Saturday, January 01, 2011

عصر شنبه ساله نو مسیحی من و کانون ادراک و گلی و این حرفها


دیشب دو ساعت مونده به سال تحویل مسیحی به تمامه اونایی که دوستشون داشتم اس ام اس زدم اما دریغ از معرفت بعضیا و مرامه بعضی دیگه رو شکر ...صبح که از خواب بیدار شدم اس ام اسی رسید از کسی که هرگز باور نداشتم جوابم را اینگونه با مهر بدهد و دلم گرفت از ... زمان زمان همان قاضی عادلی است که وقت مرگ به یادمون می اندازه که چقدر چقدر چقدر ... به هر حال امروز 1/1/11 روز کلید اسب کاسپین با کراسوس و مرد حجار ... و دل من که غوغایی داره که چه بگویم و از کجا بگویم که دلم گرفته است ... اما باید کانون ادراکم رو و نقطه تمرکزش رو عوض کنم چاره ای نیست ... باید باور کنم که افسانه ها زیبا هستند چون واقعیت ندارند واقعیت هرگز به زیبایی افسانه نیست و تنها کسانی برای همیشه از آن ما هستند که از دست داده ایم و عشق و رویای آن را با خود به سردی گور خواهم برد تا از غارت این زمانه پر دسیسه و پلشت محفوظ باشت ... و وقتی عشقی نیست دیگر دلی برایم نباید بماند و تنها خدایی که در این نزدیکی است و من چه گرم حسش می کنم و در هر دعای عهد و هر صبح صدایش می کنم و چقدر دلم برای باغچه می سوزد برای باغچه که تنهاست و تنهایی را باور کرده است ... سالی دیگر دیشب وقت مرور خاطراتم بود وای به یه جاهایی از زندگی شکر و به جاهایی دیگر شکر ... دلم برای گلی تنگ شده گلی که شبهای تهرانم رو با اون به رختخواب می رم و چند روز پیش صبحه زودم رو آغاز کردم با او ...ای وای ای وای ای وای همصحبت لحظه های تنهایی من تنها فرشته ایست که به گردن دارم و عشقی تلخ چون شوکران زهر آمیخته به عسل ... به قول فروغ ای کاش می مردم ای کاش می مردم و وقتی دوباره به دنیا می آمدم می دیدم که دنیا این همه ظالم نیست این همه ظالم نیست این همه ظالم نیست و مردم این خست احمقانه و همیشگی خود را فراموش کرده اند و باران دلم باران می خواهد به اندازه تمامی سیلابهای جهان ... و ای کاش حاله همه خوب باشد ... حاله همه ما خوب است اما تو باور نکن ... دیشب خبر مرگ کسی را دادند ... و من چه خونسرد گذر کردم از یک مرگ ... می دانم می دانم که بر مرگ من نیز خونسردانه گذر خواهند کرد و حرجی هم بر کسی نیست ... در غروبی سرد که امیدوارم بارور شده از دانش سکوت باشد و بالش من آن هنگام پر آواز پر چلچله ها ... و ای کاش ای کاش این جام رهایی زودتر پر شود که شاعره ای می گفت در جهانی دیگر در هر بعدی که باشیم و هر گونه که بوده باشیم اوضاع بهتر است و من به او ایمان دارم آنچنان که به عشق ... و آنچنان که به مرگ هر چند مدتی پیش سعی کردم خوب بنویسم وهر صبح به آفتاب سلامی دوباره می کنم اما گویا من به نومیدی خود معتادم ... این را هم فروغ گفته بود چرا که شاید چون من با دستهایی سبز از عشق به سوی آدمیان رفته بود و چیزی جز دروغ و تزویر نیافته بود... و دستهایش را در باغچه کاشت شاید که سبز شوند و درختهای عشق را بارور کنند ... شاید شاید شاید پس دستهایم را در باغچه می کارم ...سبز خواهد شد

3 comments:

... said...

آدمک آخر دنیاست ! بخند!

آدمک مرگ همین جاست ! بخند!

آن خدایی که بزرگش خواندی.....

به خدا مثله تو تنهاست! بخند!

دست خطی که تو را عاشق کرد

شو خی کاغذی ماست بخند!

فکر کن درد تو ارزشمند است

فکر کن گریه چه زیباست! بخند!

صبح فردا به شبت نیست که نیست

تازه انگار که فرداست ! بخند!

راستی انچه به یادت دادیم

پر زدن نیست که در جاست! بخند!

آدمک نغمه آغاز نخوان

به خدا آخر دنیاست !

بخنــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــد!

lordjesus said...

اینروزها می خندم اما این خنده از گریه بدتر است عشق در رگهای من جاریست و دلم را در نی لبکهای چوبین پری های مرده می نوازم آرام آرام ... در طبیعت و با فکر به خدا می گریم تلخ خیلی تلخ ... کاشکی مترسک می شدم یه قلبه کاغذی فقط میونه قلبم می تپید راستی کاش اسمت رو می نوشتی غریبه شاید آشنا می شدیم

hamdel said...

زياد غريبه نيستم.قبلا نوشتم.دركل شدم يكي از خواننده هاي پرو پا قرص وبلاگت.حيفم اومد اين شعر رو برات نذارم.من به خنده تلخ اعتقادي ندارم.خنده،خنده ست ديگه همه شاديم و دور هم خوش دفتر خاطراتم رو ورق بزني منظورم رو متوجه ميشي.اما اجباري نيست.اگر عشق در رگهات جاريست پس چرا دل عاشقت رو كه گرانبهاست به درهمي ميفروشي؟
ازت ممنونم چون نوشته هات باعث شد تا دوباره بنويسم و تاسيس يك وبلاگ جديد.
شاد باشي و يگانه