Sunday, January 30, 2011

جده ام فاطمه زهرا


بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم و زندگی در حصاری تنگ و محدود جز روابط اجتماعی کار و نوشتن و نوشتن و تحقیق و ... به صفحه ای که روزی ماله من بود و تمامی عشق و احساسات و عاطفه ام را در آن می نگاشتم پناه می آورم دیشب بعد از دعای نور یاد مادر افتادم و ذکر یانور که همیشه می گرفت اون قدیمها تو خونه قدیمی هر وقت از هر چیزی ناراحت می شدیم یا کسی رو ناراحت می کردیم و یا و یا و یا ... هر وقت اعتراض می کردیم و هر وقت می گریستیم مادر می گفت : مادر شما جده تون فاطمه زهراست حواستون رو جمع کنید اینروزها و این سالهای گذشته فراموش کرده بودم فراموش کرده بودم مادر که من جده ام فاطمه زهراست ... یه دفعه یادم اومد که چقدر دل شکستم و چقدر دلشکسته ام ... و چه جایی بهتر از این تریبون که می دونم خیلی از خیلیها هم در محیطهای کاری ام و هم در محیطهای خانگی ام و هم و هم و هم ... می خوانندش و اکنون می دانم که آنگونه که باید نبوده ام و از انسانیتی که می دانم و دم می زنم مدتها و مدتهاست فاصله گرفته ام حال شکست در کدام قافله عشقی و در کدام روابط اجتماعی و حتی سکسی من را به این جا رساند که اینقدر خودم را فراموش کنم نمی دانم اما می دانم می دانم که هنوز چون گذشته با صدای هر اذان به یاد او می افتم و با دیدن هر گل سرخ مریم عذرا را صدا می کنم و این جملات در هر غروب در گوشم می پیچد که مادر تو جده ات فاطمه زهراست ... و هر غروب می گویم یا جده سادات دخیلم ... به هر حال خوشحالم که با ضمیری آگاه و ذهنی روشنی مشغول نوشتن این سطور هستم و طبق معمول هر بهمن ماه وصیتی نو نوشتم و حلالیت طلبیدم و می طلبم از هر که در اطرافه من دلگیر و ناراحت است و باز اعلام می کنم که حاضر به پرداخت هرغرامتی هستم گر کسی می داند و می خواهد و بزرگی بخشیدن دارد ... که اگر ما را ندیدید حلالمان کنید ... و این نوشته ها ، این نوشته ها دلیل بر این نیست که دست از زندگی شسته ام که آنکه ایمان در خداوند دارد نمی تواند یعنی نباید که دست از زندگی بردارد اما این که باور داشته باشیم که مرگ با ما گام بر می دارد و ما با او چیزه بدی هم نیست شاید درد تنهاییمان را همین امید به مرگ چاره ساز باشد ...و یکسال دیگر گذشت و یک قدم دیگر به مرگ نزدیک شدم چون هر سال زندگی سال گذشته را مرور کردم و خیلی از جاها مرورهایم نتیجه نداد و نداد و نداد و چیزی ندارم جز اینکه بگویم ببخشید و خیلی از جاها که باید می بخشیدم و نفرت و کینه ای در دلم بود بخشیدم 21 روز گذشته را سکوت و روزه و ... برای همین یک جمله که ببخشید و بخشیدم و حال باز چشم به در دیوار و امید به بخشیده شدن از طرف خدایی که در این نزدیکیست لای این شب بوها ...روزهای گذشته دلم خیلی گرفت از رفتن عزیزی که وداعش نکردم و حال دردیاری دور و دیگر است و دلم گرفت از دوستی که دوری اش سخت بود و هست و او جفا می کند و می داند نمی دانم ... و نبود عزیزترینی که اینک در غربت است و نیست تا چون گذشته برایش درد دل کنم و چاره بجویم تنهایی ام را که وقتی رفت به سوی خوشبختی رفت و اینک خوشحالم که خوشبختی اش را به نظاره نشسته ام هر چند از راهی دور ...و دیگر اینکه سال گذشته هم در زندگی آینده گم خواهد شد می دانم و امیدوارم که امسال به قول مادر با حواس جمعی به این نکته که جده ام فاطه زهراست گام بردارم ... که اگر ما را دیگر ندیدید یکهو ... یه دفعه ای ... تو رو خدا فکر نکنید اتفاقی افتاده نه دور هم نیست که اگر شد هر وقت که بود حلال کنید

بردیای دروغین

Saturday, January 01, 2011

عصر شنبه ساله نو مسیحی من و کانون ادراک و گلی و این حرفها


دیشب دو ساعت مونده به سال تحویل مسیحی به تمامه اونایی که دوستشون داشتم اس ام اس زدم اما دریغ از معرفت بعضیا و مرامه بعضی دیگه رو شکر ...صبح که از خواب بیدار شدم اس ام اسی رسید از کسی که هرگز باور نداشتم جوابم را اینگونه با مهر بدهد و دلم گرفت از ... زمان زمان همان قاضی عادلی است که وقت مرگ به یادمون می اندازه که چقدر چقدر چقدر ... به هر حال امروز 1/1/11 روز کلید اسب کاسپین با کراسوس و مرد حجار ... و دل من که غوغایی داره که چه بگویم و از کجا بگویم که دلم گرفته است ... اما باید کانون ادراکم رو و نقطه تمرکزش رو عوض کنم چاره ای نیست ... باید باور کنم که افسانه ها زیبا هستند چون واقعیت ندارند واقعیت هرگز به زیبایی افسانه نیست و تنها کسانی برای همیشه از آن ما هستند که از دست داده ایم و عشق و رویای آن را با خود به سردی گور خواهم برد تا از غارت این زمانه پر دسیسه و پلشت محفوظ باشت ... و وقتی عشقی نیست دیگر دلی برایم نباید بماند و تنها خدایی که در این نزدیکی است و من چه گرم حسش می کنم و در هر دعای عهد و هر صبح صدایش می کنم و چقدر دلم برای باغچه می سوزد برای باغچه که تنهاست و تنهایی را باور کرده است ... سالی دیگر دیشب وقت مرور خاطراتم بود وای به یه جاهایی از زندگی شکر و به جاهایی دیگر شکر ... دلم برای گلی تنگ شده گلی که شبهای تهرانم رو با اون به رختخواب می رم و چند روز پیش صبحه زودم رو آغاز کردم با او ...ای وای ای وای ای وای همصحبت لحظه های تنهایی من تنها فرشته ایست که به گردن دارم و عشقی تلخ چون شوکران زهر آمیخته به عسل ... به قول فروغ ای کاش می مردم ای کاش می مردم و وقتی دوباره به دنیا می آمدم می دیدم که دنیا این همه ظالم نیست این همه ظالم نیست این همه ظالم نیست و مردم این خست احمقانه و همیشگی خود را فراموش کرده اند و باران دلم باران می خواهد به اندازه تمامی سیلابهای جهان ... و ای کاش حاله همه خوب باشد ... حاله همه ما خوب است اما تو باور نکن ... دیشب خبر مرگ کسی را دادند ... و من چه خونسرد گذر کردم از یک مرگ ... می دانم می دانم که بر مرگ من نیز خونسردانه گذر خواهند کرد و حرجی هم بر کسی نیست ... در غروبی سرد که امیدوارم بارور شده از دانش سکوت باشد و بالش من آن هنگام پر آواز پر چلچله ها ... و ای کاش ای کاش این جام رهایی زودتر پر شود که شاعره ای می گفت در جهانی دیگر در هر بعدی که باشیم و هر گونه که بوده باشیم اوضاع بهتر است و من به او ایمان دارم آنچنان که به عشق ... و آنچنان که به مرگ هر چند مدتی پیش سعی کردم خوب بنویسم وهر صبح به آفتاب سلامی دوباره می کنم اما گویا من به نومیدی خود معتادم ... این را هم فروغ گفته بود چرا که شاید چون من با دستهایی سبز از عشق به سوی آدمیان رفته بود و چیزی جز دروغ و تزویر نیافته بود... و دستهایش را در باغچه کاشت شاید که سبز شوند و درختهای عشق را بارور کنند ... شاید شاید شاید پس دستهایم را در باغچه می کارم ...سبز خواهد شد