Monday, November 29, 2010

و باز تنهایی


اینروزها بیشتر از همیشه در پی یافتن خودم هستم در کوچه های بی نشان پرسه می زنم و در شهری نفس می کشم که ذراتش در مرگ عشق به سوگ نشسته اند شهری که سمبل عشقش در انبوه دود و آهن و سرب گم گشت و نه کسی به یاد آورد و نه کسی یادش موند که یه روزی تو میدونی که امروز من وایساده بودم جایی که حالا ایستگاه مترو شده زنی سرخ پوش به نظاره زندگی می نشست یاقوت نامش بود و عشق کنیه اش ... به هر حال زندگی برای هر کس یک تجربه شخصی است و عشق شخصی ترین تجربه ...این روزها نامه ای می خواندم از نویسنده ای بزرگ که نوشته بود کسی از حال من نمی پرسد و من در تنهایی خویش می نویسم با عشق ... و عشق همان فریادی است که درسینه هر یک از ما هست و ما سعی بر فراموشیش داریم ... سالها پیش وقتی به مفهوم عشق رسیدم و عشق را تجربه کردم و ثمره اش را تا به اکنون به دوش می کشم باید توقع اینروزها را نیز می داشتم به قول مادربزرگم هرکی خشت به آسیا ببره خاک نصیبش میشه هر کی به دنبال جغد بره بیغوله ... حالا در تمام مدت این سکوت چند ماهه در صدد بودم بنویسم اما نوشتنم نمی آمد چرا که شنیدن ناله هایی دردناک از من برای برخی از دوستانم و شاید عده ای از به ظاهر دوستانم خیلی خوشایند نبود...نمی توانم از مصیبتی که مدتهاست گریبانگیرم شده است برای کسی بگویم و رازی رو در دل حمل می کنم که چون تقسیم سلولیه بیماری سرطان روحم رو داره از بین می بره و من به تزکیه جسم پرداختم سخت ...از اون ور مرگ مادر و از این ور غم خواهر که آنچه کشید کم از زینب نبود در صحرای کربلا و از این سو عشقی که تنهایی تنهایش قلبم را تا به ابد به خاکستر کشید... اما شما می دانید که همچین غمی برای شخص حساسی مثله من با چه مصیبتی همراه است و من چون همیشه از پشت شیشه عینک مخوف تنهایی خود به بی تفاوتی زدم و تحقیر به لبخند و چشم آذین که غم درونم را کس نفهمد... و از همیشه تنهاتر تلخ تر و گوشه گیر تر شده ام ... از کار چه بگویم ؟؟!؟ تنها شکر که کارهایی هستند و من از آن توامان یکساله رها شدم ... تنوع زندگی کاری کمی تنها کمی مرا شاد کرده و فراموشم می کند این تنهاییه مرده مدام را ... به هر حال من اکنون در حالتی به سر می برم که باید آن را بین بودن و نبودن و هستی و نیستی تفسیر کرد حالتی که تحمل آن برای سالها بسیار سخت است چند سال پیش من تو این فصل سر کاری بودم و آرزویی داشتم بعد از چند سال به اون آرزو رسیدم حالا سنگینی اون آرزو و این راز داره من رو داغون می کنه از اون زمان پنج سال گذشته اما انگار هزار ساله که راه رفتم آن زمان اختتام قصه مجنون رام را اعلام می کردم و این زمان معجزه عشق را باور اما باوری اینچنین تلخ و سرد ظالمانه است ... و در کلبه تنهایی به انتظار خواهم نشست ... و در اتفاق تلخ این سکوت اعتماد می کنم به آسمان