Friday, June 11, 2010

تنهايي و بي ربطي و ما و بي مايي و ... باز شايد يك برزخه عجيب


خیلی حرف ها را كه بايد بزنم نمي شود زد حتي اينجا حتي در اين مرثيه سرا به قول شما ... خیلی حرفها را باید می زدم تا خالي شوم اما نزدم نمي دانم چرا... ديشب بعد از دو سال تازه يك نفر يكي از دوستان فوت مادر رو تسليت گفتم و عين اون پري كه روي بار خره افتاد و خره زمين خورد داغونم كرد... اي واي تو این شرایط جدید كه خيلي گیجم کرده ، انگار مرا انداخته اند درست وسط جهنم كه اي كاش جهنم دقيقا و درست وسط برزخ... اینجوریش را دوست ندارم البته من اصولا هيچ وقت هيچ جورش را دوست نداشتم دلم مي خواست از همان ابتداي ابتدا يه جايي بود دور از دست در يه تنهايي ناب و يه دشت و يه عالمه خدا اما ... و اينروزها انگار دست و پای بیهوده می زنم ،‌دست و پا براي نوعي بودن نوعي زيستن بي غلط بي روزمرگي بي ... و هزار بي چيز ديگر ... انگار دلم می خواهد به همه چیز چنگ بیندازم همه چيز را بگيرم ، واي دلم می خواهد زمان بایستد... دلم می خواهد خاطرات قدیمی كه مدام در ذهنم مرور مي شود شكل حقيقت به خود بگيرند ... مدام، مدام، مدام... دلم می خواهد با تو حرف بزنم دلم مي خواهد باشي ديگر خسته شدم از درد دل با يك سنگ خسته شدم از اين همه آدمي كه در كنارم جا گذاشتي و اينگونه عادتشان دادي حتي خود خودم رو كه بد به بودنت عادت داده بودي اي واي ... دلم می خواهد باشي برايمان شعر بخواني اصلا با هم شعر بخوانیم... دلم می خواهد که گوش کنم...دلم می خواهد که باشی تا عصر جمعه يا شايد شبش بعد از خوردن شام برايه رفعه دل تنگي قدم زنان به خانه دايجان احمد برويم ... نبودي توران خانم هم مرد ... خيلي تنها ... من وقتي فهميدم كه سومش هم گذشته بود ... واي نبودي يادت هست چقدر سفارش براي مردنش داشت و به تو مي كرد او رفت در سن 89 سالگي و تو نيمي از سن او را داشتي كه رفتي و رفتي و اينروزها هر چه نگاه مي كنم مي بينم همه چيز دليل بر فراموشي است واي واي واي چه فراموشي سنگيني ...و به قول خودت اين زندگيست كه چون رود رونده و پوياست و چون آفتاب گرم و بي دريغ ... دلم براي بودنت تنگ شده است اينقدر كه بغضم را با هيچ گريه‌اي نمي توانم آرام كنم دلم گرفته است دلم گرفته است ... اينجا در اين خانه مثله هميشه حرف و بحث و ... اينها هست ... چرا كه بعد از تو ديگر آرامش در اين خانه غريبه است همانطور كه شايد تميزي و خانه تكاني و جوش شيرين و وايتكس و شوما ... همه همه از اين خانه رفته اند انگار هيچ كس يادش نيست كه تو براي اين دور هم بودن چه بهايي را پرداخته اي ... هيچ كس يادش نيست همه تنها به حرفي دل خوش كرده اند كه تو را دوست داشته اند تنها حرفي و من تنهايه تنها حمل مي كنم باري را كه ... دلم گرفته است از اين همه فراموشي و من به خاطراتي چنگ مي زنم كه از ابتداي كودكي ترس از روزهاي نبودنت را با گذشتنشان مي فهميدم و ... ترس من واقعيت گرفت و تو ديگر نيستي و اين ابتداي ويرانيست ... شايد اين بار در دود قلياني باز تو را ببينم و يا نه در خوابي تلخ كه خودت را از قايق موتوري ما به آب انداختي و من با فرياد از خواب برخواستم ... وقتي رفتي همه چي رفت حتي زمستانهايي كه با عطر نرگس كه عشق تو بود زندگي مي كرديم

No comments: