Friday, August 13, 2010

دلم تنگه برايه گريه كردن

روی تخت جایم را عوض می کنم . ساعت 7 صبح تازه بعد از يك شبكاري عجيب به خانه آمده ام كه مي بينم زني ناشناس با خواهر و پدرم مشغول صحبت است و سها برايش يك مقنعه اتو مي كند ... زن وارفته و درب و داغان است ... گويا شوهر از خانه بيرونش كرده و پدر و مادرش هم نپذرفته اندش ... و باز گويا از همسايگان است ...عینک را از روی صورت بر می دارم و در رختخواب غلط مي زنم و فكر مي كنم به دنياي درنده بدخيم و افسرده اطرافم و خود افسرده ترم و ياد شبي مي افتم كه مادر زني ديگر را روانه خانه خود كرد زني مست و خراب و تنها و او بود كه لباسهايش را شست و روانه خانه اش كرد
قلياني چاق مي كنم و در دودهاي آن به سقف خيره مي شوم و در حالیکه نگاهم هنوز به سقف است با دست دنبال چیزی روی میز می گردم . بالاخره صفحه قديمي را پيدا مي كنم و در توپاز قديمي مي گذارم و پیچ آن را باز می کنم با كلي خش و خوش صدای ترانه ای می آید
دلم تنگه برايه گريه كردن
كجاست مادر كجاست گهواره من
همون گهواره اي كه خاطرم نيست
همون امنيت حقيقي و راست
...
ترانه تمام مي شود ،‌ذغالهاي قليان به خاکستر مي نشينند و صفحه یواش یواش بالا و پایین می رود ومن همچنان به سقف نگاه مي كنم
ملافه روی تخت در دو طرف صورتم کمی نمناک است و به آينده اي موهوم مي انديشم

No comments: