Wednesday, August 18, 2010

من مي خوام به كودكيم برگردم


هوا یه جورایی خاصه. برای وسط تابستون شاید کمی غیر طبیعیه. نه این که توی تابستون نباید هوا اینجوری باشه ، اما وقتی اینجا ، گوشه‌اي در تهران زندگی کنی ، وقتی وسطاي تابستون هوا ابری بشه ، یه جورایی خاص میشه . عجیب و غریب میشه ، آجرای کهنه دیوارهای آپارتمانهاي قدیمی ، مرطوب و قشنگ ميشه. توی هوا یه موج خنکی هست که توی موها می لوله ، میره توی یقه ی لباست و قلقلکت میده . گرچه همه می دونن که این خنکی و خوبی هوا پایدار نیست اما همه خوشحالند ، حتی گربه ها !از جلوی ردیف آپارتمانهاي شبیه هم با آجرسه سانتي هاي رنگ پريده و پله های سنگی ، که خودمم توی طبقه ی پاينتر از اول یکی از اونها زندگی می کنم ؛ می گذشتم ، بوی سرخ شدن سبزی توی هوا پیچیده ! یه نفر توی آشپزخونه ی کوچک همین خونه ها داشت سبزی سرخ میکرد ، دلم ضعف رفت . دلم خواست ! اما خوب حالا کی بره سبزی بخره ، پاک کنه ، بشوره و خرد کنه تا یه غذای خوشمزه بپزه ؟! از سبزی های آماده و منجمد هم خوشم نمیاد.گرچه آدم تنبلی نیستم ، اما خب بعضی وقتا هیچکس حوصله ی این کارها رو نداره . به هر حال بیخیال شام مورد علاقه ام ، قرمه سبزي شدم


...


دلم هواي اون قديمها رو كرد ياد مامان و خونه مامان بزرگ افتادم واي كه چه روزهايي


خوشبختي در كنارمون گام بر مي داشت و ما نمي فهميديم


ظهر رفتم خونه مادر بزرگ ديگه حال و هواي نماز خوندنم نداره ،‌مدام در چرت و حالي كه من دوست ندارم باورش كنم گريه مي كنم به اندازه يه دنيا و عفونت چشمها رو براي اين اشكها براش بهانه مي آرم دلم خيلي گرفته حال و هوام خوب نيست خيلي بده


تو اين خونه خونه قديمي كه زهوارش دررفته چه اتفاقهايي كه نيافتادند ، سبا ، سها ،‌مهرزاد ،‌ميلاد و ... تقريبا همه نوه هاي خانوم به دنيا اومدند تو همين خونه من عاشق شدم تو همين خونه شكست عشقي رو تجربه كردم تو همين خونه زير همين بهار نارنج و پيچ‌هاي امين الدوله گريه ها كرديم ... تو اين خونه آواجي خانوم مرد ... واي چه روزهايي بودند اون روزها بوي قرمه سبزي تو خونه مي پيچيد چقدر خوشبخت بوديم عيدهايي كه دايي بهنام از بندر مي اومد و سوغاتي مي آورد چه حسهاي خوبي بودند اون حسها ... حالا ديگه ما سال تا سال بچه ها رو نمي بينيم بچه هايي كه هر كدومشون به نوعي يه روزي پاره تنمون بودند دلمون به اونها خوش بود چقدر دلم براي اون روزها تنگ شده ... اولين سالي كه پيك شادي گرفتم بهرام از سربازي اومد برام يه كادو آورده بود تابلويي شني از گربه هاي اشرافي كار دست خودش بود اي كاش باز هم اون سالها مي اومدند ... اي كاش ... من مي خوام به كودكي برگردم

Friday, August 13, 2010

دلم تنگه برايه گريه كردن

روی تخت جایم را عوض می کنم . ساعت 7 صبح تازه بعد از يك شبكاري عجيب به خانه آمده ام كه مي بينم زني ناشناس با خواهر و پدرم مشغول صحبت است و سها برايش يك مقنعه اتو مي كند ... زن وارفته و درب و داغان است ... گويا شوهر از خانه بيرونش كرده و پدر و مادرش هم نپذرفته اندش ... و باز گويا از همسايگان است ...عینک را از روی صورت بر می دارم و در رختخواب غلط مي زنم و فكر مي كنم به دنياي درنده بدخيم و افسرده اطرافم و خود افسرده ترم و ياد شبي مي افتم كه مادر زني ديگر را روانه خانه خود كرد زني مست و خراب و تنها و او بود كه لباسهايش را شست و روانه خانه اش كرد
قلياني چاق مي كنم و در دودهاي آن به سقف خيره مي شوم و در حالیکه نگاهم هنوز به سقف است با دست دنبال چیزی روی میز می گردم . بالاخره صفحه قديمي را پيدا مي كنم و در توپاز قديمي مي گذارم و پیچ آن را باز می کنم با كلي خش و خوش صدای ترانه ای می آید
دلم تنگه برايه گريه كردن
كجاست مادر كجاست گهواره من
همون گهواره اي كه خاطرم نيست
همون امنيت حقيقي و راست
...
ترانه تمام مي شود ،‌ذغالهاي قليان به خاکستر مي نشينند و صفحه یواش یواش بالا و پایین می رود ومن همچنان به سقف نگاه مي كنم
ملافه روی تخت در دو طرف صورتم کمی نمناک است و به آينده اي موهوم مي انديشم