Sunday, April 06, 2008

نوروز امسال ؟!؟




سلام هر چند دیر اما سال نو مبارک ، صد سال به از این سالها ...مثل هر روز و هر نوشته ام چيز زيبا و شادي ندارم هر چند که می دانم و می دانم و بازهم می دانم که همه ی آنهایی که نوشته هایم را می خوانند از این همه سکوت و سکوت و سکوت تعجب کرده اند و شاید من را به بی معرفتی محکوم کنند اما مطمئنم که اگر شما هر یک از شما به جای من بودید من را می فهمیدید و می بخشیدید !؟!؟ مدرسه که می رفتم همیشه اولین موضوع انشا بعد از تعطیلات نوروز این بود که تعطیلات عید را چگونه گذراندید و بیشتر بچه ها دروغ یا راست به مسافرت رفته بودند و انشاهای هر سال شبیه به هم بودند ...و امسال امسال با همه تفاوتش با سالهای قبل برای من تنها سالی است که حس نوشتن خاطراتش را ندارم و تنها دوست دارم لحظه لحظه این سال را زندگی و مرور کنم و ای کاش مرورهایم نتیجه دهند... به هر حال روزهاي گذشته در زندگي آينده مان گم خواهند شد فقط ما مي مانيم كه در پايان اين روزها فكر مي كنيم بزرگ شديم ، پوست انداختيم و شاید به خودمان بگوییم که دیگر آن انسان سابق نیستیم هر چند در تمامی زمانها و مراحل و امتحانهای زندگی آن زمان شايستگي ماندن داريم كه نگذاريم در درون دلهايمان تاريكي بر نور پيروز شود گاهی اوقات استحاله ای در زندگی هر انسانی اتفاق می افتد استحاله نفرت به عشق و گاه عشق به نفرت و گاه عشق به عشق از نوعی ربانی تر و اینها همه و همه دلیل مواجه شدن ماست با محبت عشق و یا شاید خشونت و ریا و اینجاست درست در همین لحظه هاست که آدمی توازن خود را از دست می دهد ... و گاه از یک انسان عامی به یک راهب پاک چون فرانسیس آسیزی تیدیل شده و گاه از یهودای حواری مسیح به یهودای خائن ...به هر حال

آنچه به طور ظاهری در نوروز امسال برای من اتفاق افتاد تفاوتی با گذشته نداشت مگر در یک اتفاق باز هم اتفاقی ساده ... البته باز هم به ظاهر ؟!؟ این سال و این عید عازم شمال کشور شدم عازم شهری پر از خاطرات غریب و قریب جوانی و دوستی و عشق و بنا به دعوتی عزیز ... تا قبل از این شاید شاید در موقعیتهایی از جنس دوستی و عشق قرار گرفته بودم اما این بار یک تفاوت بزرگ و عظیم وجود داشت ... من که همیشه فکر می کردم می توانم ساعتها و ساعتها در مورد مفاهیم مختلف سر صحبت باز کنم و رابطه های جدید ایجاد اینبار هر چند پر حرف اما غرق سکوتی غریب بودم ... اعتراف مي كنم كه هيچ روزي را ساده از كنارش نگذشتم چرا كه روزهایی سرشار از عشق و محبت با وجود عزیزی بر من گذشت و در پایان ...هر سال فكر مي كنيم هنوز اول راهيم ، هنوز خيلي مانده است از دست مي دهيم و جا مي گذاريم فراموش مي كنيم و فردا مي آيد اما چقدر كوتاه است و چه زود مي گذرد و ما چقدر از دست داده ايم چقدر جا گذاشته ايم؟ قبول دارم که هر اتقاقی اتقاق نمی شود و هر خاطره ای خاطره نیست همانطور که هر دردی درد نیست تا روح را مثل یک کاغذ له کند . و عشق باید عشق باشد تا زنده بماند و برای همیشه جاودان

وامشب شايد ديگر فردايي نداشته باشد نه زود هم نيست ياد كساني بيافتيد كه رفتندآنها نيز همين فكر را مي كردند خيلي ها در نوروز قبل بودند وحالا نيستند . حالا براي آن تمامي كارهايي كه مي توانستيم انجام دهيم و نداديم حسرت مي خوريم براي تمامي آدمهايي كه از كنارشان گذشتيم و چقدر دوستمان داشتند و حالا نيستند تا بگوييم ما هم دوستشان داشته ايمروزهاي اول سال زمان مرور زندگي در سال

گذشته است اي كاش مرورهايمان نتيجه دهد

و حال چرا دنيا براي آدمهايي مثل من كوچكترين حقي قائل نمي شود چرا من اينجا در هم نسلان خودم در وطن و در باغچه ام با بوي ياس و اقاقي بايد با انبوه چراهاي بدون چون مواجه شوم

و حال در مورد آنچه اینجا در سربازخانه رخ می دهد و در دیاری دیگر به نظر من زندگي دد اینجا براي يكي دوهفته جهت آشنايي با طرز زندگي سربازی کافی است ولی زندگی در جایی که روزهایش پر از تکرار و تکرار و تکرار و تکرار است چيزي مي خواهد كه من ندارم ولي چه كنم كه روزگار از من نظر نمي خواهد ؟

و در این زمان و این مکان و اتفاق تلخ این سکوت

من اعتماد کرده ام به آسمان

جیبهای من پر از ترانه اند

صد

هزار

و هزارها

ترانه از حضور بی کران او