می گذرونم شاید می خوام فراموش کنم نبود عزیزترینی رو و بغضی که تا انتهای زندگی هر بار که هر اتفاق نمادینی بیافته تو گلوم گیر می کنه اما فردا صبح او ل وقت از دو سه نفری که وعده گرفتند عذرخواهی می کنم ... البته بعد از بازگشت از بهشت زهرا بعد مثله همیشه های مامان کاجی رو که از کیش آورده بود بیرون میارم و درست عین قدیمها همه شب یلداهایی که بود کاج رو علم می کنم همون کاجی که گاهی اوقات می گفت بابا جان این تزئیناتش از خودش بیشتر شده و ... سفره یلدا ... غروب باید دیدن مادربزرگ برم هر چند شب رو اونجا نمی مونم توانی می خواد که من ندارم و دلی که باز من ندارم وقتهایی که مامان بود خانوم به زمین و زمان فخر می کرد اما حالا نه مامان هست و نه فخری برای خانوم ... بماند امیدوارم کسی هم یاده اینکه به ما سر بزنه نیافته ... دلم می خواد من باشم و سها و مامان ... بابا هم که سفره ...یه یلدای حسابی ... انار دون شده و کنجد و فرنی ... و بعد یه فیلم و یه خواب و یه قلیون درست و حسابی ... و شاید عشقی که نیمه شبی در یلدا زنگ در رو به صدا دربیاره خدا رو چه دیدی من این روزها به همه چیز و همه کس سلام می کنم و دلم برای او تنگ شده است و به روی خودم هم نمی یارم .... به قوله دوستی می گفتی هر کاری کردی بکن هر جور رابطه ای برقرار کردی بکن اما دلت رو جایی جا نگذار ... اما من نفهمیدم حالا دلم یه جایی جا مونده یه گوشه ای همین گوشه کنارا زیر سقفه همین آسمون ... شاید پیشه یه کسی ... به هر حال نه دیگه این واسه ما دل نمیشه ... که اگر دل شد دیگه عاقل نمیشه ... یلداتون یلدایی ممنون از الطافتون و پیامکهاتون و ... و دلتون دریایی

Saturday, December 18, 2010

سلام شنبه سلام عشق سلام خداوند


بعد از مدتی حدود یک ماه یا شاید کمتر یا بیشتر تصمیم به نوشتن گرفتم با ذهنی آرام و قلبی سرشار از عشق عشقی که ثمره ایمانی است بس بزرگ ، هرگز هرگز هرگز باور نداشتم که در پی آن اتفاقات عجیب و غریب اینگونه دچار آرامشی شدید شوم و ذکری در دلم بیداد کرد که گویا عشقها و آتشهای زندگیم نیز عوض شدند در دهه ای دیگر شکلی دیگر و نوعی دیگر نوعی دیگر از زندگی که به سان پلی است که از آن عبور باید ...اکنون در حالی دست به نوشتن می برم که آسمان شهرم هر چند دود آلود اما زیباست و خورشیدش گرم و بی دریغ و این منم که سعی می کنم چون رود رونده و پویا باشم دوباره مثله قدیم شروع کردم به شعر خواندن شعر گفتن و نوشتن و باز مثله قدیمها به کتابفروشیهای انقلاب سرک کشیدم نگارخانه های نقاشی وای من چقدر کار داشتم گویا مدتی رو در یک خواب گذروندم نه مثله یه رویا یا شایدم یه کابوس نمی دونم اما هر چه هست حتی اگر دود آلود و نازیبا اینروزها برای من جای تنفس است ... باز دستهایی رو در فامیلم فشردم که سرشار از عشق محبت و بوی قدیمها بودند اشکهایی که بوی مادر داشتند و چشمهایی که انرژی مادر و مادر ، مادر من رو برای اون که دو یا سه سال پیش بودم تربیت نکرده بود یعنی همه ما رو تربیت کرده بود برای بزرگ بودن و بخشیدن که بخشیدن از گرفتن فرخنده تر است و من چه شاگرد بدی بودم... اما خوب هیچوقت برای شروعی دوباره دیر نیست باز به پای آن مولود مقدس رفتم شمع روشن کردم با عشق مولانا تمرین زندگی کردم و چقدر خوبیها خوب اومدند پیله ای از جنس عشق دور خودم کشیدم اینبار به ذکر خدا و به نور او و وقتی که خدا با ماست کیست بر علیه ما ... دلم برای باغچه سوخت برای گلها به هرسشان رفتم چون خودم ... دلم برای آسمان سوخت و گریستم برایش با عشق ... که ببارد باز با عشق ... و این سپر نوری که استاد بر من مرحمت کرد و آن مولود مقدس ... آن مولود مقدس و به جایگاه مریم سرک کشیدم ... وای من جهان را چون رحم دیدم کنون ... و یاد آن جمله از مسیحه مقدس افتادم که فرمود بیایید نزد من ای تمامی گرانباران و زحمتکشان یوغ مرا بر خود گیرید و از من تعلیم یابید که حلیم و افتاده دل می باشم و در نفوس خود آرامی خواهید یافت ... وای به ذکر خدا چی که نشد بر من و چه که نرفت بر ما ... و دعای عهد زمزمه کردم الهم رب النور العظیم و رب الکرسی الکریم ... و چقدر همه چیز عوض شد ... خلاصه که خدایا وقتی شنیدم اومدی خونه تکونی کردم ... اتاقم رو اسکن کردم ... آیینه رو دستمال کشیدم و کتابها و کاغذها رو جمع و جور ... و پای تصویر مقدس شمعی و عودی و هوایی ... باز این اتاق معبد شد و باز من من شدم آن دگر من نبودم که حیف از آن عمری که آنگونه زیستم ... هوا هوا هوا هواهای خوب هواهای عشق هواهای خواب ... و دلم باز برای آنهایی سوخت که نفس نفس نفس خویش فراموش کرده اند ... رابطه مرید و مرادی یادم افتاد و من چشمهایی رو دیدم سرشار از عشق و خدایی که در این نزدیکی است و من با ایمان به او به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد ... سلام شنبه سلام عشق سلام خداوند ...

Friday, December 17, 2010

بی ساقی و بی شراب مستم


به هیچکسان بگو که ما با آفتاب زاده شدیم و با آفتاب طلوع خواهیم کرد حال هی بنویسید و بنویسید و بگویید و بخوانید که من بر بال باد رقص کنان با پر عشق می چرخم


بی ساقی و بی شراب مستم بی تخت و کلاه کی قبادم

Wednesday, December 08, 2010

ماهی و سالی دیگر


چند روز پیش در پستی از بلاگه سیب عزیز خواندم که دفترچه ای برداشته و قلمی و به دنباله ... ایده جالبی بود مخصوصا برایه من که به یک خانه تکانی عجیب دست زده بودم دل و ذهن و روح و همه و همه و همه را تکان داده و دوباره از نو سر جای خود دارم می گذارم ... خلاصه که دفترچه ای برداشتم و مجموعه ای از کارهایی که باید انجام دهم ... وای من چقدر کار دارم ... و چقدر از دنیا و زمان عقب موندم کتابهام رو جمع کردم نوشته هام رو باید مرتب کنم نخها و رنگها و بومها و صداها رو باید مرتب کنم و ... و یاد این که شکر مدتهاست از شکر خدا بازمانده ام که یک شکر او از هزار نتوانم کرد ... و خلاصه که نوشتم و نوشتم و نوشتم و دیدم کارهای مانده را ... اما این حجم غریب مثله گذشته خیلی غمگینم نکرد شروعی دیگر ... در دهه ای دیگر و در دفترچه ای دیگر دیدارهایی رو یادداشت کردم که فراموش نشده بودند اما من در فراموشی خودم دیدارشان را فراموش کرده بودم و این دفترچه هم سنگین شد ... به هر حال سالی دیگر و شروعی دیگر چیزی به اتمام سال گذشته نمانده و کاجی و اینبار در انتظار تولدی نو در پای آن درخت مقدس ... و فکر کنم در هفته آتی باید دفتر تلفنی بردارم و خاطراتی رو زنده کنم که در من زندگی کردند و ... بازی زندگی چیز غریبیه که باید غربتش رو به قربتش برنده شد ... و در آستانه ماهی دیگر ماهی عظیم و عزیز و مبارک که عزاداریش با درسهایش تلخ و شیرین زندگی ایست اینروزها در شهرک سینمایی کوفه و مدینه و در شهرک دفاع صحرای کربلا شمر و یزید و عمر بن سعد ... و من در حالی دیگر حالی خوب و بد گرگ و میشی به سمت طلوع خورشید که ما با آفتاب زاده شدیم و با آفتاب طلوع خواهیم کرد .... وباز باید به یاد دوستانم بیاندازم که در ابتدای این ماه عزیز یکنفر مشتاقانه منتظر دعاهای شماست و منتظر خوابهایتان گاهی اوقات مثله این زمانهای من، آدم به بعضی از پیامها نیاز دارد ... و پیامهای اینروزها زیباتر از هر روز می رسند ... امشب در تئاتر و فردا ... فردا روز دیگر است .... و نماز باران این شبها نباید که فراموش شود هر چند ایمان دارم آسمان به اشک زینب و به درد مریم خواهد گریست

Monday, December 06, 2010

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


زندگی از جایی شروع می شود که عشق را فریاد می کنی

مستان و رقصان و پایکوبان بر بال باد پرواز می کنی

در عشقی غوطه ور می شوی و در تنی می خرامی

و ایمان می آوری به زندگی

به سرخی عشق

به آفتاب پرنور فردا

و به خورشید که باید سلامی همیشگی ارزانی اش کنی

زندگی عشقی است که تو خود را در آن جا می گذاری

و در تنی به یغما می روی

***

زیستن از سر می گیرم

اما اما اما همیشه یادم هست

یادم هست

که قلب کوچکی داشتم که در دیگری جا گذاشتمش و دیگر

و دیگر

دیگر ندارمش

***

یادت بخیر قلب کوچک من

یادت بخیر که اینروزها بی تو پیدا و ناپیدا اما

زندگی از سر می گیرم و به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

Monday, November 29, 2010

و باز تنهایی


اینروزها بیشتر از همیشه در پی یافتن خودم هستم در کوچه های بی نشان پرسه می زنم و در شهری نفس می کشم که ذراتش در مرگ عشق به سوگ نشسته اند شهری که سمبل عشقش در انبوه دود و آهن و سرب گم گشت و نه کسی به یاد آورد و نه کسی یادش موند که یه روزی تو میدونی که امروز من وایساده بودم جایی که حالا ایستگاه مترو شده زنی سرخ پوش به نظاره زندگی می نشست یاقوت نامش بود و عشق کنیه اش ... به هر حال زندگی برای هر کس یک تجربه شخصی است و عشق شخصی ترین تجربه ...این روزها نامه ای می خواندم از نویسنده ای بزرگ که نوشته بود کسی از حال من نمی پرسد و من در تنهایی خویش می نویسم با عشق ... و عشق همان فریادی است که درسینه هر یک از ما هست و ما سعی بر فراموشیش داریم ... سالها پیش وقتی به مفهوم عشق رسیدم و عشق را تجربه کردم و ثمره اش را تا به اکنون به دوش می کشم باید توقع اینروزها را نیز می داشتم به قول مادربزرگم هرکی خشت به آسیا ببره خاک نصیبش میشه هر کی به دنبال جغد بره بیغوله ... حالا در تمام مدت این سکوت چند ماهه در صدد بودم بنویسم اما نوشتنم نمی آمد چرا که شنیدن ناله هایی دردناک از من برای برخی از دوستانم و شاید عده ای از به ظاهر دوستانم خیلی خوشایند نبود...نمی توانم از مصیبتی که مدتهاست گریبانگیرم شده است برای کسی بگویم و رازی رو در دل حمل می کنم که چون تقسیم سلولیه بیماری سرطان روحم رو داره از بین می بره و من به تزکیه جسم پرداختم سخت ...از اون ور مرگ مادر و از این ور غم خواهر که آنچه کشید کم از زینب نبود در صحرای کربلا و از این سو عشقی که تنهایی تنهایش قلبم را تا به ابد به خاکستر کشید... اما شما می دانید که همچین غمی برای شخص حساسی مثله من با چه مصیبتی همراه است و من چون همیشه از پشت شیشه عینک مخوف تنهایی خود به بی تفاوتی زدم و تحقیر به لبخند و چشم آذین که غم درونم را کس نفهمد... و از همیشه تنهاتر تلخ تر و گوشه گیر تر شده ام ... از کار چه بگویم ؟؟!؟ تنها شکر که کارهایی هستند و من از آن توامان یکساله رها شدم ... تنوع زندگی کاری کمی تنها کمی مرا شاد کرده و فراموشم می کند این تنهاییه مرده مدام را ... به هر حال من اکنون در حالتی به سر می برم که باید آن را بین بودن و نبودن و هستی و نیستی تفسیر کرد حالتی که تحمل آن برای سالها بسیار سخت است چند سال پیش من تو این فصل سر کاری بودم و آرزویی داشتم بعد از چند سال به اون آرزو رسیدم حالا سنگینی اون آرزو و این راز داره من رو داغون می کنه از اون زمان پنج سال گذشته اما انگار هزار ساله که راه رفتم آن زمان اختتام قصه مجنون رام را اعلام می کردم و این زمان معجزه عشق را باور اما باوری اینچنین تلخ و سرد ظالمانه است ... و در کلبه تنهایی به انتظار خواهم نشست ... و در اتفاق تلخ این سکوت اعتماد می کنم به آسمان

Tuesday, October 12, 2010

دومین سال نبود مادر



این روزها رنگشون سیاهه، پاييز كه زيباترين رنگها رو روزي برام داشت حالا تلخ ترين فصلها و روزهاست مهر كه آغاز زندگي بود نويد مرگ رو برام به ارمغان آورد و حال به هر حال اون زمان كه سخت ترين زمانهاي زندگيم بود مي دونستم كه مي گذرند هرچند که نمي خواستم اينگونه بگذرند.. نمیخواستم به نبود عزيزترين عزيزان زندگيم عادت کنم، نمیخواستم این حجم بزرگ مصیبت رو هضم کنم.. حالا در خانه اي نيستم كه همه چيز آن همه چیز، همه چیز ِهمه چیز، خالی ِحضور یه آدم رو یادآوری میکنه..تارهای مشکی موش روی ملحفه های رختخوابش كه نشسته جمع كردم و بوي خوب مادر رو مي دهند، صندلی خالیش سر میز غذا، بشقابها، لیوانها، قاشق ها.. شیشه های عطرهای نیمه. لباسهای تا شده ی توی کمد. کاور پیرهن ها و کت دامنهايي كه چند تاشون رو اين اواخر از اونور آورد و هرگز نپوشيد. رو فرشی های جفت شده ش.. کنترل تلویزیون حتی.. یاد صدای پایی که دیگه نمیپیچه و نزدیک نمیشه که آروم در اتاق رو باز کنه و بگه وقت غذاس.. که مادر آب داد. مادر نان داد.و آموخت كه سارا انار دارد و كوكب خانم زن مهربانيست كه ديگر در زندگي مادي نيست نه! كه فروغ فرخزاد شاعرترين شاعر معاصر ماست و من نمي خوام كه جاي خالي مادر با هیچ چیز پر شه
ولی زمان میگذره.. زمان می گذره و من از اون هر چي مي كاوم در وجودم خوبي ياد مي آورم و افسوس كه اينهمه بزرگي اكنون زير خروارها خاك خوابيده ..مادر حالا كم كم داره رنگش سفيد ميشه و يه هاله نوراني دورش و حکم فرشته ها رو گرفته.. مادر با خدا رحمت کنه ی پشت بند ِاسمش، یه حجم نورانی شده که اينروزها هر چند خودش خيلي موافق اين حرفها نبود و فقط مي گفت ماي گاد من دعاها و آرزوهای خوبم رو ازش میخوام. کسی که از همیشه ش بهم نزدیک تر شده و تبدیل به کسی که همیشه همه جا هست و هر وقت صداش کنی صدات رو می شنوه حتی وقتی تو دلت باهاش حرف میزنی. کسی که تصویرش با یه طرح لبخند واسه همیشه تو ذهنم حک شده و کاش من هم تصويرم همین طور باوقار تو ذهن ها بمونه
شايد شايد در سوگ عزیزی چنین شریف،بلند و بزرگ لبخندی باید اما من مي گريم تلخ تلخ تلخ و نمي توانم اين اشكها را كنترل كنم كه تنهايي تنهايم را هيچ چيز جايگزين نمي شود

Wednesday, August 18, 2010

من مي خوام به كودكيم برگردم


هوا یه جورایی خاصه. برای وسط تابستون شاید کمی غیر طبیعیه. نه این که توی تابستون نباید هوا اینجوری باشه ، اما وقتی اینجا ، گوشه‌اي در تهران زندگی کنی ، وقتی وسطاي تابستون هوا ابری بشه ، یه جورایی خاص میشه . عجیب و غریب میشه ، آجرای کهنه دیوارهای آپارتمانهاي قدیمی ، مرطوب و قشنگ ميشه. توی هوا یه موج خنکی هست که توی موها می لوله ، میره توی یقه ی لباست و قلقلکت میده . گرچه همه می دونن که این خنکی و خوبی هوا پایدار نیست اما همه خوشحالند ، حتی گربه ها !از جلوی ردیف آپارتمانهاي شبیه هم با آجرسه سانتي هاي رنگ پريده و پله های سنگی ، که خودمم توی طبقه ی پاينتر از اول یکی از اونها زندگی می کنم ؛ می گذشتم ، بوی سرخ شدن سبزی توی هوا پیچیده ! یه نفر توی آشپزخونه ی کوچک همین خونه ها داشت سبزی سرخ میکرد ، دلم ضعف رفت . دلم خواست ! اما خوب حالا کی بره سبزی بخره ، پاک کنه ، بشوره و خرد کنه تا یه غذای خوشمزه بپزه ؟! از سبزی های آماده و منجمد هم خوشم نمیاد.گرچه آدم تنبلی نیستم ، اما خب بعضی وقتا هیچکس حوصله ی این کارها رو نداره . به هر حال بیخیال شام مورد علاقه ام ، قرمه سبزي شدم


...


دلم هواي اون قديمها رو كرد ياد مامان و خونه مامان بزرگ افتادم واي كه چه روزهايي


خوشبختي در كنارمون گام بر مي داشت و ما نمي فهميديم


ظهر رفتم خونه مادر بزرگ ديگه حال و هواي نماز خوندنم نداره ،‌مدام در چرت و حالي كه من دوست ندارم باورش كنم گريه مي كنم به اندازه يه دنيا و عفونت چشمها رو براي اين اشكها براش بهانه مي آرم دلم خيلي گرفته حال و هوام خوب نيست خيلي بده


تو اين خونه خونه قديمي كه زهوارش دررفته چه اتفاقهايي كه نيافتادند ، سبا ، سها ،‌مهرزاد ،‌ميلاد و ... تقريبا همه نوه هاي خانوم به دنيا اومدند تو همين خونه من عاشق شدم تو همين خونه شكست عشقي رو تجربه كردم تو همين خونه زير همين بهار نارنج و پيچ‌هاي امين الدوله گريه ها كرديم ... تو اين خونه آواجي خانوم مرد ... واي چه روزهايي بودند اون روزها بوي قرمه سبزي تو خونه مي پيچيد چقدر خوشبخت بوديم عيدهايي كه دايي بهنام از بندر مي اومد و سوغاتي مي آورد چه حسهاي خوبي بودند اون حسها ... حالا ديگه ما سال تا سال بچه ها رو نمي بينيم بچه هايي كه هر كدومشون به نوعي يه روزي پاره تنمون بودند دلمون به اونها خوش بود چقدر دلم براي اون روزها تنگ شده ... اولين سالي كه پيك شادي گرفتم بهرام از سربازي اومد برام يه كادو آورده بود تابلويي شني از گربه هاي اشرافي كار دست خودش بود اي كاش باز هم اون سالها مي اومدند ... اي كاش ... من مي خوام به كودكي برگردم

Friday, August 13, 2010

دلم تنگه برايه گريه كردن

روی تخت جایم را عوض می کنم . ساعت 7 صبح تازه بعد از يك شبكاري عجيب به خانه آمده ام كه مي بينم زني ناشناس با خواهر و پدرم مشغول صحبت است و سها برايش يك مقنعه اتو مي كند ... زن وارفته و درب و داغان است ... گويا شوهر از خانه بيرونش كرده و پدر و مادرش هم نپذرفته اندش ... و باز گويا از همسايگان است ...عینک را از روی صورت بر می دارم و در رختخواب غلط مي زنم و فكر مي كنم به دنياي درنده بدخيم و افسرده اطرافم و خود افسرده ترم و ياد شبي مي افتم كه مادر زني ديگر را روانه خانه خود كرد زني مست و خراب و تنها و او بود كه لباسهايش را شست و روانه خانه اش كرد
قلياني چاق مي كنم و در دودهاي آن به سقف خيره مي شوم و در حالیکه نگاهم هنوز به سقف است با دست دنبال چیزی روی میز می گردم . بالاخره صفحه قديمي را پيدا مي كنم و در توپاز قديمي مي گذارم و پیچ آن را باز می کنم با كلي خش و خوش صدای ترانه ای می آید
دلم تنگه برايه گريه كردن
كجاست مادر كجاست گهواره من
همون گهواره اي كه خاطرم نيست
همون امنيت حقيقي و راست
...
ترانه تمام مي شود ،‌ذغالهاي قليان به خاکستر مي نشينند و صفحه یواش یواش بالا و پایین می رود ومن همچنان به سقف نگاه مي كنم
ملافه روی تخت در دو طرف صورتم کمی نمناک است و به آينده اي موهوم مي انديشم

Tuesday, July 27, 2010

عيد شعبان و مزار مادر


در حاله رفتن به مزار مادر پشت فرمان به او مي‌انديشم كه سالهاي زيادي از سنش نمي‌گذشت و اشك از پشت عينكي كه اين روزهاي آخر به چشم مي زد جاري است ديشب لنز تو چشمم خيلي اذيت مي كرد عينكمم دادم درست كنن خلاصه به سختي خونه اومدم شب اومد به خوابم كه عينك من شمارش با تو يكيه من كه ديگه عينك نمي زنم تو بزن عينك تو صندوقه قديميه ... حس غريبي به سراغم آمده است حسي كه كينه در آن موج مي زند. ياد گذشته و حرفها و زندگي مادرم كه مي‌افتم بي‌اختيار لرزه بر اندامم مي‌افتد و از خود مي پرسم مگر ممكن است كه با تمامي زجرهايي كه او كشيده است بتوان سه سال دوام آورد و اين بيماري مهلك كه منشاء آن از سختيهايي بود كه در تمام عمر چندين ساله اش به دل گرفته بود او را از پاي درآورد و به زندگيش خاتمه داد شنيدم روزي كه داشتيم خاكش مي كرديم مهري گفته اينقدر شيرموز بهش دادن خورد تا مرد ... دلم اينقدر فشرده ميشه وقتي ياد اون روزهايي مي افتم كه به تجويز طبيب كه حكم به استراحت مطلق داده بود با سرنگ مخلوطي از شير و موز و ... بهش مي دايم باز هم به همون تجويز و چشمهايم پر ز اشك مي شوند از اين همه دنائت آدمها
مادر فرشته اي كه بيماري مهلك سرطان جانش را ذره ذره مثل خوره گرفت و اين روزها و ماههاي آخر را دايم در مسير دكترها در رفت و آمد بود. زني كه با نجابت و پاكدامني زندگي كرد و هرگز لب به شكوه و گلايه باز نكرد... و هميشه پاي درد دل من مي نشست اي كاش امروز بودي مادر و من قصه‌ي پرغصه‌ي نبودنت را با تو باز مي گفتم و تنها اشك نمي‌ريختم. زماني كه پرواز آرزوهايت در آسمان بي‌مهري‌ها و بي رحمي‌هاي اين اجتماع با مانع روبرو مي شد و تو استوارتر از هميشه بر نگهداري از ما قدم بر مي داشتي... روحت خسته و جسمت خسته تر از بيماري بود كه پر كشيدي و براي هميشه رفتي و رفتي و رفتي مادر و واي كه چه رفتني
بالاخره به در منزل ابدي مادرم كه تنها او را در آنجا رها كرده ايم رسيدم دستهايم را دور سنگ قبر مي‌چسبانم كه جاي خالي دستان مادرم را حس كنم و حالا همه چيز و تمام ثروت زندگي من در اينجا خفته است و بي گمان خاك با جسم خسته اش همان كرده است كه ساليان سال ما با روحش ... در خانه ما همبستگي زير چادر نماز مادر پنهان بود كه با خود او رفت و رفت حالا خانه مطرب خانه‌ايست كه هر كس ساز خودش را مي‌زند و در انتها من تنهاي تنها با ...خدايا مادرم كجاست كه آغوشش تنها پناهگاه امن من بود. هر شب كمد لباسهايش را باز مي كنم در ميان لباسهايش به نوعي وجود گرمش را احساس مي‌كنم . بوي مادرم از هر تكه از اين لباسها به مشام مي‌رسد سرم را در ميان لباسهايش فرو مي‌برم و مي‌گريم تلخ ... به تمام وسايلش دست مي‌كشم و دستان گرم او را حس مي كنم ...
و حال باز اينجا نشسته ام تنهاي تنها و به مادر مي گويم برايم دعا كن دعايي بر اين قسم كه خدايا جانش بستان ...

Sunday, July 25, 2010

باز مثله هميشه دلم گرفته نگو از دوريه كي نپرس از چي گرفته

دلم از قلبهايي گرفته كه انگار از چوبند و سنگ و كلوخ و در زمانه اي كه خوبيها و عشق اينگونه مصلوبند از اين همه صليب دل گرفته ام دلم گرفته است چگونه شاد باشم در جايي كه همه چشمها به ابر گريه مرطوبند ؟‌و تنها كورسوي ستاره ها شما ستاره‌هاي صميمي در اين تاريكي آرامشم مي بخشد
هر چند من هميشه سعي مي كنم زيبايي هاي كوچك زندگي را ببينم حتي حتي اگر در ميان زشتي هاي بزرگ قد بكشند ... واي از اين زيباييهاي كوچك كه تنها تبار خوني من به گلها باعث ديدنشان و ادامه چيزي شبيه به يك زندگي مي شود
سرم را بین دستهایم گرفته ام و فشار گيج كننده‌اي زير پوست سرم و رگهاي مغزم در جريان است گیج شده ام.خسته و بی رمق گوشه ای افتاده ام.دیشب تا نیمه های شب به عکس تو خیره شده بودم مادر .برای هزارمین بار و هزاران هزار بار دست نوشته هایت را خواندم گریه کردم عکست را هزار بار بوسیدم و روی چشمهایم گذاشتم من با تو حرف میزدم،از تو میپرسیدم چرا؟ولی تو فقط نگاهم میکردی ساکت و آرام
دلم گرفته مادر دلم از این دنیا گرفته ،از دست خودم خسته شده ام.میخواهم فرار کنم،حتی از خودم. میدانم ،میدانم در آن دل مهربانت چه گذشت ،مهربانیت را فهميدم و با تمام وجودم درک كردم اما
.باز هم نويد تنهاتر شدن مي ‌آيد و من تنهاتر میشوم.و ماه‌هاي ديگر من میمانم و این خانهء خالی از همه چیز
ديگر نمي توانم تحمل کنم. صدای خرد شدن استخوانهایم را میشنوم.انگار در یک بیابان تاریک و بی انتها تنها مانده ام،تصویر تو دور و دورتر میشود و من هرچه فریاد میزنم هیچ صدایی از گلویم خارج نمیشود
نمیفهمم در اطرافم چه میگذرد،هم خوشحالم هم در نهایت غم و اندوه. خاطرات گذشته مثل سیلی به طرفم هجوم آورده اند و هر چند خاطرات بودن با تو شيرين است و شيريني اش را مزه مزه مي شود كرد اما غم دوري و نبودنت در دنيايي كه چشم كار مي كند ديوار است و اسارت تلخ است خيلي تلخ و مثل خوره اي روحم را مي خورد و مي فشارد تلخ
و حال گويا سهم من اين است
سهم من اين است
سهم من آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من اين است
سهم من پايين رفتن از يك پله متروك است و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن ... آه سهم من اين است

Saturday, July 17, 2010

هرم گرما




در را كه باز مي كنم هرم گرما چنان به صورتم مي خورد كه نگو


چند وقت ديگر چند وقت ديگر كه نمي دانم كي خواهد بود


شايد همين پاييز كه بيايد


اولين باران پاييزي بيماري قديمي و مزمنم را خواهد باريد


يك اعتياد دوباره به يك افسردگي كه سالهاست


چون موشي كوچك در ديواره دلم لانه كرده است


و من خودم را غرق مي كنم


غرق در اضطراب هراسناك آينده اي كه نيامده است


افسوس كه زندگي يك صفحه گرام نيست و دگمه بازگشت ندارد


و مرغ همسايه ها هميشه غاز بوده و غاز خواهد ماند گويا


و مشكل هميشگي ما اينست كه نمي دانيم


چي به چي و كي به كي و چي برايه كجاست


اصلا مشكل ما مشكل خود ماست


طي كردنه تكراريه مسير هر روزه


و نوازش هر روزه باد از يك سو در يك مسير


باد باد باد


و در اخر هم باد ما را خواهد برد


تا ارتفاع هقتم


آسمان


و آن وقت تازه


مي فهمي كه تنهايي و چقدر سردته


Thursday, June 24, 2010

سفر بخير سروش عزيز


بعد از اينكه پست قبل رو نوشتم خبري برم آوار شد كه نمي دانم شادي خبر را گريه كنم يا غم و يأس و تنهايي وحشتناكي كه اين خبر برايم به ارمغان آورد به هر حال شعري از فروغ فرخزاد در ذهنم اومد كه برايت مي نويسم سروش عزيز پيشاپيش سفر بخير و به سلامت و اگر بعد از رفتن ما را نديدي حلالمان كن



يک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت

از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسۀ مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید. باید. باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافی است
یک پنجره به لحظۀ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست؟

پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس

همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟
آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند
سلام بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته است
حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است

حس می کنم که میز فاصلۀ کاذبی است در میان
گیسوان من و دست های این غریبۀ غمگین
حرف به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم


و من اينك با ماه رابطه دارم و مي گريم تلخ به تلخي تلخ تمام وداع‌هاي دنيا ... و آنچنان كه فروغ مي گويد تمام شب تمام شب در آيينه گريه مي كردم ... دلم برات تنگ ميشه و باز اگر ما را نديدي حلالمان كن

آدمها


در خانه را باز كه مي كنم

خانوم جان خاطراتم را با خودش به پيشواز مي آورد

و باد كولر چنان مي بردم که مپرس

وهزار هزار بار ِ بارِ ديگر

تنهايي ِ هميشگي و گرمازدگي ِ تابستاني ام را آسمان ، می بارد
و تا مي تواند اين ماشين و آن دل قراضه‌ام را لكه لكه مي كند

من در سكوت لحظات خودم را غرق می کنم

در احتمال ِ این همه یِ نزدیک بودنِ پر اضطرابت

اي آشناي دور

اي آيينه دار عشق

اي احتمال بودنت ... شايد 2 درصد

ا
فسوس، افسوس،‌ افسوس

زندگی دکمه بازگشت ندارد
من در انتخاب آدمها هر روز اشتباه مي كنم

و هر روز در گذر ثانيه ها خرد مي شوم

هر لحظه ... و اما در ميان اين صورتكان هزار چهره چون روزگار هزار داماد

چيزهايي هم يافت مي شود

مثلاً

دوست بازيگري كه بعد از مدتي از حالم جويا مي شود و من هرگز فكر نمي كنم او به يادم باشد

دوستي كه عاشقانه هاي جوانيم را فرياد مي كند

يا دوست ديگري در فيس بوك برايم مي نويسد

كه قرار بوده است تماسي تلفني با او داشته باشم

و من آنقدر در روابط مسلولم غرق بوده ام كه اينهمه نور و دوستي را نديده ام

و خاله زاده اي كه سالها پيش به جنوب فرانسه رفته است و مدتهاست من خبري از او نداشته ام تا در فيس بوك ديدمش و ... چه بگويم


كه مشکل من همواره اینست که در شناخت آدمها اشتباه مي كنم

واي آدمها آدمها آدمها

Thursday, June 17, 2010

شبي است امشب


اينروزها براي من پشت سر هم اتفاقات دهن... ميافتد... چند تايش را مي گويم كه ميزان خر تو خري اوضاع دستتان بيايد

اول اينكه باز هم سيستم كامپيوتر بنده درست در زمان چاپ شماره بعدي مجله به چيز رفته است! به زبان ساده ترمي توانم بگويم افتضاح درب و داغان است و شامل هيچ كوفت و زهرماري هم نمي شود از آنجايي كه نمي ارزد انقدر پول بدهم براي يك پي سي زمان ناصرالدين شاه مجبور شده ام كه لپتاپ بخرم و هنوز هم نمي تونم با اون به اينترنت وصل شم و يه دكوره و اين يعني تف به اين شانس كه دم تحويل پروژه ها من هميشه يك جايم مي لنگيده
دوم اينكه يكي از آشنايان نه چندان دوست آمده اينجا خانه ما برايه يه مدتي مثلا براي امتحانات و من براي اينكه گناه داشته و تازه آمده فقط 2 بار جواب سلامش را دادم نتيجه اين شد كه آقا روز دوم به من ميگه كه دختر خوب مجرد تو دست و بالت نداري واسه ي ما؟؟؟!!!! آخر من كجاي قيافه ام به آدمهايي مي خورد كه دختر توي دست و بالشان دارند نمي دانم!؟!؟!!؟ خلاصه ما جواب داديم كه نه خير نداريم و هركه را كه مي شناسيم و او در اين چند روز ديده فقط براي كار اينجا آمده اند يا ما با ايشان درارتباط با كار در ارتباط بوده‌ايم . اين را كه گفتم مرتيكه چنان قيافه‌اش را كج و كوله كرد كه نگو بعد هم ما را به همه جا حواله كرد... آخ كه مجددا تف به اين زندگي و تفكرات با هم

سوم اينكه يك دستيار نصيبم شده در حد ... هر بار كه كار سخت يا سكانسهاي عجيب و غريب داريم خواب آلود است و يا دچار ياس فلسفي شده با آن چشمهاي قرمز پف كرده صبح ميايد توي اطاق و چه عرض كنم

چهارم اينكه دو تا كار با هم دارم مسير بهشت زهرا تا امير آباد را بيش از هزار بار طي كرده ام و خواب و اينها هم كه ... الان با حالتي نزار دارم اينها را تايپ مي كنم
همین ها دیگر... فقط ببینید چه اوضاعیست...
پنجم اينكه ... پريشبا مثله احمقها يه نوشته نوشتم به فوله دوستان يه طنزه تلخ و درست از جايي كه فكر نمي كردم چنان خوردم كه گيج اومدم يعني اصلا بت شدم داستان ساخته‌هاي ذهني ما از آدمها چقدر احمقانه است خدا مي داند ... و اينجاست كه بازهم تف به اين زندگي و تفكرات با هم همزمان و تف به اين روابط مسلول احمقانه باهم باز

و در آخر

شبي است اين شب

Friday, June 11, 2010

تنهايي و بي ربطي و ما و بي مايي و ... باز شايد يك برزخه عجيب


خیلی حرف ها را كه بايد بزنم نمي شود زد حتي اينجا حتي در اين مرثيه سرا به قول شما ... خیلی حرفها را باید می زدم تا خالي شوم اما نزدم نمي دانم چرا... ديشب بعد از دو سال تازه يك نفر يكي از دوستان فوت مادر رو تسليت گفتم و عين اون پري كه روي بار خره افتاد و خره زمين خورد داغونم كرد... اي واي تو این شرایط جدید كه خيلي گیجم کرده ، انگار مرا انداخته اند درست وسط جهنم كه اي كاش جهنم دقيقا و درست وسط برزخ... اینجوریش را دوست ندارم البته من اصولا هيچ وقت هيچ جورش را دوست نداشتم دلم مي خواست از همان ابتداي ابتدا يه جايي بود دور از دست در يه تنهايي ناب و يه دشت و يه عالمه خدا اما ... و اينروزها انگار دست و پای بیهوده می زنم ،‌دست و پا براي نوعي بودن نوعي زيستن بي غلط بي روزمرگي بي ... و هزار بي چيز ديگر ... انگار دلم می خواهد به همه چیز چنگ بیندازم همه چيز را بگيرم ، واي دلم می خواهد زمان بایستد... دلم می خواهد خاطرات قدیمی كه مدام در ذهنم مرور مي شود شكل حقيقت به خود بگيرند ... مدام، مدام، مدام... دلم می خواهد با تو حرف بزنم دلم مي خواهد باشي ديگر خسته شدم از درد دل با يك سنگ خسته شدم از اين همه آدمي كه در كنارم جا گذاشتي و اينگونه عادتشان دادي حتي خود خودم رو كه بد به بودنت عادت داده بودي اي واي ... دلم می خواهد باشي برايمان شعر بخواني اصلا با هم شعر بخوانیم... دلم می خواهد که گوش کنم...دلم می خواهد که باشی تا عصر جمعه يا شايد شبش بعد از خوردن شام برايه رفعه دل تنگي قدم زنان به خانه دايجان احمد برويم ... نبودي توران خانم هم مرد ... خيلي تنها ... من وقتي فهميدم كه سومش هم گذشته بود ... واي نبودي يادت هست چقدر سفارش براي مردنش داشت و به تو مي كرد او رفت در سن 89 سالگي و تو نيمي از سن او را داشتي كه رفتي و رفتي و اينروزها هر چه نگاه مي كنم مي بينم همه چيز دليل بر فراموشي است واي واي واي چه فراموشي سنگيني ...و به قول خودت اين زندگيست كه چون رود رونده و پوياست و چون آفتاب گرم و بي دريغ ... دلم براي بودنت تنگ شده است اينقدر كه بغضم را با هيچ گريه‌اي نمي توانم آرام كنم دلم گرفته است دلم گرفته است ... اينجا در اين خانه مثله هميشه حرف و بحث و ... اينها هست ... چرا كه بعد از تو ديگر آرامش در اين خانه غريبه است همانطور كه شايد تميزي و خانه تكاني و جوش شيرين و وايتكس و شوما ... همه همه از اين خانه رفته اند انگار هيچ كس يادش نيست كه تو براي اين دور هم بودن چه بهايي را پرداخته اي ... هيچ كس يادش نيست همه تنها به حرفي دل خوش كرده اند كه تو را دوست داشته اند تنها حرفي و من تنهايه تنها حمل مي كنم باري را كه ... دلم گرفته است از اين همه فراموشي و من به خاطراتي چنگ مي زنم كه از ابتداي كودكي ترس از روزهاي نبودنت را با گذشتنشان مي فهميدم و ... ترس من واقعيت گرفت و تو ديگر نيستي و اين ابتداي ويرانيست ... شايد اين بار در دود قلياني باز تو را ببينم و يا نه در خوابي تلخ كه خودت را از قايق موتوري ما به آب انداختي و من با فرياد از خواب برخواستم ... وقتي رفتي همه چي رفت حتي زمستانهايي كه با عطر نرگس كه عشق تو بود زندگي مي كرديم

Monday, June 07, 2010

يه توضيح


الان حدودا چندين و چند ماه و چند روزه که می خوام بنویسم ولی نمی شه
چند وقته پيش جايي نه اصلا همين خونه خودمون بچه ها همه از اين كه من مرثيه سرايي مي كنم و از تنهايي و غم و غصه مي نويسم شاكي بودن و يكي از دوستان مي گفت كه اگه كسي عشق داشته باشه اينقدر نا اميد نيست و یک دوست خيلي خيلي عزيز ديگه اي در یک کامنت برام نوشته كه وقتشه كه شاد بنويسم و معني وبلاگ نويسي و اين حرفها اصولا اين نيست كه از غم و غصه بنويسي و مرثيه سرايي كني به هر حال
من اون قسمتهايي رو كه دوستان نگران من هستن و اينحرفها رو دوست دارم و خيلي هم متشكرم كه بچه‌ها به ياد من هستن و حتي گاهي نگرانم ... و اينقدر هم كه من دوستشون دارم و خواهم داشت هم به قدري خيليه كه گاهي فكر مي كنم بعد از مرگم آيا كسي هست كه به اندازه من اونها رو دوست داشته باشه يا نه كه مطمئنن نه ... و اين حرفها و اگر هم دير به دير بهشون زنگ يا سر هم مي زنم غرض دوست نداشتن نيست كه درگيري شديد ذهني و روحي و كاري است و بس و ... به هر حال اگر من به جاي شما بودم خودم رو مي بخشيدم ... پس معذرت از بديها و نبودنها و ... خيلي چيزهاي ديگه


اما خوب كلا و اصولا من با اینکه آدم ها و سلايقشون روي زندگي خصوصي يعني حتي خيلي خصوصيه آدم تأثير بگذاره خيلي موافق نبوده و نيستم هر چند نصيحت پذيرم و هميشه تسليم اما اينروزها و پس از مدتها فكر مي كنم وبلاگ هر کسی مال دلِ اون آدمه و اینکه چی دوست داره بنویسه به خودش مربوطه ،‌ چون شايد توي اين محيطه كه آدم به راحتي خالي ميشه و ... دیگران هم می تونن بخونن و نظر بدن
و من اصولا بیشتر زمانهايي مي تونم بنويسم که غمگینم و اين مطمئنن به اون معني نيست كه روزهای شادم کمه ... نه ... ولی وقتی همه چیز آرومه منم چقدر خوشبخت و خوشحالم نوشتنم اصلا نمیاد
و اصولا در مواقعي هم كه شادم و زندگي آروم و ... از تزلزل اين موقعيت و به قوله معروف : همين رويايه شيريني كه مي دونم نمي مونه دچار يك غم و يأس و اندوه و افسردگي خاصي ميشم و دوست دارم زمان در همون لحظه‌اي كه هست متوقف بشه كه اينم اكثره اوقات كه نه هميشه ميسر نيست ... به هر حال
البته من در زندگاني و در زندگیم به طور خاص يه وقتهايي هم چيزهاي شاد و شايد طنزو و گاهي هم كاريكليماتور شايد نوشته باشما اما چون مربوط به بخش خیلی خصوصیِ زندگیم میشه خيلي دوست نداشته و ندارم كه اینجا بازگوشون کنم پس بالطبع چند تايي شايد هم بيشتر از چند تا نوشته‌هاي شاد هم دارم ... اما

به عنوان يك شاگرد شايد و به عنوانه يه آدم حتي شايد احمق اين غم و اندوهه كه باعث ميشه انسان به مسائل اطرافش بيشتر توجه كنه و دلش صافتر و مهربونتر بشه و اونوقت عاشق و شيدا و اينها بشه و ... چه مي دونم اونوقت دلش بخواد يه دلنوشته اي چيزي بنويسه كه اينروزها بدبختانه من اينقدر گرفتارم كه وقته غصه خوردن هم ندارم و ... چه عرض كنم
و هم اكنون ساعت 4.30 دقيقه صبحه من تازه از يه كار اومدم و دارم آماده ميشم برم سر يه كار ديگه و همه ماجراهاي سر اين كارها از بازي و هنر و فيلم و اينها همه باهم مغز و روانو قلبمو به هم ريخته و بي خوابي هم عجيب در اين به هم ريختگي تأثير داشته و داره و اين حرفها ...و فكر كنم بايد يه تحقيق در مورد اينكه اصولا چرا هدايت در زمان غم خوب مي نوشته، بالزاك در زمان فقر و ديكنز شرايط فقر زمانش رو كه حسش كرده بوده در تنهايي مي نوشته انجام بدم ... پس تا بعد و در يك زمان غم انگيز تنهايي كه دلم هواي نوشتن كنه خداحافظ
ببخشید

Tuesday, June 01, 2010

من گم شده ام


چند وقتيه كه فكر مي كنم من گمشده‌ام

آري من گمشده ام

در لباسها و آدمكها و ماسكها و موها و نقابها و ريشها و حتي گلها و گياهان

من گم شده‌ام در كوچه پس كوچه‌هاي تهران

در زير آسماني كه غبار گرفته و تنهاست

و تونلهاي افتخار ملي اش آتش مي گيرند

من در آن گير مي كنم و بعد

هيچ رسانه‌اي در هيچ جاي جهان نمي نويسد كه اگر ما زود فرار نكرده بوديم جزغاله مي شديم

من گم شده ام در افكار منحرف و مسخره و بيراه اين آدمهاي به ظاهر هنرمند

من گمشده ام در فشارش دستهاي مهرباني كه تلاش مي كنند مهربان بمانند

اما مهر نام آن پرنده‌ايست كه مدتهاست از بامهاي ما كوچ كرده است

آري من هم گم شده ام در ميان واژه‌ها و صداها و كلمه‌هاي بيگانه

و اينروزها بيشتر از هر چيز در پي يافتن خودم هستم

اما خوب زير اين تاريكي و غبار دوستاني دارم چون سهراب بهتر از برگ درخت بهتر از آب روان و خدايي كه در اين نزديكي هاست

من گم شده ام در دستهاي دوستاني كه دوستيشان را حتي با فرياد به من تفهيم مي كنند

و من خود را در كوچه‌هاي همين شهر و همين زمان و همين ديار پيدا خواهم كرد

Sunday, May 16, 2010

من ديگر هرگز به هيچ چيزي هيچ چيزه هيچ چيزي دل نخواهم بست


غمگينم خيلي غمگينم، غمگين و خسته ... و تنها

غمگين تر و خسته تر و تنهاتر از آنچه كه كسي بتواند فكر كند

آنقدر كه بر درگاهي چيزي به اسم مرگ ايستاده‌ام

خسته و غمگين از رنگ به رنگ شدن رنگها و لحظه‌ها و صداها و فكرها و آدمها و انديشه‌ها و ...خسته‌ام

خيلي خسته به اندازه بي اندازه چيزي شبيه به يك زندگي

و من هر از گاهي كسي را به ياد مي آورم كسي را كه از من گذشت

و من ديگر هرگز به هيچ چيزي هيچ چيزه هيچ چيزي دل نخواهم بست

اين قانون زندگيست

و بدين سانست كه از انديشيدن بازمانده‌ام و از زيستن خسته

به خود مي نگرم به ناتواني دستهاي سيمانيم و به عمر رفته‌ام در باد

در خزان چيزي شبيه به يك زندگي

و بن بستي به نام عشق

من از بن بست چراها و صداها و لحظه‌ها مي‌آيم و دستهايم دستهايم كه روزي همه از عشق بودند

امروز بي حس و احساسند

و لبهايم سرسختانه نيازم را به خنديدن فراموش مي كنند

و من مي گريم تلخ

********

خاك مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره كه در خاكم نهند



Monday, May 10, 2010

دير است


دير است خيلي دير خيلي دير براي اينكه دلي به اين پري را اينجا خالي كنم

خيلي خيلي پيش از اينها بايد قلم به دست مي گرفتم و خودم را جايي خالي مي كردم خاليه خالي

چند ماه پيش بود كه باز دلم لرزيد و ... و در پاييز گذشته نوشتم كه


***


من نمی دانم و نمی فهمم
کدام نگاه نگفته
کدام جاده نرفته
کدام حرف نگفته صدای کدام باد و نسیم
و کدامین رفتار اشتباه
حتی کدام نبودن
و کدامین خواستن از جنس زمین و زمینیان
کدامین بودن اشتباه
کدام واژه بربادرفته
کدامین نخواستن بی کلام و کدامین کدام دوستت دارم
چه کسی و کدام کدام.....تو را از من گرفت
اما!من میدانم!می دانم که قلبم تا به انتهای چیزی شبیه به یک زندگی در نقطه ی نون زندگیت جا مانده است
جایی بین خواستن و نخواستن
جایی بین بودن و نبودن
جایی بین رفتن و نرفتن
جایی بین این سه نقطه ها ... این نقطه های خالی ...جا مانده است


***

و امروز تقريبا 5 ماه است كه اين يك نفر ديگر نيست و تنها گاه به گاهي اخباري از دور و صدايي و ... و اين قانون زندگي است

بعد از سالها و ماهها اجازه دادم به احساسم تا با نسيم در كسي جاري شود

و دستانم شانه‌هايش را در بر گرفتند

و اينك زخم نخواستن‌ها و خواستن‌هاي او را آرام آرام از خودم مي رهانم

اشكهاي من و یادِ تو كه حضورش را دوست داشتم و تجربه ی جدیدِ خواستنِ حسی يا چيزي از كسي، دوست داشتن را دوست می دارم
تو نیستی و انگار كه هرگز نبوده‌اي شايد آن روزها رويايي بودند از تو و تصورات من نمي دانم اما مي دانم كه تو نيستي و اينروزها جاي خالیت دیگر آنقدرها هم آزارم نمی دهد اما اينقدر تنهايم كه گاه تنهاييم را نيز نمي توانم حمل كنم و پاهايم زيرفشار لحظه‌ها خرد مي شوند و دلم ديگر ... واي دلم

Friday, May 07, 2010

مامان مرد، بهانه روز معلم كه هر سال به يادش گريه خواهم كرد


بوي غليظ دود سيگار بابا به هوس مي اندازتم كه يك قليان چاق كنم و حال دود قليانم را بيرون مي دهم و از پشت غبار اشك به آیینه زل مي زنم مسیر حرکت دو قطره اشک روی گونه هایم جا انداخته اند

چشمهایم را به جاده دوخته ام ،‌ هوای تهران ابري و طوفاني است اما چشمهاي من باراني ترند

نیم نگاهی به آيينه مي اندازم اي كاش مي شد من هم مثل خواهرم با رژ قرمز رنگ و ريمل‌هاي رنگي صورتم را رنگ مي كردم تا اين غم و افسوس و آه اينگونه زرديم را در آيينه به رخ نكشد

نمی دانم چطور شد که اشکم سرازیر شد شايد باعثش اين آهنگ مون امور باشد
نفسم را با اندوه بیرون مي دهم

دنیا و آدم هایش روز به روز کثیف تر می شوند، مثل روکش صندلی های ماشین من، كفشهاي كتاني ام، مثل دوستان من و مثل خود من

يادت هست آن سالهاي آخر آن خانه قديمي كه مامان از بالا تا پايينش را جارو مي زد و خسته بر پله‌هاي آخر راهرو مي نشست

بيچاره بعد از چند سال رفت فرانسه نتونستم 40 روز مادرش و خونش رو تحمل كنم هي زنگ مي زدم پس كي مياي خسته شدم

اي واي مادرم

تو نوشته‌هاش نوشته : ثمين بي انصاف نمي تونم از پشت خط جلوي خواهرو مادر دامادم جوابت رو بدم بي انصاف

و واي من چقدر بي انصاف بودم


یادم هست که مامان هيچوقت عصبانی نمی شد، یادم هست که همه ی خانه را خودش تنهای تنها از بالا تا پايين مي شست واي مادرم

فکر کردی نگاههای فك و فاميلش وقتي كه جونش رو براي ما مي گذاشت برامون بس نبود؟! فکر کردی نیش هایي که دائم به من و بچه‌ها زدند یادم رفته؟! نه، همه شان یادم هست. حتی یادم هست روزی را که مامان رو به خاك سپرديم نگاه‌ها جوري بود كه انگار با دستهاي خودمون كشته باشيمش تنها دستهاي گرم مادرش بود كه حاميمون شد تو بهشت زهرا تو مسجد و بهرام ... همين و همين

من هیچ وقت یادم نرفت که یادم باشد که مامان همه كس و كارمان است و سر خاك فقط گفتم بي كس و كار شديم مادر راستی، مامان

برای تو کی بود؟! من که هیچ وقت احساس نکردم که مامان، مامانمه بيشتر دوستم بود اما وقتي رفت تازه فهميدم چي شد چه اتفاقي افتاد واي دنيا تمام شد تمام .... و من مادرم را دوبار از دست دادم يك بار آن زمان كه اون دكتر كثافت تو اون بيمارستان كثيف لجن بهم گفت سه ماه ... و يك بار وقتي از دست رفت از دست دادن یک مادر به اندازه ای برای انسان دردناک هست که نیازی به تجربه ی دوباره ی این فراق تلخ نباشد. مادر من انگار که دو بار مرد. مامان برای دكترا خیلی وقت بود که مرده بود خيلي وقت

جلوی خانه قديمي ترمز مي كنم سها پرسید: «نمیای؟» گفتم که نه. گفتم که باید بروم. باید می رفتم، چون تحمل آن خانه بی مامان و بي صداي او برايم ممكن نبود ... سها اين رو مي فهميد
دوباره استارت زدم. نمی دانستم کجا باید بروم. از خانه بیزار بودم، باید جایی پیدا می کردم، فقط دو ساعت در خیابانهای شلوغ تهران بی هدف چرخیدم

به خودم آمدم دیدم که دوباره کنار مزار مامان نشسته ام. سنگ مزار سفيد و رویش نوشته بودند كاشكي مي شد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم

آفتاب غروب می کرد و هوا سرد می شد و مامان زیر این خاک دو سال بود که می پوسید. برای چه آمده بودم؟! مامان مرده بود. باید باور می کردم که دیگر نیست. حتی باید باور می کردم که زیر این خاکها هم جز مشتی ناخن و استخوان و چند تار مو چیزی نیست. تصور اینکه کسی با بیل روی مامان خروار خروار خاک بریزد و سهار کنار این گودال سرد و تاریک که مامان توش دراز به دراز آرمیده بود ضجه بزند، در این دو سال کاری فراتر از دشوار است


اگر می دانستم قرار است کسی سبارا باخبر بکند خودم با دستهای خودم می کشتمش. همین،.


بلند مي شوم خودم را تكاندم لباس سیاهم گویا خاکی شده است. هوا دیگر تاریک تاریک . دختر و پسر جوانی کنار خاک خیس مزاری آهسته شمع روشن می کردند و می گریند. من دلم می خواست همه ی آن شبهایی را که با مامان نبودم كنار خاكش گریه بکنم، اما حیف از وقتی هم که فهمیدم نمی توانستم کنار مامان بمانم، چون هیچ باورم نمی شود که این مشت استخوان زیر این خاک مال مامان باشد. شاید مامان خودش را از من قایم کرده باشد. قایم موشک بازی خوبی نیست، هیچ وقت نبود. از همان بچگی که خودش را قایم می کرد تا من و سها و سبا پیدایش بکنیم. مامان می فهمید که غرور پسرانه ام هیچ وقت به من اجازه نمی دهد که بگویم چقدر از این بازی بیزارم. اما حالا حتی غرور بچهگانه ام هم نمي تواند مانع اين ضجه ها شود كه من از بازي بیزارم.

ماشین را روشن کردم برای اولین بار احساس کردم که خانه ای ندارم که بروم. برای اولین بار


من گیج بودم که احساس کردم موبايلم زنگ مي زند محمد بود محمد پرگاه تسليت گفت و من فهميدم كه مامان مرد

Tuesday, April 27, 2010

دلم برايت تنگ شده است


گاهي اوقات در زندگي ما آدمها لحظه هايي پيدا ميشه كه هرچي فكر مي كنيم خودمون رو هم كه بايد بشناسيم نمي شناسيم همه چيز به سمتون هجوم مياره ،‌همه چيز؛ بيماري ، مرگ ،‌بدهي ، قرض و ... و ما مي مونيم كه چه بايد كرد

و اينك اين دومين تولديست كه مادر ما را رها كرده است و به آسمان رفته

اينك دو سال است كه

كه دستهايي كه دستهايم را در دست گرفتند و راه رفتن يادم دادند دیگر هرگز هیچ دستي را لمس نخواهند کرد
و من
شاید
سالهاي سال را برای ِ درکِ غمِ این سوگ نیاز مند م

نیازمندِ زمان
زماني زياد به اندازه يك زندگي

تا اشکهایم باورم را گريه کنند و قلبم هجرتِ آن یک نفر را كه تا به ابد به سوگ نشسته است در خود هجي كند
شاید امروز ،‌اين زمان و در اين فصل

اگر آن یک نفر بود

هرگز به واژه ی دلتنگی حتی فکر هم نمی کردم
اما ، اما

مرگ چیزِ عجیبیست
همه ی بايد و نباید ها و چهارچوبها را به هم می ریزد
انسان را ضعيف ترين ضعيفان جهان می کند
و همه ی آنچه ممنوع،‌جهل و يا خرافي بود , به یکباره موجه ترین میشود

و حال نبودش مرا تنها كرده است

تنهاي تنها

در تنهايي ام غوطه مي خورم

و همه چيز از توان و قوه من خارج است

همه چيز

و مي بينم كه تو نيستي حتي براي تبريك يك تولد

به خدا به خودِ خدا قسم دروغ نمی گویم،‌فيلم بازي نمي كنم مادر

دلم برایت تنگ شده است

Saturday, April 17, 2010

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است


اينجا در اين نوشته ها ديگر جايي براي ما نيست

اينجا تنها منم يك اول شخص مفرد و يك مشت دلتنگي

مشت مشت دلتنگي و تنهايي هاي بي دليل

عصر يك شنبه تنها دلگير

تنهايه تنها

و اينك از ترس روزهايه بي دل بر خود مي لرزم

اينروزها مي نويسم مي نويسم و مي نويسم اما

اما در لحظات آخر همه را حذف مي كنم

چرا كه براي تنهاييهايم محرمي نيافته ام

و خطوط و نوشته ها را به بايگاني تنهاييهايم مي سپارم

و اينروزها از هميشه دلگيرترم

و تنهاتر

صدا كن مرا

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

چه اندازه تنهايي من تنهاست



Saturday, April 10, 2010

اي كاش

چند روز پيش دوستي برام از مرگ مي گفت
و اينكه فكر مي كنه زيباترين لحظه زندگي مرگه
و اينكه تنها اميد به اينكه يك روزي خواهد مرد اون رو به ادامه چيزي شبيه به يه زندگي وادار مي كنه
اون مي گفت درسته من هم به طور طبيعي و غريزي به زندگي بستم
يعني از تصادف كردن جلوگيري مي كنم دكتر مي رم و ... اما مطمئنم كه مرگ زيباترين بخشه زندگيه و چراييش هم خيلي معلوم و مسلمه
بعد از مرگ همه پرده‌ها كنار مي رن و و اي چه زيباييه وصف ناپذيريه اون لحظه
خودمونيم پر بيراهم نمي گفت
حالا بعد از مرگ
پرده از راز عشق هم برداشته ميشه
پرده از حماقت آدمهايي مثله ... هم كه بدونه هيچ توقعي خيلي از كارها رو صرفا به خاطر دوست داشتن انجام مي دن هم برداشته ميشه
واي كه چقدر پرده بايد برداشته بشه به هر حال
من خيلي وقته قبول كردم مردم به دوست دسته تقسيم مي شن و جزو اون دسته اي هم كه هستم از ابتدا مي دونستم عاقبتش چي ميشه
اما خدا رحمت كنه اون كسي رو كه مي گفت
آدم نشمار هيچكس را چرا كه تو خود خدايي كاملي
و اي كاش مي توانستم ... اي كاش

Monday, April 05, 2010

راهي دراز بي همراهيه همراهي


و من تكرار تكرارم

و باورهايم همه در گذر زمان گم شده اند

نه ايوب و نه مسيح و نه موسي

تنهايه تنها

با كوله باري از خاطره‌ها

و خدا مي داند كه باد بهاري و ابرهاي آن

با اين خاطره ها چه مي كنند

و من چه دارم

چه مي خواهم

هيچ

هيچ

هيچ

تنها مشتي نور

مشتي نور و يك

يك جفت گيوه شايد

يك جفت گيوه براي ادامه چيزي شبيه به يك زندگي

و راهي دراز بي همراهي همراهي


Thursday, April 01, 2010

ايام عيد


آدمه عاقل که عاشق نمی شه آدمه عاقل دنباله حل معادله های قابل جوابه زندگیه


وای اون عشقها ماله قدیما بودن اون حالها و اون عیدها ماله بچگیها بودند



عشق اینروزا توطئه ایه که آدم بر علیه خودش راه می اندازه


هر چند من مهارتشو ندارم اما اینروزا تو ساله جدید آدم باید مهارت پیدا کنه که شکله جدید و رویه سالهایه جدید رو در پیش بگیره


باید مهارت پیدا کنی ماسک بزنی به عوضه زیبایی زشت بشی


مثله آفتاب پرست


وای خدایا یه روزی وقتی عاشق شدم نمی دونستم عشق چیه


یه عشق وقتی میاد همه چیزو با خودش میاره اما وقتی می ره


وقتی میره


همه چیزو با خودش می بره همه چیزو

و


عشق رو خوده عاشقه که تو دلش جاودان می کنه و این خودش شیداشه که می تونه معنایه اون عشق رو تنها برایه خودش معنا

کنه


و عاشقيت بد درديه نرو نيست


به هر حال ما اين چند روزه عيد رو عاشقي كرديم و عاشقيت پيشه


حال و هوايي بود آن شماله چند روز اول و اين ميهمانيهاي شبانه ي سمفوني هفت بتهون دوستانه ما


شبهايي بود مستي و بي خبري و ... و بعد سيزده بدر


سيزده را هم كه بويه جويه موليان و ياد يار مهربان


كنار رود دار آباد و نان و كالباس و خيارشور و نوشابه اي و قلياني ( هر چند ديگر ما ترك كرده ايم )‌و بررسي افكار و عقايد چند روز عيد



ساله بدي آغاز نشد هر چند من خلق و خوي خوبي ندارم دلي تنگ و حالي ... و سالي ديگر رسيد سالي شايد بهتر از سالهاي ديگر



Tuesday, March 30, 2010

دلم خیلی گرفته


گاهی دلم برایه خودم تنگ می شود گاهی شبهایی یا شبی مثله امشب


شب بخیر


اکنون


اینجا


دلی خیلی گرفته است به اندازه تمامه تمامه تنهاییهای آدمی


به قوله دوستی

عقده ای شدم نه کسی هست که باهاش عشق بازی کنم نه کسی که سرش داد بکشم و دعوا راه بندازم

دلم خیلی گرفته


و آدم اینجا تنهاست حالا هی شمع روشن کنم هی عود به هوا بفرستم هی به خودم بگم یه نفری یه روزی میاد تا قسمتی از من بشه نه هیچکدوم دردم رو دوا نمی کنه دیگه حتی نماز و دعا و اینها هم ... دلم خیلی گرفته یه جوری که انگار هیچوقت باز نمی شه و این بار از ته دل مسبب این حال خراب رو ... کردم دلم خیلی شکسته خیلی جوری که هیچ بند زنی دیگه نمی تونه بندش بزنه




Saturday, March 27, 2010

تمام می شود شبی


پشت پنجره و پشت کامپیوتر نشستم و به تنهایی و تاریکی شب چشم دوختم و سکوتی که این شب بارونی بهاری با هوای زمستونی رو احاطه کرده به زندگی فکر می کنم ؟!؟ به آینده و به گذشته و به این که آیا به همه اون چیزهایی که می خواستم رسیدم یا نه ؟!؟ نمی دونم اصلا نمی دونم رسیدن چیست ؟ اما بی گمان مقصدی هست مقصدی هست که همه وجودم به سمت و سویه اون جاریه ؟!؟ اما این که کجا و کی هست اونم نمی دونم ... اما مطمئنم که هست و یه نفر یه روزی می یاد ... کی اونم نمی دونم دلم یه دوست می خواد یه همصحبت شاید یه کسی که بشه ... چه می دونم شاید دلم آغوشه بی دغدغه می خواد ... همون یه بغل ...زندگی چیزه غریبیه گربه خونگی من با بچه ش یه زندگی پر از زندگی تو خونه و زندگی من داره و من یه زندگی راکد تو خونه و زندگی خودم ... دنیا جایه غریبیه خیلی غریب ... می دونی دیگه از گشتن دنباله نیمه گمشده خسته شدم تو زمانه ای که همه برایه ما کیمیاگر شده اند دیگه راههای قدس و مکه رفتنش هم جذابیتی ندارن ... چه می دونم ... بارونه قشنگی داره میاد پاشم لباسامو بپوشم برم بزارم بارون دله تنگم رو آروم کنه شاید باید خودم رو در فضا رها کنم تا در دوردستها دستی دست تنهایم را بگیرد و این تنهایی تمام شود شبی

Thursday, March 25, 2010

تنهایی


سلام سلامی به تنهایی بهار و به تنهاییه تنهای من ...با اینکه بعد از سفری که برای کسب آرامش رفتم و به دنبال سکونی بودم که کمی تا قسمتی یافتم اما اینک نه آرامش دارم نه آرامم به هر حال مسلما زندگی آینده در گذشته گم خواهد شد و این اتصال گریز ناپذیر است و اینک مثله هر روز و هر زمان نوشته هایم چیز زیبایی ندارند و می دانم که شاید در سراسر جهان موجوداتی باشند چون من

وای وای وای دیگر گذشت آن زمانهایی که به دنباله کسب معنا و افتخار و چیزهایی از این قبیل بودم اینروزها دلم بد گرفته است .... و چند روزی است که شروع کرده ام برای اینکه جسمم را در دیواری به سان یک گور مدفون کنم و روحم را نیز انتهای این زندگی دالانی است تنگ محفوظ از خاک و سیمان پس به پیشواز رفته ام تا این تنهایی مرده مدام را زود تر از زود مدفون کنم روی این مکعب سیمانی رنگی سفید می زنم و با نوارهای رنگی زینتش می دهم برای فراموشی خود از خود دلم برای خودم می سوزد و دیگر غمین و تنها در تنهایی تنهایم به عزایه خود پیشاپیش می نشینم که ندید هفت سین آینده خود تنهای آروزیه این تن خسته است

امروز بعد از ظهر خواب ديدم برگشتيم خونة قديميمون ، عيد بود وای چه عیدی ...مادر بود مادر بزرگ بود همه بودند عید بود دیگر از اون عیدهای واقعی نه این عیدهایه مزخرفه تنها و تنهایی

زماني زيباييهاي دنيا و هنر را دوست داشتم ولي حالا وقتي با چشمهايم كثافت و تيرگي دنيا و اجتماعم و هنر كشورم را تشخيص مي دهم دنيا برايم آن ارزش سابق را ندارد

و ديروز تنها از عشق صحبت مي كردم ولي عشق در دنيايي كه تمامي كساني كه دم از عشق مي زنند فريبكار و دغل بازند چه فايده اي دارد

و اکنون و اینک در این زمان درك اين مسأله كه من بسيار عوض شده ام از درك بقية مسائل برای خودم سخت تر است شكست در كدام قافلة عشقي مرا به اينجا رساند به اينجا كه اكنون خودم نيز نمي دانم در كدام قسمت از دايرة هستي هستم و چه می خواهم خود حکایته دیگریست

آری اینک من به نوميدي خود معتادم ... چرا كه با اميد و عشق به سوي آدميان رفته ام و چيزي بر خلاف آن دريافت داشته ام دستهايي كه بي ريا فشردم و بوسه هايي كه از سر عشق داده ام و چيزي جز نقاب و تزوير نيافته ام


و حال عارف می خواند

بگذر زمن ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم



Friday, March 19, 2010

سالی دیگر رسید


فردا شب باز تقويمهايمان را عوض می کنیم و پرونده سال دیگری را نیز می بندیم و چنان فراموشش می کنیم که گویی اصلا نبوده است و روزهای گذشته در آینده های دورمان گم خواهند شد و ما می مانیم که سالی دیگر گذراندیم و بزرگتر شدیم و سهمی دیگر به سوی مرگ طی کردیم چند سال گذشته برای من سالهای غریبی بودند سالهایی تلخ چون شوکران سالهایی متفاوت از تمامی تمام سالهای زندگیم و حاصل این سالها این شد که من دیگر آن آدمی نیستم که چند سال پیش بودم هر سال با تحویل سال فكر مي كردم هنوزاول راهم ، هنوز خيلي مانده است اما حالا امیدوارم خیلی نمانده باشد یاد نوروز سال 84 به خیر چه قدر نوروز قشنگی بود در کنار هم، سال 86 هم پیش هم بودیم اما با یه تفاوت مامان نمی تونست از روی تخت بیاد پایین در ضمن همه ابرو ها و موهاش ریخته بود سال 87 رو اما تو بهشت زهرا تحویل کردم تنها با مادر و امسال هم مادر نیست و خانه سیاه است

باید بگم سال 88 و 87 سالهای سختی بودند، نمیتونم واژه بد رو بکار ببرم بخاطر اینکه بد یه صفتی هست که برای هر کسی یه تعریفی داره شاید واقعا سالهای 87 و88 برای خیلی ها خوب بوده باشن، برای خیلی ها هم بد، ولی برای من زمانهای سختی بودند ، زمان از دست دادنها، تنها شدن ها، نبودنها ، سالهایی که میتونم بگم شاید بدترین خاطره هام رقم زده شد، سالهایی که عزیزترین آدم زندگیم رو از دست دادم و دیدارش دیدار دوباره اش به قیامت اگر باشد، من اعتقاد دارم زمانهای به این سختی بیشتر توی رشد من کمک کردند، زمانهایی که درشون اینهمه درد کشیدم، بزرگ شدم، یاد گرفتم، آب دیده شدم، سخت بود ولی بمن صبوری رو هدیه داد، بمن یاد داد که چطوری بتونم تنهایی آرامش رو توی زندگیم پیدا کنم بدون اینکه بخوام کسی در کنارم باشه


به قول شاعره

شاید ولی آن سیب سرخ آگهی

باید اینگونه می رسید

و حال تبریکهای اين روزهاي اول سال زمان مرور زندگي در سالهای گذشته است اي كاش مرورهاي تک تکمان نتيجه دهدو اكنون در عين حزن نبود عزیزترین زندگی مادرم كه آموخت : بخشيدن از گرفتن فرخنده تر است امیدوارم سالی سرشار از نیک بختی داشته باشیم


و با تمامی تمام این حرفها آن چيزي كه براي هميشه از ما مي ماند خاطرات ماست كه چه تلخ و چه شيرين با ما به يادگار مي مانند آن چيزي كه مي ماند دوستي هايي است كه شكل گرفتند و و روزهايي كه خاطره شدند آن چيزي كه مي ماند ، تجربه هايي است كه ما پشت سر گذاشتيم و اثرش تا هميشه باقي است . آن چيزي كه مي ماند ما هستيم و يادمان كه كاش زيبا باشد

Monday, March 15, 2010

باز هم خونه تکونی


خونه تکونی زمان مامان از دو سه روز مونده به عید شروع می شد آخه مامان تاز بیست و ششم ، هفتم تازه مدرسه و امتحانای بچه هاش تموم می شد اون روزها تو دو سه روز همه کارها رو با هم انجام می دادیم و عیدها هم عیدهایی بود بوهایی داشت اما این روزها خونه تکونی از اون کاراییه که ازش متنفرم ، گریه گریه گریه . کلا از حال و هوای این روزا و ماهی قرمزا و سبزه و بوئی که توی هوا میپیچه بدم میاد. گریه­م میگیره. تا پونزده فروردین هم همین حال رو دارم پارسال که هیچی نه در و دیواری شستیم نه هیچی اصلا دلم نمی یومد دست به دیوارها و درها بزنم امسالم که لحظه به لحظش یاد و خاطره این سالهاو روزهای آخر مامان بود وای که چه رفتنی مادر فردا شب چهارشنبه سوریه یاد شبهای کودکیم افتادم وای چارشنبه سوری از چهارشنبه سوری هم متنفرم و از تمام سنتهایی که من رو یاد تنهاییهام و بی کسی هام می اندازن وای ... ولی بین اینا خونه تکونی دیگه خیلی فاجعه­س حتی فکر کردن بهش هم بی مادر حالم رو یه جورائی میکنه. اصلا گیریم یه نرمه غباری هم بشینه روی اسباب وسائل! دنیا که به آخر نمیرسه که! مگه کی می خواد بیاد دیدن ما خیلی لطف کنه دایی بهرام تنهایی یه سری بزنه تازه همه هم عید می رن شمال و ... حالا یه کم گرد و غبار و سیاهی چشه مگه

حالا امروز در جریان حرکت خانمان­برانداز "زندگی­تکانی" یه مقدار وسایل اضافه که هر سال هم پیدا شون میشه پیداشون شد توش از سرمه دونهای خالی مامان بود تا مجله­های فیلم دهه 60-70 از پیش بند نوزدای من (که هنوز آثار آخرین آش روش مونده) بــــــود تا لباسهایی که من و سها هر بار میاریم بدیم به یه نفر و بعد زار زار گریه و تاکرده می گذاریم سر جاشون ... وای مادر چه رفتنی
علاوه بر همه اینا، یه نوار سنی قدیمی هم هم توش پیدا کردم. صدای من و مادر و کودکی هایی که رفتند و خاطره شدند وای چی بگم از کجا بگم خلاصه اینکه امروز من پرواز کردم به اون حیاط، کنار اون حوض آبی رنگ با یه فرشته سفید که بعدازظهرهای تابستون این اواخر کنارش قلیون می کشیدیم و شام می خوردیم و .... کنار اون باغچه مستطیلی که توش درخت بهارنارنجی بود و یک سال هم توش ریحون کاشته بودیم، زیر سایه اون یاس رازقی، کنار اون زیرزمین قدیمی که من سالهای کودکیم رو توش گذروندم و می گریم تلخ و آرزو بر اینکه باز امسال آخرین سال باشد ...

Friday, March 12, 2010

مرگ


خیلی سال پیش بود که که سیاوش شوهر افسانه شهید شد. هنوز آن قدر بزرگ نشده بودم که چیز زیادی از آن به خاطر بیاورم اما چند صحنه ای از آن در ذهنم مانده است پلاستیک خونی که کنار زدند و بوی گلاب و ... بلند شد و صورتی خون آلود. تا مدتها تنها کسی که از میان مردگان میشناختم او بود. آن روزها انگار مردم دیر به دیر می مردند. کلی فاصله بود میان مرگها. ساله 69 ما رفته بودیم که خونه مادر بزرگم ، مادربزرگ مادرم پیش از نوروز خیلی حالش بد بود. خیلی اصرار داشت که ظهر1 فروردین همه نهار دور هم جمع باشن، انگار جون گرفته بود. 8 شب یه دفعه دوباره حالش بد شد، فردا ظهرش دایجان محمد اومده بود دیدن مامان بزرگم تلویزیون داشت کارتون پخش می کرد که مامان اومد دایی بهرام رو صدا کرد و آواج خانوم مرد ... من هنوز هم متعجبم که چگونه در این مدت کم یک نفر میتواند بمیرد. مادربزرگم از همه بیشتر بیتابی میکرد. وقتی وارد اتاقی شد که آواجی در آن رو به قبله خوابیده بود، از ماوقع خبر نداشت. دخترش آرام آرام نشسته بود گیسهای خانوم رو با گلاب می شست و می بافت . این همه آرامش مادر اونروزها برایم عجیب بود. احساس می کردم با مرگ مدتهاست کنار آمده و به سادگی به این فکر می کند که این مسافر هم راهی شد و بعدها ما مثله او خودش را راهی دیاری دیگر کردیم . مادربزرگم وقتی وارد اتاق شد، هق هق آرام مادر را گویا شنید و فهمید چه شده است. ناله می کرد و میان ناله ها، این یکی دوماه آخر را زمزمه می کرد. از ناله های مادربزرگم میشد فهمید که آواج خانم خیلی نگران این بوده که سربار فرزندانش نشود. مادر بزرگم میان ناله هایش گله میکرد که چرا برای اینکه سربار نباشد دست از دنیا شسته و رفته خلاصه عیدی بود یادمه دایجان حسن شمال بود و دیر خبر شد خدابیامرز به نوعی او باعث سکته آخر مادرش بود یادم نیست چه بحثی بود اما آواج خانم تحمل غم نداشت، دیشب وقتی از بهشت زهرا راه می افتادم به این فکر افتادم که چقدر این روزها مرگ عزیزان زود به زود شده است. در همه روزهای سالهای گذشته با اموات سروکار داشته ام


نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی


که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی


می گن زمانی که عزراییل برای قبض روح داود پیامبر آمد، داوود یکه خورد. گفت چرا زودتر پیغامی ندادی که آماده رفتن شوم؟عزراییل گفت من پیغام بسیار فرستادم اما تو خود اعتنا نکردی داوود گفت به من چیزی نرسیده است...عزراییل گفت آن موی تو که به سپیدی گرایید


و آن عزیزان تو که یک به یک از دنیا رفتند


همه پیغام آماده باش بود و ندای الرحیل که زود باش


زمان مرگ دررسید


پس آماده باید شد


به نظرم عزراییل برای من هم دارد پیغام میفرستد



Saturday, February 27, 2010

سال تحویل و خانه تکانی بدون مادرم


روز جمعه شب به ملاقات مادرم رفتم چه ملاقاتی چی بگم ؟!؟ از کجاش بگم ؟ اونجا روی اون پله های بیمارستان هزارتختخوابی کثافتنشستم و گریه کردم کی بود که بخواد منو رو ببینه؟ حتی خود خدا هم اون لحظه ها رو ندید ؟!؟ اونشب چه بارونی می اومد ای خدا !؟! آسمان به چه گریست و برای چه؟ وای که چه احمقانه همه رو فرشته صفت میدونستم!! الان؟ نپرس ! شنیدم اون شب یکی می گفت مثله مست‌ها راه میره؟ کی بود؟ نمی دونم !؟ اما می دونم رو پام نبودم فقط اینا رو یادمه!! یادم نبود که چقدر چگالی ناباوری‌ها زیاده!! چقدر زیاده و من هر گز باور نکردم مادر ؟!؟ هنوز کمد لباسهات دست نخوردست ... لباسهای تا شده به انتظار تو نشسته اند ... و من به انتظار مرگ ... هر روز و هر لحظه تو حسرت یه بار صدا کردنت ... یه بار دیدنت ... وای مادر چه روزهایی از دیدنت غافل بودیم میبینی؟اون روز که نفست گرفته بود و وای که من راه ها رو عین صفا و مروه میدویدم! ؟ یادم نبود اون شب زیر بارون آخرین بارون... نه یادم نبود همه چیز از یادم رفته بود حتی یادم اومدم خونه لباسهای سیاه رو اتو کردم و اشکها همراهم بودند ... نه اونقدر بزرگم که خم به ابرو نیارم نه غرورم اجازه داد بگم که چقدر دلم برات تنگ میشه ! مگه میشه مگه میشه آدم بیاد عزیزترین عزیزش رو زیر خروارها خاک بگذاره و بره بعد بهش خوش بگذره ؟!؟ نه نمی شه من ماسکه خنده به همه گریه های هر روزم زدم و می زنم مادر... هیچ چیز آروم نیست و من هم هیچوقت خوشبخت نخواهم بود بعد از تو خانه سیاه است و هر عید و هر خانه تکانی که با تو شادی بود عزایی است ناگفتنی و من می گریم تلخ ... اولین باری که رفته بودی بیمارستان رویال تهران مادر اومدم وای مادر وای چقدر دلم گرفته خیلی اینقدر که حاضرم یه تیر خلاص تو سرم خالی کنم اینقدر که حاضرم تمام جهان بمیرند و تو تنها یک لحظه برگردی اومدم بیمارستان گفتی چرا اومدی از سر کار؟؟!!خلاصه اونروز خیلی دلداریم دادی گفتی نگران نباش من برمیگردم خونه برگشتی اما چه برگشتنی مادر ؟ خراب شه اون بیمارستان رویال تهران که ما رو به تو داد تا رو همون تختی که ما به دنیا اومدیم تو همون اتاق خبر رفتن قریب الوقوع تو رو بهمون بدن ما رو به دنیا آوردی تا ذره ذره وجود و جوونیت رو بگیریم تا چیزی به اسم خودت رو در جایی برای همیشه فراموش کنی و ما چقدر ظالم بودیم مادر وای وای وای ایکـاش اونروز اون روز اول اون کار کثافت رو ول می کردم وای مادر وای حال اینروزا و این عید تنها حس آرامبخشش اینه که یه سهمه دیگه طی شد تا من به تو و مرگ نزدیکتر بشم

وای مادر مرگ چه ساده و چه کثیف آمد و جان تو را گرفت و ما بر تو نماز خواندیم و چه روزی برمن نماز خواهند خواند؟وقتي به دنيا مي آيي در گوشت اذان مي گويند و وقتي هم مي ميري بر تو نماز مي خوانند چقدر كوتاه است فاصله نماز تا اذان و امسال دومین عیدی است که مادرم نیست چه زود بود رفتنش
و چه زود رفت

و حال آیینه آیینه ای که در آن تمام تمام تنهاییهای زندگیم را می بینم و می گریم

نه امسال ساله من نیست ... یعنی نمی خواهم که باشد

دقيقا مثل خودت شدم مادر كه هرگز مرگ پدرت را باور نكردي دروغ نگفته بودي من هم باور نمي كنم. ديدي چگونه زيبايي پادشاه فصلها -پاييز- را به غم درون پيوند زديم ديدي پارك لاله چگونه به عزاي رفتن تو نشست اينروزها حتي نمي توانم لحظه هايم را بنويسم. تلخ يا شيرين فرقي نمي كند ديگر نمي توانم تمام شد تمام شد ديدي خدا ذكر يا من اسمه دوايم را نشنيد ديدي چه تلخ و چه سخت تنبيهم كرد ديدي ديگر بدون تو خدا را هم دوست ندارم ديدي ميم مثل مادر شديم مادر

ديدي خدا كه اينهمه از بزرگي و مهربانيش مي گفتي به تنهايي من رحم نكرد به دلتنگيم هم و تنها دارايي مرا گرفت

و این عید عیدی بی مادر تحویل سالی سخت تحویلی که نمی شود آن را با تو در بهشت زهرا تقسیم کرد مادر ... از تمام سال تحویلهای شبانه متنفرم مادر ...مادر سال تحویل کجا برم به کی بگم که بی تو هیچ سالی تحویل نخواهد شد و امشب پیشاپیش از تمامی سال تحویلهای سالهایی که زندگی خواهم کرد متنفرم

Wednesday, February 17, 2010

تولد من


باز با نوای صدای این مداحه معروف موسوی تو حال و هوای خودم و مرگ و زندگی و عشق بودم و به مادر می اندیشدم و می گریستم تلخ که چی تو خونمون صدای تو صدایه خنده های تو دیگه شنیده نمی شه رفتی برایه همیشه .... و یه دعا کردم دعایه خیری نبود زیاده خواهی شاید اما مادر به آرزوش رسید من هم تو این شبه تولد خودم سر نماز کم آوردم به سلام آخر که رسیدم بغضم شکست و خواسته ای خواستم

دیروز سالروز میلاد من بود ، به همین سادگی ، به همین بی رنگی
تولدم را هیچوقت دوست نداشتم اما امروز و این روزها دوست دارم چون گوشی تنهایم صدا و رنگ پاکتهای زرد می گیرد و من دلخوش می شوم به کسانی که دوستم دارند و فراموش نکرده اند که کسی پشت پرده های نارنجی رنگ اتاق کوچکش بی عشق نفس می کشد و شاد است به همین پاکتهای زرد واین تماسها و این لبخندهای واقعی و گاهی از روی شادی ساعتها می نشیند و برایه یک تلفن دوستش که برای تبریک زده شده است می گرید و برای کادوهایی که باعشق داده می شوند و ...دلم تنگه برایه هم زبونی

بهمن ماه آغازی است برای انسانی که در دفتر مشق لحظه هایش اشتباهات و قلم خوردگیها بسیارند و زر زر تنهاییهایش بی نهایت و هنوز که هنوز است نتوانسته است بر تن سپیدی های دفترش دلخوشیهای نا تنها بودنهایش را نقاشی کند و بنویسد

دلگیرم و سرد و عجیب احساس بی پناهی می کنم در این آغاز

تموم شد
خیلی زود .... خیلی دیر
در این سالها خوابیدم ، بیدار شدم ، خندیدم گاه از ته دل و گاه تبسمهای اجباری
از بهر همدلی نه کسی اومد نه کسی رفت ، نه اومدم نه رفتم
تولدش اینجوری باشه وای به حاله باقیش

نه امسال سال من نیست اگر خدا بخواهد برام دعا کنید

Thursday, January 28, 2010

حال من خوب است اما تو باور نکن


سلام حال من خوب است
وملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
كه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
امروز و اینروزها سعی کردم یک خانه تکانی بزرگ انجام دهم به اندازه یک قلب و یک زندگی
پریروز خانوم جان سه بچه گربه به دنیا آورد که یکی از اونها مرده به دنیا اومد تولد و مرگ اینگونه به هم وابسته اند
بهمن 88 هم اومد. ماه بهمن که میاد برای من با خودش یه حس و بوی خاصی میاره
هوا بد جور سرد کرده عینه دله من که سرد شده از همه چیز
به قولی نه از تو که از هیچکسی دیگه هیچ توقعی ندارم و
اگر عمری باقی بود از این به بعد طوری از كنار زندگی میگذرم
كه نه دل كسی در سینه بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمانم بلرزد
و
تا یادم نرفته است بنویسم
دیشب در حوالی خواب هایم سال پر بارانی بود
خواب بارانهای پاییزی نیامده را دیدم
دعا كردم كه بیایی با من كنار پنجره بمانی تا باران ببارد
اما دریغ كه رفتن راز غریب این زندگیست
رفتی پیش ازآن كه باران پاییزی ببارد با اولین باران پاییز رفتی و این منم تنهای تنها در پاییزها و زمستانهای روبرو
می دانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است
انگار كه تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است
تو نمی آیی دیگر مگر اینکه مسیحایی ظهور کند و تو از خاک برخیزی
اما بعضی از رفته های زندگیم بازگشته اند و چه دیر
بی پرده بگویم چیزی نمانده است امسال من... ساله خواهم شد
گونه هایم از گرمی تنهایی گر گرفته است
اما می خواهم تنها بمانم، اگر آمدی در را پشت سرت ببند
بی قرارم
می خواهم بروم می خواهم بمانم ؟
هذیان می گویم ! کابوس می بینم نمی دانم
نه ؟!؟ نامه ام باید كوتاه باشد
ساده باشد بی كنایه و ابهام
پس برایت می نویسم می نویسم

سلام حال من خوب است
اما تو باور نكن

Saturday, January 23, 2010

باز هم نوشتنم نمی آید


هیچ حرفی برای گفتن ندارم، حرفم نمی آید.دستانم برای بردن قلم توان ندارند حتی نوشتنم هم نمی آید. خیالبافی ام هم نمی آید. فقط غرق شده ام در تنهایی دلم خیلی گرفته دلم برای خیلی ها تنگ شده. خیلی حرفها دارم که با بعضی ها بگویم اما حوصله ام نمی آید نمی دانم حوصله ام کجا رفته است . بی قرارم و یک جا بند نمی شوم. سر یک میز، پای یک قلیان و رو بروی یک آیینه و به یاد آوردن تنهایی احساس می کنم هزار شعر نگفته و هزاران هزار حرف نزده در سر دارم. اما این کلامها و حرفها و نگاهها نمی روند در کلمه بنشینند. بار و بقچه ی کلماتم را گم کرده ام آهای شما شما خواننده ها نمی دانید بقچه ی کلماتم را در کدامین بن بست آرزو جای گذاشته ام ... نمی دانید

این روزها بی حال و حوصله تر از آنم که دست و دلم به نوشتن برود. همچنان در سراشیبی ام و با شتاب به دیوارانتهایی شیب نزدیک می شوم
بیشتر از همیشه و همه وقت احساس می کنم که بازی زندگی را باخته ام، یک باخت تلخ.تنها نکته مثبت این است که آدم هایی هستند که حتی در حالت باخت مطلق هم دوستت دارند به تو فکر می کنند و اینها تنها بندهای وصل به ادامه زندگی هستند وای اینروزها اینروزها پر از بهت و بی تفاوتی و شاید حتی نفرتم نمی دانم و تلخ ترین و مزخرف ترین حسهای بشری هم گویا همین حسها هستند
انسان وقتی دچار این حسها می شود خودش به تدریج از بین می رود، نابود می شود، تلخ می شود، بد می شود و من این روزها تلخ شده ام بد شده ام... اصلا خودم نیستم یعنی نمی خواهم باشم و این سخت و تلخ است

به هر حال نوشتنم نمی آید. اینجا هیچ اتفاق جالبی نمی افتد جز میهمانیها و بزمها و شب نشینی هایی که جملگی یکسانند از هر نوعشان و دیگر چنگی به دل نمی زنند آهای فلانی هیچ فکر کردی که ما از ترس تنهایی و غربت و مرگ ادای زنده بودن را در می آوریم دلم برات تنگ شده و این اینروزها تنها حس انسانیه من است

فکر می کنی چه اتفاق جالبی ممکن است بیافتد وقتی بزرگترین تفریح من نشستن پای این کامپیوتر و دیدن فیلمها وشنیدن صداهاست

و باران نمی آید

آه باران باران خانه سیاه است

Saturday, January 16, 2010

کفشهایت


رد پایت را که می گیرم از تو دورتر می شوم... شاید کفشهایت را برعکس پوشیده ای

اینم برایه اونایی که می دونن کیا هستن

Thursday, January 14, 2010

پنجشنبه شب


پنجشنبه شبی است و در آستانه ی جمعه ای دیگر با نوای صدای محسن نامجو به روزهای زندگیم می اندیشم و گربه ی سفید پرشین حامله ی من خانوم جان دور و برم مشغول ناز و اداهای گربه های اشرافی

ایرانی است

نامجو می خواند و من در سیر زمان و مکان و خود هستم

ای ساربان کجا می روی لیلایه من چرا می بری

در بستنه پیمانه ما تنها گواهه ما شد خدا

تا این جهان برپا بود این عشقه ما بماند به جا

ای ساربان کجا می روی لیلایه من چرا می بری

ای ساربان کجا می روی لیلایه من چرا می بری


و در این شب سرد زمستانی با صدای نامجو به زمانهای دور می روم به چشمهایی که در بیست سالگی دل از من ربودند و آنهایی که بعدها آمدند و رفتند و من ماندم و من و من و یک عالمه سوالهای بی جواب

این شبها و روزها رو به بزمهای شبانه و میهمانیهای محفلی و کار و کار و کار می گذرانم و می دانم که بر باد می دهم عمری را که ناخواسته آمده ام و ناخواسته از دست می رود

یکی دوماهی است که نوعی تغییر می بینم در وجود و خویشتنه خویشم آری من عوض شده ام دیگر از منه چند ماه پیش هم خبری نیست

نامجو می خواند

تو اکنون زعشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمی خوانی

و من به گذشته های دور گذر می کنم

سالهایه نوجوانی که چون باد و برق گذشتند و جوانیم که در آیینه پیر می شود

ساله هفتاد و هشت

میهمانی در یکی از خانه های تهران

و دلی که رفت و تا به ابد باز نخواهد گشت

دیشب در شهری از شهرهای اطرافه تهران بیش از هر چیز به گذشت زمان فکر می کردم و به این که هر دویه ما تنهاییم و این تنهایی تا به کجایه زندگی جاریست

میهمانی بزمی محفلی بود که در آن از سرشناسان ایران تا چهره های هنری و ... در آن موج می زدند اما من در گذشته سیر می کردم و گذر زمان و لباسها و رنگها و رقص نورهایی که از گذشته ما خوش رنگ و لعاب تر بودند

هر چند هنوز هم سگ در خانه ی این میهمانیها به محافل بزم و طرب جدیدالولاده های این دیار شرف دارد همه چیز به جا هر چند دعوت شدگان به این میهمانی هم همه از یک جنس و جنم نبودند اما هنوز بوی اصالتی در آن موج می زد که در کمتر محفلی اینروزها می شود دید

نامجو می خواند

تمامیه دینم به دنیایه فانی

شراریه عشقی که شد زندگانی

به یاده یاری خوشا قطره اشکی

به سوزه عشقی خوشا زندگانی

و رفتم و رفتم به آدمهای آمده در زندگیم به آنها که همه قول دادند و بد قول از آب در آمدند به من که من نیز خطا در عشق داشتم و عشق اینگونه آتشین آنان را ایمان نبود باورشان را در زمان از دست داده بودند اما من که از جنس مسیح و فروغ و فروغها به عشق نگریستم همچنان به انتظار عشقم

نامجو باز می خواند

همیشه خدا محبته دلها به دلها بماند به سانه دله ما

که لیلی و مجنون فسانه شود

حکایته ما جاودانه شود

و عشق پرنده ایست آزاد و رها و رهایی آموخته ام از عشاقه نظامی و می روم تا فسانه شوم اگر خدا خواهد و توانش باشد

ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری تا بردنه لیلایه من جان و دله مرا می بری

و ای عشق چهره آبیت پیداست اما کسی نیست تا مرهمی بر دله سوخته ما شود

نامجو می خواند باز

تو اکنون زعشقم گریزانی

غمم را ز چشمم نمی خوانی از این غم چه حالم نمی دانی

پس از تو نمونم برای خدا تو مرگه دلم را ببین و برو

چو طوفانه سختی ز شاخه ی غم گله هستیم را بچین و برو

که هستم من آن تک درختی که در پایه طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش ز خشمه طبیعت شکسته

و من غریبانه به این تنهایی می نگرم